ترجمه منظوم نهج البلاغه
امید مجد
نسخه متنی -صفحه : 61/ 57
نمايش فراداده
گر طمع بر آن هجومى آورد
حرص چون تيغى گلويش مى درد
گر به نوميدى شود روزى دچار
خود تاسف، مى كشد او را نزار
گر غضب گيرد عنانش را به دست
اختيارش مى خورد بى شك شكست
ور كه خرسندى سراغش را گرفت
غافلى نور چراغش را گرفت
ترس اگر خود را نماياند به او
مى رود در ورطه ى وحشت فرو
گر كه در كارش گشايش روى داد
مى دهد خود خواهيش، خرمن به باد
مال اگر يابد كند گردنكشى
تا بسوزاند و را چون آتشى
گر بلائى آورد بر او نهيب
مى شود رسوا چو باشد ناشكيب
فقر بر او مى زند تير بلا
جوع، در سختى كند او را رها
اى شگفتا گر كه باشد سير سير
باز در دست بلا گردد اسير
گر نمايد كوتهى بيند زيان
فاسد از افراط خواهد گشت جان
حکمت 106
ما امامان در خلال طى راه
در مثل هستيم همچون تكيه گاه
پس ببايد پيش آيد، روز و شب
هر كسى كه مانده است از ما عقب
باز گردد هر كه افتاده جلو
راه را با ما نمايد طى ز نو
حکمت 107
هيچ كس قادر نباشد هيچ گاه
تا بپا دارد قوانين اله
تا كه گرد رشوه را از خود نشست
يا ز ذلت وز طمع دورى نجست
حکمت 108
(پس از رحلت يكى از ياران خود فرموده:)
گر كه كوهى هم مرا مى داشت دوست
زين مصيبت استخوان مى گشت و پوست
هر كه را در دل بود مهرى به ما
دوست دارد اهل بيت مصطفى
فقر را چون جامه اى بر تن كند
تا چو ما خود را ز شر ايمن كند
حکمت 109
عقل، بى شك، بهترين دارائيست
خودپسندى بدترين تنهائيست
بهترين عقلها زان عاقلست
كه نكو تدبيرهايش، حاصلست
هيچ چيز از ترس از پروردگار
ارزشى برتر ندارد در شمار
خلق نيكو، بهترين يارست و دوست
بهترين ميراث فرهنگ نكوست
گر كه توفيق خدايت همره است
بهترين رهبر ترا بگرفته دست
گر تجارت خواستى، كار نكو
وه چه سودى يابى از پاداش او
بهترين پرهيزها ز آن عابدست
كه كشد از حكم نادانسته، دست
هيچ زهدى نيست برتر در مقام
زانكه ورزى اجتناب از هر حرام
هيچ علمى بهتر از انديشه نيست
گر نباشد فكر، جان را ريشه نيست
نيست طاعت تا نشد واجب ادا
نيست ايمان، فارغ از صبر و حيا
با تواضع، حيثيت آيد بدست
علم بر انسان شرف بخشيده است
بيند عزت هر كه باشد بردبار
مشورت، ياريگرى هست استوار
حکمت 110
در زمانى كه نكوئى غالب است
خلق، نيكى و صفا را طالب است
ظلم كرده، هر كه، گردد بدگمان
بر كسى كه نيست زشتى زو عيان
ليك اگر در گردش گردون دون
زشت غالب شد، بديها شد فزون
هر كه دارد بر بقيه حسن ظن
بى گمان تنها فريبد خويشتن
حکمت 111
(خلق گفتندش تو كه بگزيده اى
