ترجمه منظوم نهج البلاغه

حمید قاضی خاکیاسری

نسخه متنی -صفحه : 135/ 24
نمايش فراداده


  • و آنان كه ايمان، بدين مبين بدنيا و دور زمان پيروى سپس، با بيان درر باره گفت هر آينه يار محمد، كسى كه ذات خدا را ببحر وجود و گرچه كه خويشاونديش در جهان عدوى محمد، كسى در زمين كه امر خدا را نگيرد بكار و گرچه ز خويشان نزديك او بدهر است و هم نسبت و اهل كو

  • بياورده اند و بحق و يقين نمودند و در راهشان، رهروى كه گوش نيوشندگانش شنفت بجانست و در بينش و وارسى برد امر و با دل نمايد سجود بود دور و از چشم مردم نهان پلشت است و بر دين حق، در كمين شود دشمن مومن و نابكار بدهر است و هم نسبت و اهل كو بدهر است و هم نسبت و اهل كو

حكمت 093


  • هر آينه خوابى كه آن با يقين بود بهتر از آن نمازى كه ريب در آن باشد و شك و ترديد و عيب

  • بحق باشد و طبق آئين و دين در آن باشد و شك و ترديد و عيب در آن باشد و شك و ترديد و عيب

حكمت 094


  • بوقتى كه از يك روايتگرى حديثى شنيديد و در گوشتان بتدبير و انديشه در آن نظر نه بر لفظ و حيرانى ناقلش ازيرا كه از بهر الماس علم روايتگران، بس زياد و فزون وليكن، تعقل گران، در جهان كمند ولگد خورده ى ابلهان

  • بيانساز نقل و حكايتگرى شد آويز و نقشينه ى هوشتان نمائيد و فكرت بكنه خبر تباهى و بيفكرى حاملش در ولعل و ياقوت و ميناى حلم بدهرند و در روزگار و قرون كمند ولگد خورده ى ابلهان كمند ولگد خورده ى ابلهان

حكمت 095


  • على حجت ذات پروردگار ز گوينده اى وصف حالى شنيد كه ما، طبق امر خدا، آمديم و بر سوى او، رجعت و بازگشت على، حكمت و عدل محض و شرف كه ما از خدائيم و امر احق بشاهنشهى خدا، اعتراف و بر سوى او، رجعت و بازگشت بود اعترافى كه ما در جهان بنا بودى و بر تباهى خويش فنازائى و بى پناهى خويش

  • امير سراپرده ى روزگار كه مى گفت و آهى ز دل مى كشيد بدنيا و خرگاه بودن، زديم نمائيم و در كوچ و سيريم و گشت بفرمود و كردش شعار و هدف بود اصل اقرار بر ذات حق نمائيم و مخدوش شرك و خلاف كنيم و به پرواز و سيريم و گشت بر آنيم و آماج تنبيه و هان فنازائى و بى پناهى خويش فنازائى و بى پناهى خويش

حكمت 096


  • گروهى، على را بر و پيش رو و او سر به سوى خدا كرد و گفت الهى، بنفسم، تو داناترى و من، بر خودم، از تماميشان دل آگاه و مسبوق و داناترم خدايا، تو ما را، بدور زمان نكوتر، جهت بخش و كن برقرار بيامرزمان زانچه كز بهر ما ندانند و گم مانده و در خفا

  • ستودندش از كار و اخلاق و خو دل عالمى را از اين گفته سفت ز من، برنهادم، تو بيناترى خردمند و نامى و عاميشان بديروز و آينده، بيناترم از آنچه كه ايشان، كنندش گمان جهان محور عزت و افتخار ندانند و گم مانده و در خفا ندانند و گم مانده و در خفا