ترجمه منظوم نهج البلاغه

امید مجد

نسخه متنی -صفحه : 61/ 59
نمايش فراداده


هر كه قرآن خوان بد و روز شمار
اوفتد در دوزخ پروردگار

بى شك او بوده از آن مردم، كه چند
مى نمودند آيه ها را ريشخند

هر كس از عشق جهان آشفته است
در دلش داغ سه چيزى خفته است

آز و اندوهى كه افتادش بجان
آرزوئى كه نبيند روى آن

حکمت 220




دولتى دارد، هر آنكه قانعست
مى رسد از خلق خوش، نعمت بدست

حکمت 222




در تجارت آنكست بايد شريك
كه ورا رزقى فراوانست و نيك

چونكه او لايق بود بر كسب مال
بخت رو كردست بر وى بر كمال

حکمت 223




(»يامرو بالعدل و الاحسان« چو گفت
معنى آن را عيان كرد از نهفت)

عدل انصاف است و احسان بخشش است
هر كه بنمايد عمل، پرارزش است

حکمت 224




دست كوتاهى كه بخشش كرد چند
لطف بنمايد بر او، دستى بلند

(در اين جا سيدرضى به تشريح اين سخن مى پردازد كه منظور از دست كوتاه دست انسان است. و منظور از دست بلند دست خداست.)

حکمت 225


(به امام حسن فرمودند:)

هيچ كس را تو مكن دعوت به رزم
ور شدى دعوت برو با عزم جزم

چون كسى كه رزم را داعى شدست
ظالمى باشد كه مى بيند شكست

حکمت 226




بهترين خلقى كه در زن ريشه كرد
بدترين خصلت بود در جان مرد

وان سه خصلت ناز و ترس و خست است
در زنان نيكو و در مردان بدست

ناز زن مانع شود از اينكه باز
كس كند بر سوى او دستى دراز

بخل باعث مى شود بى حرص و آه
مال خويش و شوهرش دارد نگاه

ترس او در قلبش اندازد هراس
گر تعرض كرد بر او ناشناس


حکمت 227




(داد پاسخ، چونكه شد از او سئوال
كه چه كس عاقل بود بر گو تو حال)