خويش را، برگو، چگونه ديده اى؟)
گفت چون باشد كسى كه در بقاست
ليك در آخر گرفتار فناست
سالم است اكنون و باشد تندرست
بعد چندى مى شود بيمار و سست
از همان جائى كه امنش مى شمرد
گرگ سختيها برويش حمله برد
حکمت 112
اى بسا كس كه چو نعمت يافت او
اندك اندك رفت در غفلت فرو
چون نگرديده گناهش برملا
خيره سر، پويد بدنبال هوى
اى بسا كس كه ز خود بى خود شود
چونكه تعريف خودش را بشنود
چون خدا خواهد نمايد امتحان
نعمت و مهلت ببخشد در جهان
حکمت 113
در ميان مردمان در روى خاك
دو نفر گشتند بهر من هلاك
دوستى كه پا ز حد بيرون گذاشت
دشمنى كه بغض من در سينه داشت
حکمت 114
هر كه داده گوهر فرصت ز دست
سنگ غصه، جام قلبش را شكست
حکمت 115
هست در دنيا در مثل مانند مار
خوش خط و خالست، اما زهردار
جاهل گمراه دل بر آن سپرد
عاقل از آن جست و گولش را نخورد
حکمت 116
(از قريش، از حضرتش شد پرسشى
داد بر ايشان جواب دلكشى:)
كه بنى مخزوم در بين قريش
چون گلى خوش بو، به جان بخشند عيش
چونكه با مردانشان هستيم دوست
زن ستاندن هم، از ايشان بس نكوست
خاندان عبد شمس اما دگر
دور انديشند در فكر و نظر
ثروت و فرزندشان باشد فزون
حافظ اموال خود، بى چند و چون
ما بنى هاشم، بسى بخشنده ايم
گر شود لازم، دل از جان كنده ايم
آن دو را تعداد باشد بيشتر
حيله باز و خوار و بد انديشتر
ليك ما خوشروتريم و خوش سخن
خواستار خير مردم، در وطن
حکمت 117
وه كه مى باشد تفاوت بس زياد
بين اين دو كار، كآيد از عباد
آنچه دارد لذتش رو بر فنا
ليك مى ماند گناه آن بجا
ديگرى، كارى كه رنجش رفت و سوز
ليك پاداشش بجا باشد هنوز
حکمت 118
(خنده مى زد يك نفر بر مرده اى
گفت حيدر با دل آزرده اى)
گوئيا كه مرگ چون عصيانگريست
كافتش تنها براى ديگريست
يا تصور مى كنى حقيست راست
ليك حقى كه براى غير ماست
چون ز پيش ما دگر، بستند بار
باز كى آيند بر اين رهگذار
پيكر ايشان به خاكى بسپريم
ارثشان را هم شتابان مى خوريم
گوئيا اين زندگانى تا ابد
بهر ما پاينده و باقى بود
پند ناصح را ز دل خواهيم شست
پيش زخم چرخ مى گرديم سست
123-اى خوشا آنكس كه نفسش گشت خرد
روزى خود، از رهى پاكيزه خورد
قلب را از گرد زشتيها ز دود
خلق و خوى خويش را نيكو نمود
مال افزون را به بخشش واگذاشت
از فزون گوئى زبان را بازداشت
هيچكس از شر او چوبى نخورد
دل به قانونها و سنتها سپرد
چون كه اسب جان بدان منزل جهاند
بدعت زشتى از او بر جا نماند
(سيدرضى مى گويد: اين عبارت و عبارت قبلى را از رسول الله (ص) نيز نقل كرده اند.)
