ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 55
نمايش فراداده

نامه 075-به معاويه




خود بدانى كز شما روتافتم
هيچ گرد كارتان نشتافتم

تا بيفتد اتفاقى ناگهان
كه نبد هرگز ميسر دفع آن

داستان ماجرا باشد دراز
گفتگو بسيار، پيدا يا به راز

اتفاقى بود و ناچار اوفتاد
دل بدين تقدير مى بايد نهاد

پس تو بيعت گير از ياران خويش
وانگهى بر سوى من آئيد پيش

نامه 076-به عبدالله بن عباس




چونكه با مردم بگردى روبرو
چهره بگشا، كن بنرمى گفتگو

چه در آن نوبت كه حكمى مى دهى
چه اگر در مجلسى پا مى نهى

دور باش از خشم چون از ابلهيست
از صفات اهرمن وز گمرهيست

هر چه نزديكت نمايد بر خدا
مى كند از آتش دوزخ رها

وآنچه دورت مى كند از كردگار
مى برد در آتشت روزشمار


نامه 077-به عبدالله بن عباس




خود مكن هرگز به قرآن استناد
چون بود برداشتها از آن زياد

تو بگوئى آيه اى و دشمنت
زآيه اى ديگر بگيرد دامنت

گر بيارى حجت، از سنت بيار
چون ببندد رويشان راه فرار

نامه 078-به ابوموسى اشعرى




مردمان را شد دگرگون اعتقاد
لاجرم دادند عقبى را به باد

رو بدين دنيا نهادند و سپس
پايه ى گفتار آنها شد هوس

از عراقيها فتادم در شگفت
كاين چه كارى بود كه صورت گرفت

مردمانى نانجيب و خودپسند
گرد اين كار گران حلقه زدند

من كنون دارم به كارى اهتمام
مى نهم بر كهنه زخمى التيام

كه نگردد خوب وافزايد الم
خون و چرك آن درآميزد بهم

نيست كس مشتاقتر هرگز ز من
تا نمايد متحد خلق وطن

اجر آنرا خواهم از پروردگار
تا كرامت را كند بر من نثار

من به عهد خويش بنمايم وفا
دين خود را مى كنم كامل ادا

گرچه تو حكمى دهى بر ناصواب
راه ديگر را نمائى انتخاب

هست بدبخت آن كه برزد دست رد
بر تمام تجربتها و خرد

دور باد از من، به لغوى دل دهم
گوش دل، بر گفته ى باطل دهم

و آنچه را اصلاح فرموده اله
با خطاكارى كشانم بر تباه

اى ابوموسى تو مرد ره نئى
پس رها كن آنچه را آگه نئى



مردم شر با كلامى ناصواب
اينزمان آيند سويت با شتاب

تا كه تدبيرت بگردانند سست
بازگردانند از راه درست

نامه 079-به سرداران سپاه




مردمى كه پيش از اين مى زيستند
خوار گرديدند و ديگر نيستند

حق مردم را ز ريشه سوختند
رشوه بگرفتند و دين بفروختند

خلق را بردند سوى گمرهى
خلق هم دادند دل از ابلهى


حكمت ها


حکمت 001




چون زمانه از بلا گرديد پر
در مثل مى باش چون بچه شتر

نيست پشتى تا بگردندش سوار
نيست پستانى كه دوشندش نزار

حکمت 002




هر كه در دست طمع، دل را سپرد
نفس خود را خوار گرداندست و خرد

خوار گردد، هر كسى ديده زيان
وانگهى راندست رازش بر زبان

هر كه در دست زبانش شد اسير
خويشتن را بى بها كرد و حقير

حکمت 003




بخل ورزيدن بود بسيار ننگ
ترس، عيبى كه نمايد عرصه تنگ

گرچه باشد كس سخندان و بهوش
فقر او را مى كند گنگ و خموش

وان تهيدست ز ثروت بى نصيب
در ديار خويش هم باشد غريب

ناتوانى هست همچون آفتى
خشك سازد ريشه هاى راحتى

صبر ورزيدن نشان جرات است
دورى از مال جهان، خود ثروت است

دورى از زشتى بود همچون سپر
باز دارد خلق را از تير شر

همنشينى نيست بهتر از رضا
نفس را از غصه گرداند رها

حکمت 004




علم ميراثى شريف و در خورست
بى گمان فرهنگ پويا چون درست

همچو آئينه بود فكر و خرد
نقش دل را پيش چشمت آورد

حکمت 005




سينه ى عاقل حفاظ راز اوست
دل ربايد، دام، روى باز اوست

بردبارى و صبورى هست خوب
پرده اى باشد كه افتد بر عيوب

در جاى ديگر فرموده اند:

خود، مدارا كردن با مردمان
مى نمايد عيب و زشتى را نهان

آنكه از خود راضيست و خودپسند
خلق بسيارى از او ناراضيند

حکمت 006




صدقه دادن مى دهد جان را شفا
دردها را هست درمان اين دوا

هر كسى هر چه كند از نيك و بد
دامن او را بگيرد تا ابد

حکمت 007




عقل از انسان بيايد در شگفت
تا چه خلقت در تنش صورت گرفت



چشم او چربى و گوشش استخوان
تكه اى از گوشت مى باشد زبان

مى كشد از تنگ مجرائى نفس
نيست استثنا از اينها هيچ كس

حکمت 008




چون كه دنيا بر كسى بنمود رو
نيكى اغيار را بخشد بدو

ليك اگر دنيا به شخصى پشت داد
مى دهد اعمال نيكش را به باد

حکمت 009




آنچنان با مردمان نيكى كنيد
همچو نورى دفع تاريكى كنيد

كه اگر از اين جهان بستيد بار
اشكها ريزند با قلبى نزار

تا نكرده مرغ جان كوچ از قفس
مهر ورزند و محبت هر نفس

حکمت 010




گر كه خود پيروز گشتى بر عدو
شكر اين نعمت بنه، با عفو او

حکمت 011




هست عاجز هر كسى در روزگار
خود نيابد دوستى را در كنار

ناتوانتر زين نفر، آن عاجزست
كو رفيقى يافت و دادش ز دست

حکمت 012




(درباره ى كسانى كه در كنار او نجنگيدند فرموده:)

گرچه حق را بى سبب كردند خوار
ليك با باطل نگرديدند يار

حکمت 013




نعمتى كه بر شما رو كرده است
مى رود با ناسپاسى ها ز دست

حکمت 014




هر كه را ياران برانندش ز صف
يارى اغيار را آرد بكف

حکمت 015




اينچنين نبود كه هر كس گول خورد
مى توان بر دست تقبيحش سپرد

حکمت 016




كارها وابسته ى تقديرهاست
گاه مرگى در پى تدبيرهاست

حکمت 017


(درباره ى فرمايش رسول خدا كه فرمودند: رنگ سفيد محاسن را تغيير بدهيد تا مثل يهودى ها نباشيد. سئوال كردند، امام پاسخ دادند.)

