شرح نهج البلاغه

محمدتقی جعفری تبریزی

نسخه متنی -صفحه : 44/ 26
نمايش فراداده

انظروا اهل بيت نبيكم فالزموا سمتهم، و اتبعوا اثرهم، فلن يخرجوكم من هدى، و لن يعيدوكم فى ردى، فان لبدوا فالبدوا و ان نهضوا فانهضوا و لاتسبقوهم فتضلوا و لاتتاخروا عنهم فتهلكوا: (بنگريد به اهل بيت پيامبرتان و ملزم باشيد به جهتى كه آنان (درباره حيات دنيوى و اخروى) انتخاب نموده اند. و از اثر آنان پيروى كنيد، آنان شما را هرگز از هدايت منحرف نخواهند كرد، و هرگز شما را به ضلالت و هلاكت برنخواهند گرداند. اگر اهل بيت پيامبرتان از طلب چيزى باز ايستادند، شما هم بايستيد (توقف كنيد) و اگر حركت كردند شما هم حركت كنيد. از آنان سبقت مگيريد كه گمراه مى شويد و از آنان عقب نمانيد كه به هلاكت مى افتيد.) مقدارى از مباحث مربوط به اهل بيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در همين ترجمه و تفسير در ج 2 از صفحه 272 تا صفحه 281 و ج 5 صفحات 250 و 251 و ج 14 از صفحه 123 تا صفحه 126 مطرح شده است، مراجعه فرماييد. در اين مبحث يك مطلب مهمى را متذكر مى شويم و آن عبارتست از اينكه ائمه معصومين از دودمان پيامبر عظيم الشان اسلام، به تصديق تاريخ داراى همه گونه امتيازات لازم براى يك انسان كامل بوده اند. ائمه معصومين از آن جهت م ورد توجه طواغيت روزگار و قدرتمندان دورانشان بوده اند، كه مردم بسيار فراوان و داراى شخصيتهاى بااهميت، آن بزرگواران را شايسته رهبرى و زمامدارى ميدانستند. اعتقاد آن مردم و شخصيتها به امامى كه در دوران وى زندگى مى كردند، مساله ساده اى نبود، بلكه آنقدر اهميت داشت كه مى توانست وضع طواغيت آن دوران را مختل نمايد، باضافه اينكه برخى از آن طواغيت خود به طور مستقيم عظمت ائمه معصومين را مى دانستند، مانند معاويه و مامون الرشيد و غير هما. اين وضع ايجاب مى كرد كه آن قدرت پرستان ماكياولى منش به هر شكل بود، نكات ضعفى به عنوان بهانه هائى بدست بياورند تا ائمه معصومين را تحقير نمايند، چنانكه به احتمال قوى مامون الرشيد آن همه دانشمندان داخلى و خارجى را جمع مى كرد و روياروى امام على بن موسى الرضا عليه و على آبائه و ابنائه الصلوه و السلام قرار مى داد به اميد آنكه نكته ضعفى از آن حضرت بوسيله آن دانشمندان بگيرد و آنگاه به مردم آن دوران اثبات كند كه ائمه معصومين عليهم السلام مانند ديگران هستند و هيچ تفاوتى با آنان ندارند، ولى همه تواريخ مى گويند: على بن موسى الرضا عليه السلام بر همه آن دانشمندان غلبه مى كرد و همه آنان به برترى آن حضرت اذعان مى نمودند. خلاصه تاريخ نشان نداده است كه ائمه معصومين عليهم السلام حتى در يك مورد از علم و اشراف و آگاهى به حقائق محروم باشند و در هر زمان و هر جامعه و درباره هر حقيقتى عالم بوده و ابراز علم فرموده اند، با اينحال طواغيت بهانه جو نتوانسته اند خلاف آنچه را كه گفتيم درباره ائمه عليهم السلام اثبات كنند، با اينكه مقتضاى مقام پرستى آنان بود كه همواره در جستجوى نكته ضعف از آن بزرگواران برآيند. همچنين آن بزرگواران در اتصاف به صفات و اخلاق فاضله اى كه براى يك انسان كامل ضرورت دارد، در حد اعلا بوده اند و دشمنان آنان كه داراى همه گونه قدرت براى پيدا كردن نكات ضعف درباره آن بزرگواران بوده اند و براى آنان ضرورت داشت كه آن نكات را پيدا كرده و براى تحقير ائمه عليهم السلام در جامعه منعكس كنند، به هيچ وجه نتوانستند حتى يك مورد خلاف آن صفات و اخلاق فاضله را به آنان نسبت بدهند. لقد رايت اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم فما ارى احدا يشبههم منكم، لقد كانوا يصبحون شعثا غبرا و قد باتوا سجدا و قياما، يراوحون بين جباههم و خدودهم، و يقفون على مثل الجمر من ذكر معادهم كان بين اعينهم ركب المعزى من طول سجودهم، اذا ذكر الله همل ت اعينهم حتى تبل جيوبهم و مادوا كما يميد الشجر يوم الريح العاصف، خوفا من العقاب و رجاء للثواب: (من اصحاب محمد صلى الله عليه و آله را ديده ام، كسى را از شما نمى بينم كه شبيه به آنان بوده باشد. اصحاب محمد صلى الله عليه و آله ژوليده مو و غبار آلوده شب را در حال سجده و قيام به صبح مى رساندند. پيشانى ها و صورتهاى خود را متناوبا بر زمين مى نهادند. آن رشديافتگان در حال يادآورى معادشان مانند اخگر شعله ور مى گشتند. از طول سجودى كه انجام مى دادند، ميان چشمانشان برآمدگى مانند زانوى بز نمودار مى شد، چشمانشان چنان اشك مى باريد كه گريبانهايشان خيس مى شد و خود به اضطراب مى افتادند، چنان كه درخت در روزى كه باد تند بوزد، به اضطراب مى افتد. (اين همه بيقرارى) به جهت ترس از كيفر بود و اميد پاداش.) ميتوان گفت: اساسى ترين بعد اين جهان هستى، معبد بودن آنست. متاسفانه ناآگاهى اكثريت مردم و خودباختگى آنان به ابعاد مادى دنيا مانع از اين است كه معبد بودن اين جهان را درك كنند، همانگونه كه حس گرايى افراطى اهل حس مانع از آن است كه آنان به درك معقولات نائل گردند و از عشق هاى سازنده به واقعيات فوق محسوسات جزئى و زودگذر بهره مند شوند. در ص ورتيكه اگر با اندك بينائى عميق دراين جهان بنگريم و (بارى به هر جهت) را كنار بگذاريم و وحشت از نفوذ در اعماق مسائل را به خود راه ندهيم، با كمال وضوح خواهيم ديد كه بدون اعتراف به وجود بعدى در اين جهان به نام معبد بودن آن، كه موجب شفاف بودن اين جهان مى گردد، چنان تيره و تاريك است كه آدمى هيچ چيز را نمى تواند در اين جهان ببيند. هر انسان آگاهى كه توانسته باشد به قلعه هاى عالى علم و معرفت صعود نمايد، مى فهمد كه هستى خود به خود و بدون فروغى كه از ماوراى طبيعت بر آن ميتابد، ظلمتكده اى است كه نه قابل شناخت است و نه شايستگى تكيه گاه بودن را دارد و نه ارزشى را مى توان در آن به اثبات رسانيد. شناخت جهان بدون درك فروغى كه از ماوراى طبيعت بر آن ميتابد، امكان پذير نيست، زيرا زين پرده ترانه ساخت نتوان وين پرده به خود شناخت نتوان نظامى گنجوى و در ابيات زير نيز آمده است: كاشكى هستى زبانى داشتى تاز هستان پرده ها برداشتى هر چه گوئى اى دم هستى از آن پرده ديگر بر او بستى بدان آفت ادراك آن قال است و حال خون به خون شستن محالست و محال مولوى و اما اينكه جهان بدون فروغ مزبور قابليت تكيه گاه بودن را ندارد، بدان جهت است كه بر فرض مزبور هيچ اصل و قانون و هيچ حقيقت ثابتى ما فوق آنچه كه در جريان است، وجود ندارد، تا بتواند تكيه گاهى براى حيات معقول انسانى بوده باشد.