حکمت 119
زن اگر غيرت برد از كفر اوست
غيرت مردان از ايمان نكوست
حکمت 120
وصف اسلام آنچنان گويم تمام
كه نگفته پيش از اين كس اين كلام
نيست چيزى غير از اين، اسلام ناب
كه نهى گردن به يزدان و كتاب
آن كه گردن مى نهد، دارد يقين
مرد مومن مى كند تصديق دين
پس مصدق خويش را ملزم كند
جايگاه دين به دل محكم كند
چون كه واجب ديد بر خود التزام
بر عمل كردن نمايد اهتمام
آن عمل هم، غير كار نيك نيست
جز نكوئى معنى اسلام چيست؟
حکمت 121
از خسيس آيم هميشه شگفت
گرچه دارد، فقر دامانش گرفت
خود به دست خويشتن داده ز دست
ثروتى را كه به عشقش دم ز دست
در جهان هم چون فقيران كرده زيست
ثروتى دارد ولى دستش تهيست
چون در آن دنيا خدا ميزان نهد
چون توانگرها حسابى پس دهد
خودپسندى كه كند كبر و غرور
نطفه اى بود و شود مردار گور
اى شگفت از آن كه بيند آشكار
آنچه را كه آفريده، كردگار
باز هم شك مى كند بر ايزدى
كاين همه نقش شگفتى ها زدى
اى عجب كه مرگ خود برده ز ياد
گرچه ديده مردگان را بس زياد
ياد عقبى را چسان از سينه شست
گرچه ديده زنده گشتن را نخست
كرد آباد آنچه را بد رفتنى
داد از دست آنچه بد بگرفتنى
حکمت 122
هر كه وقت كار، كوتاهى نمود
سيل غم بر جان او راهى گشود
هر كه در راه خدا از جان و مال
نگذرد، او را نخواهد ذوالجلال
حکمت 123
فصل سرما چون كه مى آيد ز راه
خويش را داريد از سوزش نگاه
رو بدان آريد در پايان كار
چون بخواهد اندك اندك بست بار
چون كه سرما با بدن آن مى كند
كه هميشه با درختان مى كند
روز اول مى نمايد خشك و زرد
روز آخر، سبزى آن تازه كرد
حکمت 124
چون كه خالق را دلت، اعظم، شمرد
در نگاهت مى شود مخلوق خرد
حکمت 125
(چون به گورستان كوفه ديده دوخت
گفته اش زد آتشى كه جان بسوخت:)
اى كه ترك جان و هستى گفته ايد
در كوير ترس و وحشت خفته ايد
حالتان چونست بر دامان خاك
در ميان تيرگى ها مغاك
چند روزى زودتر بستيد بار
كاروان ما هم اينك رهسپار
وارث آمد در سرايت آرميد
همسرت را ديگرى در بر كشيد
ثروتت را نيز گرداندند بخش
آنچه را كه خود نمى كردى تو پخش
ما همين مقدار مى دانيم و بس
آنچه را دانيد مى گوئيد پس
وانگهى افكند بر ياران نگاه
گفت اى مردان پابرجاى راه
گر زبانى و كلامى داشتند
بهرتان اينسان پيامى داشتند
بهترين ره توشه ها روز شمار
ترس و تقوا هست از پروردگار
حکمت 126
(مردى دنيا را سرزنش مى كرد امام برو فرمود:)
مى كنى اكنون جهان را سرزنش
گرچه خوردى گول آن را در منش
خورده اى نيرنگ از آنچه باطلست
بر زبانت سرزنش، حب در دلست
اين گناهان را زمانه كرده است؟
يا دل و دست تو جرم آورده است؟
كى ترا انداخت در دام فريب؟
با چه كردت از هوسها بى شكيب؟
از پدر يا مادرت كه زير خاك
سفره ى مورند خود بعد از هلاك؟
چند آيا ديده اى بيمارها
كرده اى با دست خود تيمارها
برده اى آيا كنون از ياد خويش
جان چندين تن ز زخمى بود ريش
از خدا مى خواستى بهبودشان
گريه هاى تو ندادى سودشان
دردشان را عرضه كردى بر طبيب
پر كشيد از جان تو مرغ شكيب
آنچه را مى خواستى نامد بدست
مرد بيمار و تو هم خوردى شكست
با همان بيمار و بيمارى، جهان
خويشتن را بارها دادت نشان
گشت يادآور كه مى گردى هلاك
خوب بنگر، رفته يارت زير خاك
هر كه دنيا را بداند راستگو
غير حق، چيزى نمى بيند از او
هر كه دنيا را نكو ديد و شناخت
عافيتها ديد و در غم جان نباخت
پندها دادست بر هر اهل هوش
كه بخواهد پند و مى گيرد به گوش
سجده گاه مردم آزاده است
آنكه بر عشق خدا دل داده است
جايگاهى كه ملائك، سرفراز
روى مى سايند بر خاك نماز
وحى يزدانى بر آن آمد فرود
اولياء الله را دادست سود