هست عاقل، هر كسى در روزگار
هر چه را در جاى خود داده قرار

حکمت 228




ارزش دنيا برايم كمترست
ز استخوان خوك كه دست گرست

حکمت 229




عده اى طاعت نمايند از خدا
بر اميدى كه كند لطفى عطا

گوئيا اين مردمان چون تاجرند
تا نباشد سود، طاعت ناورند

عده اى چون بردگان سرخورده اند
چون كه مى ترسند، سجده برده اند

عده اى گويند يزدان را سپاس
شاكرند و نعمتش دارند پاس

اين كسان مردان بس آزاده اند
كاينچنين دل را به طاعت داده اند

حکمت 230




هر چه در زن هست سر تا پا بديست
بدتر اينكه هيچ از او چاره نيست

حکمت 231




هر كه سستى كرد، حق را كرد خوار
حق بود چون چشم و سستى هست خار

هر كه بر حرف خبرچين، گوش كرد
دوستان خويش را گرداند طرد

حکمت 232




سنگ غصبى، گر درون خانه است
باعث نابودى كاشانه است

حکمت 233




ظالم از مظلوم در روز حساب
بيشتر مى نالد و بيند عذاب

حکمت 234




گرچه كم باشد، بترس از كردگار
گرچه نازك، پرده اى ميده قرار

حکمت 235




چون بيفتد ازدحامى در جواب
گم شود گفتار نيكو و صواب

حکمت 236




در قبال هر چه يزدان داده است
دين خاصى بر بشر بنهاده است



هر كسى آن دين، گرداند ادا
بيشتر نعمت دهد بر او، خدا

وانكه در آن، كوتهى بنموده است
اى بسا كه مى دهد نعمت ز دست

حکمت 237




خواهش دل، آنزمانى كم شود
كه بناى قدرتت، محكم شود

حکمت 238




جام نعمت را نبايد دور ريخت
چون، نگردد باز، هر مرغى گريخت

حکمت 239




رادمردى، كينه ها را مى برد
بيش از خويشى، محبت آورد

حکمت 240




هر كسى كه بر تو باشد خوش گمان
راستى كن، در دلش نيكو بمان

حکمت 241




ارج آن كارى بخواهد شد گران
كه كنى مجبور نفست را به آن

حکمت 242




مهر حق همواره جانم را گداخت
قلب من از هر رهى حق را شناخت

از همان تدبيرها كه گشت سست
كارهاى بسته اى كه شد درست

حکمت 243




تلخى امروز، نوش آخرت
شهد امروز است زهر آخرت

حکمت 244




گشته ايمان واجب از رب عزيز
تا ز لوث شرك دل گردد تميز

كبر را ويران كند سيل صلات
درب روزى بازگردد از زكات

روزه مى گويد، ز اخلاص عباد
حج براى آنكه يابند اتحاد

امر كرده بر جهاد و كارزار
تا ببخشد ملك دين را اقتدار

امر بر معروف دلها را بشست
نهى منكر كرد بد دل را درست

گفت پيونديد با اقوام و خويش
تا شود تعدادتان هر روز بيش

چون قصاص اجرا بگردد، بعد از اين
خون نخواهد ريخت بر روى زمين

حد بود لازم كه بر مردان خام
بس گران جلوه كند، كار حرام

آمده دستور بر ترك شراب
تا بماند عقل بر راه صواب

ترك دزدى، تا بود پاكى بجا
تا نيالايد نسب، ترك زنا

منع گرداندست خفتن با غلام
نسل مى برد، دل افتد در ظلام

مدعى بايد كه خود آرد گواه
تا نگردد بى جهت حقى تباه



تا نگردد راستيها بيفروغ
امر فرمودست بر ترك دروغ

ترس را از دل برون راند، سلام
با امامت پابجا ماند نظام

چون بود شان امامت بس زياد
طاعت از اوست واجب بر عباد

حکمت 245




هر كسى كه ظلم راندست و ستم
پيش قاضى، گر خورد روزى قسم

بايد او راند بلب اين گفته را
كه قسم بر قوت و حول خدا

بعد از اين سوگند اگر گويد دروغ
خشم ايزد زودش آرد زير يوغ

چون قسم خوردست بر پروردگار
ذكر كرده وحدت آن كردگار

پس براى كيفر و قهر و عذاب
دور از تعجيل باشيد و شتاب

حکمت 246




اى بشر، همواره، دور انديش باش
خود وصى مالهاى خويش باش

دوست دارى، وارثان سازند چون؟
پس خودت آن كار را مى كن كنون

حکمت 247




تندخوئى با جنون هم ريشه است
تندخو آخر پشيمان پيشه است

گر نشد نادم، از اين بيهوده كار
هم چنان ديوانه اى هست استوار

حکمت 248




آتش رشك و حسد گر خامش است
جسم انسان تندرست و سرخوش است

حکمت 249




چونكه دارى بر نكوئيها تو ميل
بر كسان خويش بر گو اى كميل

روزها كوشند در كسب كرم
شامها كوشند بر بذل درم

پس قسم، بر كردگار پرده پوش
آنكه بنيوشد سخنها را بگوش

هر كه شادى را بقلبى هديه داد
چشمه ى لطفى، خدا بر او گشاد

گر غبارى از بلايا روى كرد
آب آن چشمه، بشويد گرد مرد

همچو آن بيگانه اشتر، كه ورا
ديگر اشترها برانند از چرا

حکمت 250




دادن صدقه، به روز تنگنا
بهترين سوداست با يكتا خدا

حکمت 251




بيوفايان را مكن هرگز وفا
ورنه كردى بيوفائى با خدا

بيوفائى كردن با حيله باز
از وفا باشد به رب بى نياز


حکمت 252




اى بسا كس كه كنى نيكى بر او
ليك در بحر بلا گردد فرو

اى بسا كس گول خورده در قضا
چون نگرديده، گناهش بر ملا

اى بسا كس كه ز خود حسنى شنيد
كار او بر خودپسنديها كشيد

هيچ كس را حق، نكرده امتحان
جز كسى كه هست وسعش در جهان

(در اين قسمت شريف رضى سخنان كوتاهى را مى آورد كه به پندار او نياز به تفسير و توضيح بيشترى دارند!)