و با نظر به اينكه ارزش هاى حقيقى و قابل استناد براى زندگى آدمى احتياج به مطلوبيت و محبوبيتهاى ما فوق خواسته هاى غرايز حيوانى دارد، لذا بدون پذيرش فروغ ماوراى طبيعى، طرح ارزشهاى والا هم بى معنى خواهد بود. اين بيت ناصر خسرو را همواره در ديدگاه خود داشته باشيم كه ميگويد: روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى مساله ديگرى كه در تفسير جملات فوق بايد متذكر شويم، بيقرارى و اضطراب صحابه پيامبر اكرم صلى عليه و آله و سلم در مسير عبادتها بوده است كه اميرالمومنين عليه السلام در ياران پيامبر مشاهده فرموده و در مردم دوران خود نمى ديده است. ممكن است اين سوال مطرح شود كه چرا در توجه و جستجوى تقرب به خداوند، خنده و انبساط نداشته باشيم و همواره با گريه و ناله رهسپار كوى ربوبى شويم؟ حالت روحى ما در هنگام عبادت چگونه بايد باشد- انقباض يا انبساط؟ مقصود از انقباض در اين مبحث، گرفتگى و تيرگى روحى نيست كه موجب عدم توجه به معبود و ملالت درونى در حال عبادت بوده باشد، بلكه منظور حالت وحشت و خوف و هراس از خدا است، چنانكه منظور از انبساط، بهجت و شكوفائى در ارتباط با خدا است، نه خنده و نشاط معمولى كه به انگيزگى امور مادى در انسان پديدار مى گردد. يك مقدمه مختصر را پيش از ورود به مبحث طرح شده متذكر مى شويم: آن مقدمه اين است كه وضع عمومى روحى يك انسان در ارتباط با خدا مستند به چيست؟ به نظر مى رسد وضع عمومى روحى يك انسان كه در درون او آگاهانه يا ناآگاه بطور مستمر در جريان است، بستگى به اين دارد كه برداشت او از موقعيت خود در جهان هستى چيست؟ اگر زندگى خود را در جهان هستى داراى معناى والائى كه مربوط به خداوند هستى آفرين باشد نمى داند، حتما چنين شخصى داراى وضع روحى بى معنائى است، و هر چيزى كه در درون او ايجاد گردد مربوط به غرائز و استعدادهاى حيوانى او است كه در ارتباط با شرائط و عوامل برونى، اشباع خود را مطالبه مى كنند.