رحمت حق را بدست آورده اند
خويشتن را هم بهشتى كرده اند
كار دنيا را چه جاى سرزنش
چون خودش گفته كه چون دارد منش
بارها گفتست دور زندگى
نيست هرگز عرصه ى پايندگى
آشكارا گفته جانها فانيند
هم زمين هم بندگان قربانيند
با غم و شادى خود، انگيزه داد
شوق و محنت در دل مردم نهاد
شب در آرامش رسيد از گرد راه
تا سحر شد، روز مردم شد سياه
بسكه گيتى از بلا آبستن است
خلق كى از رنج هايش ايمن است
گاه وصلت مى دهد گاهى فراق
تا دهد بر خلق ترس و اشتياق
چون كه زرين قرص گيتى شد خموش
بانگ رستاخيز و صور آمد به گوش
عده اى لعنت به دنيا مى كنند
عده اى زين كار، پروا مى كنند
چون كه دنيا پندشان مى داد نيز
مى گرفتندش، گريزان از ستيز
گفته اش را راست مى پنداشتند
پندهايش نيز باور داشتند
حکمت 127
هست يزدان را هميشه يك ملك
كه زند هر روز بانگى در فلك
هر چه مى زائيد، باشد بهر مرگ
مى رود از بين هر سازى و برگ
هر چه مى سازيد مى گردد خراب
هر چه مى بينيد مى باشد سراب
حکمت 128
نيست دنيا بهر انسانها مقر
عاقبت بايد گذشت از اين گذر
مردمانى كه در آن بنشسته اند
در عمل در فكر، بر دو دسته اند
آنكه نفس خويش را ارزان فروخت
عاقبت در آتش حسرت بسوخت
وانكه خود را با نكوئيها خريد
بندهاى بندگى از پا دريد
حکمت 129
دوست بايد دوست را يارى كند
در سه جا از او نگهدارى كند
روز سختى دست او گيرد بدست
خود نگويد بد از او، گر غائبست
سوم آنكه چون برفت و جان سپرد
ثروت او را نبايد برد و خورد
حکمت 130
هر كسى كه چار چيزش داده اند
چار ديگر هم بر او بنهاده اند
هر كسى كه با دعا گردد قريب
از اجابت هم نماند بى نصيب
هر كه را توفيق توبه داده اند
راه آمرزش بر او بگشاده اند
هر كه گردد مغفرت را خواستار
مى دهد بى شك بر او پروردگار
هر كه شكر نعمتى آرد بجا
بيشتر نعمت بر او گردد عطا
بر سخنهاى خودم آرم گواه
از كتاب محكم يكتا اله
اينچنين فرمود در باب دعا
گر مرا خوانيد، بنمايم ادا
گفته هر كس كه نمايد كار بد
يا كه بر نفس خودش ظلمى كند
وانگهى آمرزش از يزدان بخواست
بى گمان غفور و بخشنده خداست
در خصوص شكر، فرمود اين سخن
مى فزايم، هر كه گويد شكر من
گفته در توبه، سخنهائى زياد
ثبت بايد كرد بر لوح نهاد
هر كه از غفلت نموده كار زشت
شد پشيمان، نامه ى توبه نوشت
پس بيامرزد ورا پروردگار
علم و حكمت هست خاص كردگار
حکمت 131
هر كه در دل ترسد از آن بى نياز
مى شود نزديك بر او با نماز
ارزش حج، هست مانند جهاد
بر ضعيفان، نيز بر عاجز عباد
با زكاتست آنچه باشد در حيات
بر بدنها، روزه مى باشد زكات
زن اگر بر حرف شوهر دل نهاد
گوئيا شركت نموده در جهاد
حکمت 132
صدقه دادن، رزق را آرد فرود
راه روزى را توان با آن گشود
138-هر كه بر اجر و عوض دارد يقين
دست بخشش را بر آرد ز آستين
حکمت 133
مى رساند بر تو يارى، كردگار
در همان حدت كه مى آيد به كار
حکمت 134
هر كه پويد بر طريق اعتدال
تنگدستى بهر او باشد محال
حکمت 135
هر كه دارد نانخور كم در كنار
چون توانگرها بود در روزگار
دوستيابى هست نيمى از خرد
غصه ى بسيار، پيرى آورد
حکمت 136
هر زمانى كه بلائى رو نمود
صبر هم، همسنگ آن آيد فرود
هر كه گردد در مصيبت، بى قرار
هيچ پاداشى نمى يابد ز كار
حکمت 137
اى بسا كس، روزه بگرفت و نخورد
بهره اى جز جوع و بى آبى نبرد
اى بسا كس تا سحر، باشد بپا
غير بيمارى نبيند يا بلا
اى خوشا خواب هر آن كه زيركست
روزه ى دانا، به، ار چه اندكست
حکمت 138
صدقه دادن، داده ايمان را نجات
حافظ اموال هم باشد زكات
هر كه بنشيند به كشتى دعا
مى رهد از دام امواج بلا
حکمت 139
از سخنان آن حضرت است به كميل بن زياد نخعى.