او كه از يكتا خدا بادش درود
در اوائل اين چنين امرى نمود

آنزمان هم حلقه ى دين بود تنگ
هم يهودى داشت با ما روى جنگ

چون كه اكنون يافته دين گسترش
نيست اجبارى دگر بر اين روش

حکمت 018




هر كسى كه تاخت در دشت امل
پيشتر از آرزو، بيند اجل


حکمت 019




گر جوانمردى كند كارى خطا
چشم پوشيدن از آن باشد سزا

گر بلغزد پايشان گاهى ز راه
زود گيرد دستشان، يكتا اله

حکمت 020




هر كه مى ترسد، بگردد نااميد
خجلت بيجا به محرومى كشيد

نيز فرصتها بدور روزگار
درگذر باشند چون ابر بهار

پس چو مى افتد بكف زان نگذريد
خير فرصت را غنيمت بشمريد

حکمت 021




حق خود گيريم اگر بر ما دهند
چون كه آنها خود از اين حق آگهند

ورنه بنشينيم بر ترك شتر
راه بسپاريم، نه خوابى نه خور

گرچه باشد شبروى ما دراز
باز از رفتن نمى گرديم باز

حکمت 022




هر كه اعمالش به او سودى نداد
كار او سامان نيابد از نژاد

حکمت 023




گر كمك ورزيد بر فرياد خواه
وز دل غمديده اى شوئيد آه

مى شود كفاره ى هر كار زشت
دور گرداند گنه را از سرشت

حکمت 024




اى بنى آدم اگر پروردگار
مى كند بى وقفه رحمانى نثار

باز هم عصيانگرى و ناسپاس
باش از فرجام سختت در هراس


حکمت 025




هر كسى در سينه اش رازى نهفت
صورت او شرح آن اسرار گفت

چون سخن، بى فكر، بر لب آورد
راز پنهان از دلش بيرون پرد

حکمت 026




تا كه دردت هست با تو سازگار
پس تو هم آن را به خود هموار دار

حکمت 027




برترين زهدها دانى كه چيست؟
خود نهان گرداندن آن زاهديست

حکمت 028




چونكه دل از زندگانى كنده اى
تا گلو از درد و غم آكنده اى

مرگ هم بر ديدنت باشد جسور
زودتر بر درگهت يابد حضور

حکمت 030




چار پايه دارد ايمان، اى عباد
صبر و ايقان وانگهى داد و جهاد

صبر شد بر چار شاخه استوار
اشتياق و ترس و زهد و انتظار

هر كسى كه هست مشتاق بهشت
گرد خواهش را بروبد از سرشت

آنكه از دوزخ بترسد وز عقاب
مى كند از هر حرامى اجتناب

هر كسى بر سوى تقوا راه برد
رنجها در ديده اش گرديد خرد

مرگ را هر كس كه دارد انتظار
بهر نيكى هست جانش بيقرار

پس يقين را چار شعبه هست نيز
مرد دانا مى دهد آن را تميز

هوشيارئى كه باشد از خرد
حكمتى كز درك بر آن پى برد

پند آموزى ز استاد زمان
پيروى از سيره ى بگذشتگان

بى گمان هر كس كه بيند هوشيار
بينش و حكمت بر او شد آشكار

چون بود حكمت، دگر نبود شگفت
گر كسى از زندگى پندى گرفت

وانكه پند آموخت، گوئى كرده زيست
با هر آنكه پيش از اين بودست و نيست

عدل هم كه دين از آن شد پايدار
هست خود بر چار پايه استوار

فهم ژرف و علم با حق آشنا
حكم نيكو دادن و حلم بجا

هر كه فهمد، دانشى آرد بدست
وانگه از جام شريعت گشت مست

بردبارى كه در او تقصير نيست
با نكونامى ميان خلق زيست



همچو صبر و عدل و ايقان اى عباد
چار شعبه نيز باشد در جهاد

امر بر معروف و نهى از كار زشت
دشمنى با فاسقان بد سرشت

پايدارى در مصاف دشمنى
كه كند بر جان مردم رهزنى

هر كه بر نيكى دهد دستور كار
مومنان را گشته پشتيبان و يار

هر كسى كه نهى از منكر نمود
بينى بدكار را بر خاك سود

هر كسى در جنگ ماند پابجا
دين خود را بر خدا كرده ادا

هر كه ضد فاسقان ميهن است
بهر يزدان، خشمگير دشمن است

پس خدا هم بهر او آيد بخشم
در قيامت نيز از او پوشيده چشم

كفر هم، اى مردمان در روزگار
هست خود بر چار پايه استوار

در پى اوهام باطل رفتن است
پس خصومت كردن در ميهن است

دورى از حقست و پرهيز ز داد
آخرين آن لجاجست و عناد

هر كسى، شد غرق در اوهام خود
ديگر او از ساحل حق دور شد

جاهلى كه از خصومت نيست دور
بى گمان از ديدن حق هست كور

هر كه پا از راه حق بيرون كشيد
خوب را بد، زشت را زيبا بديد

بسكه ورزيده جدل از ابلهى
مست مى گردد ز جام گمرهى

هر كه مى ورزد عناد و دشمنى
هيچ راهى نيست بهرش مامنى

كارها بر او شود بسيار سخت
خود نمى آرد برون زين ورطه رخت

چار شاخه نيز در شك پيش روست
اولين آن جدل در گفتگوست

ترس و ترديدست دو شاخ دگر
آخرى تسليم گشتن در خطر

هر كسى عادت نموده بر جدال
شد خروجش از سياهيها محال

و آنكسى كه ترس در او برده چنگ
دائما واپس خزد تسليم ننگ

هر كه را شك رخنه كرده در بدن
خود لگدمالش نمايد اهرمن



هر كه شد تسليم سختى، روى خاك
هم به دنيا هم به عقبى شد هلاك

(شريف رضى مى گويد: از آوردن ادامه ى اين سخنان پرهيز كردم چون بسيار طولانى بود!!)