1-مى رسد روزى كه مى افتد براه
آنكه باشد رهبر دين اله

گرد او دارند يارانش شتاب
همچو ابرى كه ندارد هيچ آب

2-شحشح است اينكه كنون بر منبرست
كاين چنين گفتار او نغز و ترست

(شحشح يعنى كس كه در سخنرانى بسيار ماهرست و ادامه گفتارش را خوب جمع و جور مى كند.)

3-دشمنى را هست قحمى در كمين
عاقبت با مرگ گرداند قرين

(قحم يعنى جاى هلاك.)

4-عاقلان را اين سخن هست اتفاق
چون زنان را سر رسد نص الحقاق

هر كس از پشت پدر او را بود
چون برادر يا عمو يا همچو جد

بر ولايت كردنش لايقترست
آخرين كس، در لياقت، مادرست!

(نص الحقاق يعنى رسيدن به مرحله ادراك و بلوغ.)

5-هست ايمان نقطه اى مانند نور
كه نمايد در دل انسان ظهور

هر چه ايمان بيش باشد در نهاد
روشنى نور هم گردد زياد

(وام اگر خواهد كسى، كم يا فزون
هست بر دريافتش، ليكن ظنون



پس زكات مال را بايد دهد
تا كه از اين دين، دامانش رهد

7-در مسير جنگ، تا حد توان
خويشتن را باز داريد از زنان

8-چون كسى باشيد كه برده قمار
فتح را دارد از اول انتظار

9-حافظ ما بد، نبى در روز جنگ
چونكه مى شد سخت بر ما عرصه تنگ

آنچنانكه در مصاف با جنود
هيچ كس نزديكتر از او نبود

حکمت 253


(وقتى براى دفع ياران معاويه به انبار مى رفت. مردم نخيله به او گفتند: ما مى توانيم آنها را نابود كنيم. امام فرمود:)

نيستيد اى مردمان، همكار من
در وطن، حتى براى خويشتن

پس چگونه بهر دفع ديگرى
بهر من باشيد نيكو ياورى؟

پيش از اينها، در زمانه ناگزير
خلق مى ناليد از جور امير

وينزمان، قلب من از مردم، پرست
جان من از ظلمهاشان دلخورست

گوئيا من پيروم، ايشان امام
حكم ايشان راست، من زنگى غلام

اى دريغ از گردش چرخ قضا
آنچه من خواهم كجا؟ ملت كجا؟

حکمت 254


(حارث بن حوت گفت: آيا فكر مى كنى من دشمن اصحاب جمل هستم، امام فرمود:)

گفت حارث: فكر كردى در عمل
من بدم بر ضد اصحاب جمل؟

گفت: چون نبود نگاه تو عميق
حق و باطل را نمى دانى دقيق

زين جهت افتاده اى در اشتباه
كه به باطل رفت؟ كه بر راست راه؟

گفت من با سعد و با، ابن عمر
از تو دورى مى كنيم اى راهبر

گفت، نه دشمن، از آندو، گشت خوار
نه براى مسلمين بودند يار

حکمت 255




آنكه با شاهان بود همراه و يار
گوئيا بر شير شرزه شد سوار



ديگران در حسرت او غوطه ور
ليك خود داند كه باشد در خطر

حکمت 256




گر كه مى خواهيد، بينند احترام
جمله ى اولادتان در هر مقام

پس بر اولاد كسان نيكى كنيد
احترام و لطف و نزديكى كنيد

حکمت 257




هست درمان، راست گفتار حكيم
ور خطا باشد، بود دردى اليم

حکمت 258




(مردى از او خواست تا كه بهر او
شرح ايمان را بگويد مو بمو)