(كميل مى گويد: اميرالمومنين روزى مرا به بيابان بردند آهى كشيدند و فرمودند:)
اى كميل اى مرد پاكيزه گهر
همچو ظرفى هست دلهاى بشر
بهترين خلق باشد آنكسى
كو بود گنجايش قلبش بسى
آنچه مى گويم كنون در گوش گير
با كمال شوق، با جان مى پذير
بر سه دسته مردمان عالمند
قسم اول، پارسا و عالمند
ديگرى، شاگرد راه راستى
خاسته در راه حق، بى كاستى
سومى، نامردمانى خوار و پست
بى هويت، هر طرف افكنده دست
در پى هر بانگ، راهى مى شوند
پيش هر بادى، چو كاهى مى شوند
نه ز دانش، جان، فروزان ساختند
نه به محكم حلقه، چنگ انداختند
اى كميل، اى آنكه مى جوئى كمال
علم اندوزى بهست از جمع مال
چونكه دانش، خويش، پاسبان توست
ليك ثروت را محافظ، جان توست
مال با بخشش، ز كف بيرون شود
علم از بخشش ولى افزون شود
هر چه كه از مال، مى آيد بكف
چون نباشد مال، مى گردد تلف
هر كه دانش داشت، دين را هم شناخت
گشت تسليم و دل خود را بباخت
طاعت پروردگار آموختست
نام نيكى، بهر خود، اندوختست
علم فرمان مى دهد، همچون امير
مال فرمان مى پذيرد چون اسير
مردمى كه ثروتى را بنده اند
مردگان هستند، گرچه زنده اند
تا كه چرخيدست، چرخ روزگار
اهل دانش زنده اند و پايدار
گرچه پيكرها بود در زير خاك
سينه ها، از علم ايشان، تابناك
علمها در سينه ام باشد نهان
نيست شاگردى كه آموزم بدان
آنكه هم باهوش بد، هم تيزبين
اى دريغا كه نبد هرگز امين
دين برايش بود ابزارى و بس
در پى دنيا بد و كام و هوس
نعمتى گر خود بدستش مى فتاد
برترى مى جست بر ديگر عباد
يا ز علمى كه درون سينه داشت
بر تمام خلق منت مى گذاشت
عده اى سوداى دانش مى پزند
گرچه از درك حقايق عاجزند
لاجرم تا شبهه اى آيد به پيش
جانشان خواهد شد از شكها پريش
هر كسى كه جزو اين دو دسته بود
بهر كسب علم شايسته نبود
دسته اى ديگر بديدم تيره حال
غرق لذت، خام شهوت، مست مال
كى؟ كجا؟ ايمان بر دين آورند
بيشتر چون چارپايان مى چرند
اين چنين باشد كه بعد از مرگ من
علم من هم نيز مى پوشد كفن
گرچه كه خالى نمى ماند زمين
از كسى كه حجت حقست و دين
يا ميان مردمان باشد عيان
تا ز ترس خصم ماند در نهان
پايمردانه، دم از ايمان زدند
مشعله داران راه ايزدند
چند تن هستند اين مردان راد؟
يا كجا دارند سكنى اين عباد؟
گرچه در تعداد ناچيز و كمند
پيش حق، داراى قربى محكمند
آيه ها و حجت خود را اله
با وجود اينكسان دارد نگاه
قلب خود با نور آن افروختند
ديگران را نيز علم آموختند
با وجود علم روشن بين شدند
مومن و موقن، به كنه دين شدند
آنچه بر خودكامگان مشكل نمود
در دل ايشان چه خوش منزل نمود
هر چه را جهال از آن رم كرده اند
با دل خود يار و همدم كرده اند