ترجمه منظوم نهج البلاغه

حمید قاضی خاکیاسری

نسخه متنی -صفحه : 135/ 103
نمايش فراداده

حكمت 360


  • همانا كه ذات خداوندگار ثواب و سزا را پى طاعتش عقاب و جزا را براى گناه كه تابندگان خودش را، عيان روانه نمايد بسوى بهشت در اقصار جاويد و زرينه خشت

  • بفرموده تعيين و داده قرار عبوديت درگه و ساحتش پلشتى پى در پى و اشتباه رهاند ز شر عذاب و زيان در اقصار جاويد و زرينه خشت در اقصار جاويد و زرينه خشت

حكمت 361


  • هر آينه آيد بر اين مردمان نماند در ايشان، ز قرآن و دين مساجد در آن روزگاران درد مكانى مزين. بنقش و نگار ولى از پى رستگارى، خراب همه ساكنين و بناسازشان پلشتند و از بدترين كسان كز آنها تبه كارى و ضرب و زور بجاهايشان، جغد جرم و گناه و زان فتنه هر كس شود گوشه گير هر آنكس كز آن رنجه و مانده است بسويش كشند و بسرعت برند همانا كه يزدان داناى پاك بحق خودم در جهان وجود بلا را بر آن مردمان زمان بطوريكه دانا و مرد صبور در آن ماند حيران و خوار و پريش هر آينه آنچه كه گفته بجا و ما از خداوند قهار پاك از آن لغزش و غفلت و خوفناك بجان و وجود و شعور و حواس كه از ما نمايد، بدور و گذشت كند از عملكرد زشت و پلشت

  • زمانيكه ويرانگر است و دمان مگر اسم و رسمى و نقشى غمين گرفتارى و بند و زندان مرد نكو منظرند و خوش و برقرار تباهند و ويران و نقش بر آب منقش گر و نقشه پردازشان بروى زمينند و خار و خسان شود زاده و جرم و فسق و فجور كند لانه و ايده ها را تباه بواپس كشند و كنندش اسير گرفتار و دلخسته و رانده است گريبان انديشه اش را، درند چنين گويد از بهر انسان خاك قسم خورده ام تا كه آرم فرود برانگيزم و پى كند خانمان خردمند و از جهل و غفلت بدور گرفتار و سرگشته ى كار خويش همى آورد در فروغ و دجا جهانگستر و ماه و خورشيد خاك پلشتى و گنداب و يل و مغاك كنيم خواهش و در جهان التماس كند از عملكرد زشت و پلشت كند از عملكرد زشت و پلشت

حكمت 362


  • هلا... مردمان زمين و زمان بترسيد از ذات پروردگار كه انسان نگرديده بيهوده خلق كه تا لهو و شوخى و بازى كند نگرديده خودسر، رها و يله كه تا كار ناحق و بيجا كند نباشد سراپرده ى دهر او خلف، بر سراپرده ى آخرت كه آنرا، بديدار پست و پلشت نشان داده زشت و بدش، وانمود نباشد كسيكه بباطل فريب ببالاترين همت و كوششش ز دنيا، ظفر جسته باشد بتن بمثل كسى، كز سراى دگر بر آن كمترين بهره اش كامياب شد و آرزوى دلش، مستجاب

  • بشر... اى اسيران و هم و گمان جهاندار و فرمانده روزگار ملبس به هستى و ديباى دلق شود لوده و يكه تازى كند كه افتد بدام و كمند و تله پى خود مغاك تباهى كند كه خود را بزك كرده از بهر او گلستان بخشايش و مغفرت بنزدش، در اسكان و سير و نشست بچشمان وى كرد و خوار و خمود بدل خورد و گمره شد و در اريب سترگى و برنائى و جوششش سرآمد شود در تمام فتن بكوشيدن و سعى و خون جگر شد و آرزوى دلش، مستجاب شد و آرزوى دلش، مستجاب