رنگ از صورت عابد پريد ، زن پرسيد اين چه وضعى است . گفت : از خداوند مىترسم ، زن گفت : واى بر تو ! بسيارى از مردم آرزو دارند به اينجايى كه تو آمدى بيايند .
گفت : اى زن ! من از خدا مىترسم ، مال را به تو حلال كردم مرا رها كن بروم ، از نزد زن خارج شد در حالى كه بر خويش تأسف و حسرت مىخورد و سخت مىگريست !
زن را در دل ترسى شديد عارض شد و گفت : اين مرد اولين گناهى بود كه مىخواست مرتكب شود ، اين گونه به وحشت افتاد ؛ من سالهاست غرق در گناهم ، همان خدايى كه از عذابش او ترسيد ، خداى من هم هست ، بايد ترس من خيلى شديدتر از او باشد ؛ در همان حال توبه كرد و در را بست و جامه كهنهاى پوشيد و روى به عبادت آورد و پيش خود گفت : خدا اگر اين مرد را پيدا كنم ، به او پيشنهاد ازدواج مىدهم ، شايد با من ازدواج كند !
و من از اين طريق با معالم دين و معارف حق آشنا شوم و براى عبادتم كمك باشد .
بار و بنه خويش را برداشت و به قريه عابد رسيد ، از حال او پرسيد ، محلّش را نشان دادند ؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهى گفت ، عابد فريادى زد و از دنيا رفت ، زن شديداً ناراحت شد . پرسيد از نزديكان او كسى هست كه نياز به ازدواج داشته باشد ؟ گفتند : برادرى دارد كه مرد خداست ولى از شدت تنگدستى قادر به ازدواج نيست ، زن حاضر شد با او ازدواج كند و خداوند بزرگ به آن مرد شايسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا كرد كه همه از تبليغ كنندگان دين خدا شدند !![104]
در تفسير عرفانى «روح البيان» آمده است :
مردى دچار پا درد سخت شد ، طبيب گفت : اگر پايش را قطع نكنند ، براى او خطر جانى دارد ، مريض رضايت به قطع پا داد ، ولى به طبيب گفت : وقتى آماده قطع كردن شدى ، من ذكرى را شروع مىكنم از مرتبه سه به بعد مشغول قطع كردن شو . طبيب آمادگى خود را اعلام كرد ؛ مرد شروع به يا رب يا رب گفتن كرد ، در حال ذكر بود كه طبيب پايش را قطع كرد ، او هنوز مشغول ذكر بود ، به او خبر دادند كار طبيب تمام شد . گفت : پاى بريده را با احترام ببريد و در قبرستان دفن كنيد و علّت اين كه مىگويم به اين پاى بريده احترام كنيد ، براى اين است كه از ابتداى تكليف اين پاى من قدمى خلاف خدا برنداشته است ! ![105]
صاحب « راز آفرينش انسان » در مقاله نهم از كتاب خود مىگويد :
جاى شگفتى است كه در ميان اين همه انواع مختلف حيوانى كه بر روى كره ارض ظاهر شدهاند ، اعم از آنها كه فعلاً وجود دارند ، يا آنها كه منقرض گرديده و نابود شدهاند غير از شعور حيوانى هيچگونه قواى دماغى ديگرى مشاهده نشده است ، تا ظهور شخص انسان ، از هيچ حيوانى اثرى بر جا نمانده است كه توانسته باشد قطعه سنگى را بتراشد ، يا ارقام را تا ده بشمرد يا اصلاً معنى رقم را فهميده باشد .