ترجمه منظوم نهج البلاغه

حمید قاضی خاکیاسری

نسخه متنی -صفحه : 135/ 55
نمايش فراداده

حكمت 190


  • در احوال اوباش و بيمايگان همانا كه آنان، كسانى بدهر كه چون دور هم، حلقه و صف كشند بتك تاز ميدان و چيره شوند چو از هم بدور و جدا در روال شناسانگردند و اندر نهان چنين گفته شد... از جناب امام كه آنان كسانى بطبع و نهاد كه چون... دور هم، حلقه وصف زنند زيانبار و اندوه و غم پرورند چو از هم جدا و پريشان شوند بتفريقشان، فايد و بهره است بيان شد كه يا مرد مردان على زيانهايشان را بدانسته ايم ولى سود و تفريق آنان، بچيست؟ بپاسخ بفرمود و شد آشكار همانا... هنر كار و پيشه وران سر كار خود، رجعت و بازگشت و مردم، بانگيزه ى آن گروه چو برگشت بنا، بسوى بنا و بافنده، بر خانه ى كار خويش و بر نانوائى خود، نانوا رود، ميكند پخت نان و نوا

  • خبر داد و آگاهى شايگان بملكند و در شهر و آداك بحر بقدرت رسند و مخالف كشند بمردان، و لجباز و خيره شوند شوند و پريشيده و در زوال بمانند و بسته زبان و دهان كه اينگونه فرمود و نقش كلام در استان و شهرند و ملك و بلاد در انديشه هم راى و بر كف زنند ستمكار و درد و بلا آورند پراكنده و نابسامان شوند نيامى، بخون ريزى و دهره است وصى رسول و خدا را ولى در انديشه دانا و مانسته ايم و اين بهره و فايده، آن كيست؟ بر آن مردم و لوحه ى راه كار بمحدوده ى كشور و خاوران نمايند، آشوب و فتنه، نشست ببهره شوند و رها از ستوه كه سازد درست و نگردد فنا نهد دوك بافندگى را بپيش رود، ميكند پخت نان و نوا رود، ميكند پخت نان و نوا

حكمت 191


  • جنايتگرى را بهمراه چند به بردندشان امت و مردمان بفرمودشان حجت حق على خوش و شادمان و گشاده مباد كه ديده نگردند و پس مانده اند مگر نزد هر كار زشتى و بد پليدى و رسوائى و ديو و دد

  • طغام و پلشت و لهيب گزند حضور امام زمين و زمان بلحن گرانبار و صوت جلى رخانى كه در فتنه اند و فساد طغاه و بليات ناخوانده اند پليدى و رسوائى و ديو و دد پليدى و رسوائى و ديو و دد

حكمت 192


  • هر آينه با هر كسى در جهان كه او را حفاظت كنند و نگاه هر آنگه قدر آيد آن هر دوان دژ بين تقدير و او را تهى همانا كه اين مهلت زندگى بود اسپرى محكم و استوار كه تا سر نيايد، نگردد دمار

  • دو اسروش فرزانه است و نهان بدارندش از لغزش و پرتگاه بحكم خداوند جان و روان نمايند و در حفظ او كوتهى پى ماندن و كار و سازندگى كه تا سر نيايد، نگردد دمار كه تا سر نيايد، نگردد دمار