گفت: فردا بازآ در نزد من
تا جوابت را دهم در انجمن

تا چو غفلت، حرفم از يادت برد
ديگرى آن را به خاطر بسپرد

چون سخن باشد همانند شكار
گه بكف آيد، گهى سازد فرار

حکمت 259




اى بنى آدم چو فردا نامدست
از غمش چون مى گزى اينك دو دست

گر كه فردا پرتو عمرى دميد
روزى، آن روز هم خواهد رسيد

حکمت 260




هر چه دارى با رفيق خود مگو
اى بسا روزى شود با تو عدو

كينه توزى را مكن هرگز عميق
اى بسا دشمن، شود روزى، رفيق

حکمت 261




مردمى كه بر جهان دلبسته اند
در امور دنيوى دو دسته اند

اول آنكه، بهر دنيا كار كرد
كار خود در آخرت دشوار كرد

ترس دارد كه چو جانش شد رها
كودكش ماند يتيمى بينوا

با همه احوال هرگز بهر خويش
نيست از فقر و تهيدستى پريش

پس تمام عمر بنمايد تلاش
ديگرى نفعش بيابد در معاش

دومى آنكس كه باشد بيقرار
بهر عقبى مى كند پيوسته كار

آنچه از رزق جهان، بر نام اوست
بى وجود رنج، نوش كام اوست

مى برد از هر دو سفره بس نصيب
صاحب قربست چون دارد شكيب

هر چه مى خواهد، بدو بخشد خدا
راه نعمت باز بيند با دعا

حکمت 262


(به عمر گفتند زيور كعبه را بفروش و سپاه تجهيز كن، از حضرت سئوال كرد،

امام فرمودند:)

چونكه قرآن بر نبى آمد فرود
مالها را چار قسمت مى نمود

اولى مالى كه مال خلق بد
كه ميان وارثانش بخش شد

ديگرى بودى غنائم در جهاد
كه بر آنكه مستحقش بود، داد

سومى خمس است كه يزدان راد
در همان جائى كه مى بايد نهاد

چارمى صدقات باشد كه خدا
گفت جاى خرج آن باشد كجا

كعبه در آنروز هم، اين زيب داشت
ليك يزدانش بحال خود گذاشت

نز فراموشى، بكرد آن را رها
نه مكانش بود مخفى بر خدا

پس تو هم آن را همان جائى گذار
كه محمد (ص) گفته است و كردگار

(گفت عمر، حق با تو باشد، واى من
گر نبودى خوار بودم در وطن)

حکمت 263


(دو بنده از بيت المال دزدى كرده بودند، يكى از آنها بنده ى بيت المال بود، و ديگرى بنده مردم، امام فرمودند:)