حکمت 031




شخص نيكوكار از نيكى سرست
شخص بدكار از بدى هم بدترست

حکمت 032




گرچه مى بخشى خود از خوان نعيم
ليك دورى كن ز اسراف اى كريم

حد نگهدار و به خود سختى مده
تا نيفتد در دو ابرويت گره

حکمت 033




بهترين بى نيازى در عمل
اين بود كه ترك گوئى، هر امل

حکمت 034




هر كه بى پروا بگويد آن سخن
كه از آن بيزار باشد انجمن

مردمان هم نسبتى بر او دهند
كه ز سقم و صحتش ناآگهند

حکمت 035




هر كسى را آرزوها شد دراز
باب بدكارى بر او گرديد باز

حکمت 036


(وقتى دهقانان شهر انبار هنگام رفتن امام به شام او را ديدند پيشاپيش او مى دويدند امام فرمود:)

اين چه كارى بود سر زد از شما؟
اينچنين بشنيد پاسخ مرتضى

»سنتى باشد كه داريم اهتمام
بر اميران مى نهيم اين احترام«

گفت كه سوگند بر رب غفور
بر اميران نفع نايد زين امور

تا بكارى اين چنين پرداختيد
در جهان خود را به رنج انداختيد

آنكه بر اين كارها دل داده نيز
مى شود بدبخت روز رستخيز

پس زيانى بيشتر از اين كشى؟
رنج بينى و سپس كيفر چشى؟

سود بخشد هر چه با آسايش است
هم نگهدارت ز سوزان آتش است

حکمت 037


(به فرزند خود حسن (ع) فرموده:)

چار نكته بر تو گويم گوش دار
چار ديگر نيز در دل مى سپار

تا عمل ورزى بر آنها بى گمان
چنگ در تو در نيندازد زيان



برترين گنجها دانائيست
خودپسندى بدترين تنهائيست

دور باش از دوستى با جاهلان
كه به جاى منفعت دارد زيان

گوش دل پيش آر و در قلبت نويس
دور باش از دوستى با هر خسيس

چون اگر روزى ترا افتد نياز
مى كند از يارى تو احتزاز

دست در دست تبهكارى مپيچ
چونكه بفروشد ترا روزى به هيچ

گر كسى كاذب بود، زو رخ بتاب
چونكه باشد در مثل همچون سراب

آنچه را دورست، بنمايد قريب
هر چه نزديكست، گرداند غريب

حکمت 038




مستحبى كه بواجب زد ضرر
هست در قرب به يزدان بى اثر

حکمت 039




هر كسى هست عاقل و دارد خرد
تا نينديشد كلامى ناورد

قلب احمق هست در پشت زبان
فارغ از انديشه، بگشايد دهان

(در اين جا سيد رضى به تعريف و تمجيد از اين سخن مى پردازد.)
عبارت بالا بگونه اى ديگر هم گفته شده است:

قلب نادان را دهانش منزلست
عاقلان را خود زبان كنج دلست

حکمت 040


(به يكى از يارانش كه از بيمارى شكايت مى كرد گفت:)

آنچه رنجت داد، با لطف اله
كم كند از پشت تو، بار گناه

گرچه مزدى نيست هرگز در مرض
كم نمايد از گناهان در عوض

همچو برگى كز درختى اوفتاد
محو گرداند گنه را از نهاد

مزد دارد آنچه بر لب رانده اى
دست و پا را در پيش تازانده اى

كردگارى كه گل انسان سرشت
بنده اى را خواهد آرد در بهشت

كه هميشه با نكوئى دمخورست
سينه اش از صدق نيتها پرست

(بار ديگر شريف رضى به تعريف و تمجيد از اين گفتار مى پردازد.)

حکمت 041




پس بيامرزد خدا خباب را
دل برغبت داد دين ناب را