ترجمه منظوم نهج البلاغه

حمید قاضی خاکیاسری

نسخه متنی -صفحه : 135/ 58
نمايش فراداده

حكمت 199


  • هر آنكس بكار و حسابش رسيد كسيكه از آن غافل و خفته ماند هر آنكس كه ترسيد و در خوف و بيم بود ايمن و در بحار حيات هر آنكس كه اندرز شايان و پند بصير و دل آگاه و روشن روان هر آنكس كه بينا شد و با خرد بفهميد و پى برد و هشيار پاك هر آنكس كه فهميد و دانا بدل شد و مشكلات جهانش، بهل

  • ز شاخ و عمل، ميوه و بهره چيد زيان كرد و در راه آشفته راند شد از حشر و نشر و عذاب اليم سوار بكشتى و ناو نجات گرفت و رهيده ز بند و گزند شد و سوى سرچشمه حق روان گريبان جهل و ددى را درد شد و چشم و روح دلش تابناك شد و مشكلات جهانش، بهل شد و مشكلات جهانش، بهل

حكمت 200


  • همانا كه دنيا، بما، بازگشت نمايد بآل محمد وفا چو برگشتن اشتر تندخوى بسوى دل آرام و فرزند خويش سپس در پى آن تلاوت نمود اراده نموديم و خواهنده ايم بر آنان كه اندر زمين ناتوان بباران نيسان احسان خويش نمائيمشان رهبران جهان و بر وارثين زمين و زمان ابر سرور و رهبر مردمان

  • كند مهر و از موج طغيان، نشست به آغوش باز و جهانى صفا بد اخلاق جفتك زن و كينه جوى نهد گام انس و محبت به پيش ز قرآن و آيت، قرائت نمود هوادار بر نيك و شاهنده ايم شمرده شدند و پريشان روان بدهر و اقاليم و در خوان خويش اميران فوج كهان و مهان ابر سرور و رهبر مردمان ابر سرور و رهبر مردمان

حكمت 201


  • بترسيد از ذات پروردگار چو ترسيدن عارفى كه بدل زده دامنش را بدور كمر خودش را، مجرد، بدهر و زمان بسى كرده جهد و جهاد و تلاش و خود را بجان كرده چالاك و چست در آن مهلت دور عمرش شتاب به پيش از كسان دگر سعى و جهد بترسيد و از روى خوف و هراس بپايان كار و سرانجام خويش تعقل، نمود در انديشه شد بر آن آخر آمد و رفتنش بفكرت شد و بستر خفتنش

  • بگردونه ى گيتى و روزگار ز خود، كرده آز و هوس را، بهل بتدبير و حزمش، رود از ممر نمود و روان پاك و كسب امان رها گشته از بند و قيد فراش ز وزر و وبال زمانه برست نمود و بجهل و تباهى عتاب نمود، و دل آرا و گلخانه، مهد به آينده اش رو نمود و حواس رو آوردن مصدر و بام خويش تفكر، بر او، حرفه و پيشه شد بفكرت شد و بستر خفتنش بفكرت شد و بستر خفتنش

حكمت 202


  • همانا كه جود و عطا و كرم بود حافظ آبروهايتان شكيبائى و طاقت و صبر و حلم دهن بند نادان بيفكرت است گذشت و دهش، از ذكات ظفر كسى كه بتو، بى وفائى نمود فراق از او، ويژه و آن توست نظرخواهى و فكر و كنكاش و شور كسيكه به رايش، شود، بى نياز خودش را بچاه خطر افكند شكيبائى و صبر و طاقت، بكار كند درد و رنج زمان را بدور هر آينه بى طاقتى در جهان زياريگران زمانه بدهر گران ارج و شايان و والاترين برى بودن از خواهش و آرزوست بسا عقل و انديشه اى كه به بند اسير هوائى كه بر او امير اساس گرانبار توفيق بخت نگه دارى تجربه در عمل مودت بود، خويشى مستفاد ز دلتنگ و رنجيده ايمن مباش بجان و دلت، زهر فتنه مپاش

  • جوانمردى و بذل مال و درم دل آرائى رنگ و روهايتان فروغ فروزان انوار علم روانبخش و بارنده ى عبرت است در اسكان و راه است و سير و سفر وز احسان و مهرت، جدائى نمود ثمربخشى عهد و پيمان توست همان رهنمائى و خير است و غور خورد غوطه در حرص و گرداب آز بدستش مغاك شرر ميكند دهد قدرت و سطوت آشكار براندازدش در سيه چال گور پلشت است و پيمانه ى ابلهان پى رنج جان است و آماج قهر غنائى كه نيك است و بالاترين رهائى از پنجه حرص اوست گرفتار نفس است و خوار و نژند بقهر است و حس، زارو، خواهش، دلير بپادارى فر و ديهيم و رخت بدهر است و در مردمان و ملل بر اصل قرابت، اساس مفاد بجان و دلت، زهر فتنه مپاش بجان و دلت، زهر فتنه مپاش