بنده اى كه هست از مال خدا
نيست بر او حد، كنيد او را رها

چون ز بيت المال، مالى خورده است
گوئيا كه مال خود را برده است

ليك بايد ديگرى را حد زنيد
چار انگشت ورا دور افكنيد

حکمت 264




گر در اين لغزشگه نااستوار
خود توانم تا بمانم پايدار

چيزهائى را دگرگون مى كنم
فتنه را از ملك بيرون مى كنم

حکمت 265




بيش از رزق معين، كردگار
بر كسى چيزى، نگرداند نثار

گرچه آن بنده بود بس سختكوش
عاقبت انديش و مكار و بهوش

همچنين آن بنده هم كه عاجزست
رزق تعيين گشته را آرد بدست

وانكه از اين نكته دارد آگهى
مى كند بر آن عمل بى كوتهى

با دلى آسوده تر آرد بكف
آنچه را داند براى خود هدف



وانكه اين تقدير را شسته زياد
بر چنين نكته ندارد اعتقاد

شيشه ى ذهنش شود از غصه خرد
بس زيانها ديد و سودى هم نبرد

اى بسا كس نعمتى دارد بدست
شد گرفتار غرور، آن را گسست

اى بسا كس كه درون صد بلا
آزمودش حق، سپس كردش عطا

اى كه، نعمت بيش خواهى از حساب
شكر را افزون كن و كم كن شتاب

كن قناعت، بر هر آنچه داده اند
قسمتى كه در كفت بنهاده اند

حکمت 266




بر لباس دل، ميندازيد لك
علم را از جهل و باور را ز شك

چون بدانستيد، بنمائيد عمل
چون يقين كرديد، چه جاى امل؟

حکمت 267




مى كشد حرص، آدمى را بر هلاك
مى كشد او را به رنجى دردناك

باشد او غداره بندى بيوفا
مى گذارد عهد خود را زير پا

اى بسا نوشنده پيش از نوش آب
آتش مرگش كند، جان را كباب

آنچه را كه خود بر آن داريد چشم
در پيش پوئيد با نرمى و خشم

هر چه آن را ارزشى افزونترست
جان از كف دادنش دلخونترست

ز آرزوها، دل بخواهد گشت كور
بخت تازد سوى آنكه هست دور

حکمت 268




بار الها از تو مى خواهم پناه
گر بود ظاهر نكو، دل پر گناه

خويش را نيكو نمايم با ريا
گرچه به دانى همه عيب مرا

ظاهر خوب مرا مى بينند خلق
با ريا سازم حرير اين كهنه دلق

نزدت آيم با دلى غرق گناه
با تنى و باطنى يكسر سياه

زين عمل جويم تقرب بر عباد
ليك دورم از رضايت در معاد

حکمت 269




نيست اين گونه، قسم بادا به رب
آن كه روز آرد برون، زين تيره شب

حکمت 270




اندكى كه دائمست و وفق حال
به ز افزونى كه مى آرد ملال


حکمت 271




مستحبى كه بواجب زد ضرر
بايد آن را برد از خاطر دگر

حکمت 272




هر كه دورى سفر، آرد بياد
به بار بهتر بست و پا در ره نهاد

حکمت 273




راه كشف حق، از انديشيدن است
به ز ديده، قادر بر ديدن است

چشمها گاهى نمايند اشتباه
عقل باشد بى خيانت، خيرخواه

حکمت 274




بين دلهاى شما با وعظ و پند
دست غفلتها، حجابى را فكند

حکمت 275




اين زمان كار شما بس درهم است
دستتان در دست غفلت محكمست

جاهلان، دم، زآنچه نازيبد، زنند
عالمان در كار تاخير افكنند

حکمت 276




علم، راه عذر را گردانده سد
بهر آنكس كه بهانه آورد

حکمت 277




هر كه در كارش ندارد مهلتى
آرزو دارد بيابد فرصتى

وانكسى را كه بود فرصت بكف
وقت را بيهوده مى سازد تلف

حکمت 278




هر چه را كه خلق از ناآگهى
»خوش بحالش باد«، گفتند و زهى

در كمينش آفتى بنشسته بود
كه بيامد عاقبت روزى فرود

حکمت 279


(از قدر خداوندى پرسيدند، فرمود:)

خود نپيمائيد اين تيره طريق
غرقه مى گرديد زين بحر عميق

راز يزدانيست بهر كشف آن
بيهده رنجه بگردانيد جان

حکمت 280




چون خدا خواهد، كند كس را ذليل
مى كند محرومش از علم و دليل

حکمت 281




در گذشته يك برادر داشتم
تكيه گاهم بود و باور داشتم

چونكه دنيا در نگاهش خرد بود
در نگاه من بزرگى مى نمود

هيچگه بر آب و نان انده نبرد
آنچه هم مى يافت هرگز پر نخورد

در سكوت خويشتن سر مى نمود
گوهر افشان بود، چون لب مى گشود

هر سخنگو در كنارش بود خام
تشنگان علم را مى داد جام

پاكمردى بود آزاد و عفيف
كه بچشم خلق مى آمد ضعيف