عرفان اسلامی

حسین انصاریان

جلد 13 -صفحه : 380/ 7
نمايش فراداده

پناه مى‏برند به سايه برگ‏هاى پشيمانى و مطالعه مى‏كنند كتاب گناهان خود را و روح آنان دمساز شكيبايى و ترس مى‏گردد ، تا وقتى كه به اعلا درجه زهد برسند و همآغوش با نردبان ورع شوند .

شكنجه و تلخى ترك دنيا را به خود مى‏خرند و آن‏گاه به ريسمان رهايى پيروز گردند و به گوشه آسايش و تندرستى مى‏رسند ، روحشان به بلندى‏ها رسد ، تا وقتى كه به باغ‏هاى فراخى و آسودگى اقامت كنند ، فرو روند در درياى حيات الهى و محكم سازند خندق‏هاى شكيبايى و بگذارند از پل‏هاى نهرهاى بزرگ هواهاى نفسانى ، آن‏گاه كه منزل كنند به سرچشمه بادبان‏هاى آن كشتى‏هاى مراد و حركت كنند در درياى بهبودى ، تا وقتى كه برسند به سواحل آسايش و معدن و محلّ بزرگى و جلالت .

يافعى مى‏گويد : من نيز نثراً و نظماً در اين معانى چيزى نگاشته‏ام كه قسمتى از آن بدين شرح است :

چون از جانب حق به عباد ، امور معنوى و ترقّيات روحى و عنايات و الطاف خاصه برسد ، از خود آنچه غير اوست دور كنند و به طرف مقامات پيوستگى سفر كرده و با كرامت و زهد و تقوا يارى جويند ، تقوايى كه گويا اجزائش به آب پاكى و يگانگى و پسنديدگى خمير شده ، اسب‏هايشان در باغ رياضت در حركتند و پنهان مى‏نمايد .

توسن سركش نفس را آن چنان لجام مى‏زنند كه به غير صاحب خود نتواند به جايى بنگرد و آن‏ها را به تازيانه ترس بازدارند و به اسباب آرزومندى حركت دهند و آن‏ها را به منتهاى آرزومندى كه رسيدن به حق است ، در پهنه سختى و رنج برانند ، تا آن‏گاه كه به جاى پاكيزه با عظمتى برسند و دست يابند به مراتب عالى باز نيت‏هاى سپيدى و عرايس انوار در باغات خوشى و معارف اسرار .

اين راهى كه طى مى‏كنند پر است از لشكرهاى آرزوهاى نفسانى ، ولى اينان بازدارند آن لشكرها را از هجوم به خود و بكشند نفوس آرزوها را به شمشيرهاى خلاف نفس و بزنند سواران طبع سركش را به نيزه‏هاى ترك عادات گذشته و پاكيزه كنند به آب ديده ناپاكى گناهان خود را و بدى‏ها و ساير برنامه‏هاى زشت را ، تا بى‏عيب شود عبادت آن‏ها و نياز آنان فقط نياز به پاكيزگى جان و نماز شود ، از دردهاى دوستى غلط دل آنان علاج شود ، درخت‏هاى بدى طبع را به آتش اندوه دل غمين بسوزانند و با گلاب اوراد و اذكار خود را خوشبو نمايند و به نام خدا مردگان خود را زنده كنند[4] .

5 ـ دورى و نزديكى عارفان

عارفى وارسته گفت :

جوان عربى را در طواف كعبه با تنى نزار و زرد و ضعيف ديدم كه گويى استخوان‏هايش را گداخته بود .

نزديك رفتم و به او گفتم : گمانم اين است كه تو محبّى و از محبّت بدين‏سان سوخته‏اى .

گفت : آرى .

گفتم : محبوب به تو نزديك است يا دور ؟

گفت : نزديك

گفتم : مخالف است يا موافق ؟

گفت : موافق و مهربان .

گفتم : « سبحان اللّه ! » محبوب به تو نزديك و موافق و مهربان و تو بدين‏سان زار و نحيف ؟