و اگر زندگى خود را يك حقيقت پيوسته به خداوند هستى آفرين ميداند كه بايستى در اين جهان پر معنى به رشد و كمال خود برسد، و چون وصول به رشد و كمال حقيقى مشروط به احساس ارتباط دائمى با خدا و به ياد او بودن مى باشد، لذا همواره به ياد خدا بوده و مانند شخص هن رشناس آگاهى كه همه عمرش را در ميان آثار هنرى متنوع سپرى كند و معنا و ارزش آنها را بفهمد و هنرمندى را كه آنها را بوجود آورده است، شهود نمايد، خدا را دريابد. احتياجى به تذكر ندارد هر يك از دو گروه داراى درجات بسيار گوناگون مى باشند. در رديف اول بنى نوع انسان كه اعضاى گروه دوم مى باشند، انبياى عظام و اوصياى گرامى آنان هستند كه درامتداد تاريخ قدم به اين خاكدان نهاده اند. اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد: ما رايت شيئا الا و رايت الله معه: (من چيزى را نديدم مگر اينكه خدا را با او ديدم.) بعضى از علماء جمله مزبور را چنين نقل كرده اند: ما رايت شيئا الا و رايت الله معه و قبله و بعده: من نديده ام چيزى را مگر اينكه خدا را با او و پيش از او و بعد از او ديده ام.) قطعى است كه اين گروه در هنگام عبادت، عالى ترين حالات روانى را در برابر خداوند متعال خواهند داشت، زيرا كسى كه با ديدن هر يك از اجزاء يك نقشه، نقاش آنرا مى بيند، موقعى كه خود نقاش را شهود مى كند، دريافتش در عالى ترين حد خواهد بود. به همين جهت است كه آن جذاب روحى پيامبر اكرم و اميرالمومنين و ديگر ائمه معصومين در موقع عبادت در اشكال گوناگونش به قدرى شديد بود كه از خود بيخود شده و با همه موجوديت، رهسپار كوى ربوبى مى گشتند. مسلم است كه كيفيت روحى آن انسانهاى كامل، قابل توضيح براى افراد معمولى نبوده است. ما كسانى را در درجه پايين تر از حالات روحانى آن برگزيدگان خداوندى مى بينيم كه مى گويند: من چه گويم يك رگم هشيار نيست شرح آن يارى كه او را يار نيست مولوى اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد اين مدعيان در طلبش بى خبرانند كانرا كه خبر شد خبرى باز نيامد آستين بر روى و نقشى در ميان افكنده اى خويشتن تنها و شورى در جهان افكنده اى خود نهان چون غنچه و آشوب استيلاى عشق در نهاد بلبل فرياد خوان افكنده اى هيچ نقاشى نمى بيند كه نقشى بركشد وانكه ديد از حيرتش كلك از بنان افكنده اى در حال عبادت اين گروه از انسانهاى كامل، ديده شده است كه گريه ها و هيجانهاى سوزناك داشته اند. در بعضى از منابع درباره على عليه السلام نقل شده كه در تاريكى شب اضطرابى مانند اضطراب مار گزيده در حال عبادت داشته است: يتململ تململ السليم: (به خود مى پيچيد مانند به خود پيچيدن شخص مار گزيده.) با نظر به برخى از منابع اوليه اسلامى و عمل پيشوايان معصوم ع ليهم السلام و ديگر اولياء الله، خوف و بيم از خدا در حالات معمولى زندگى مانند يك جريان مستمر وجود داشته است و در حال عبادت، پديده مزبور شدت پيدا مى كرد.

و با نظر به بعضى از منابع ديگر و در مواردى از وضع روحى پيشوايان معصوم عليهم السلام در هنگام دعاء، مخصوصا با نظر به مضامين بعضى از دعاها، سرور عالى و بهجت و شكوفائى و انبساط احساس ميگردد. در ادبيات فارسى و عربى هم هر دو حالت (خوف و رجا) و (بيم و شكوفائى) با اشكالى مختلف مطرح شده است: از آن جمله: سوز دل اشك روان ناله شب آه سحر اين همه از نظر لطف شما مى بينم حافظ اى بلبل جان مست ز ياد تو مرا وى مايه غم پست زياد تو مرا غمهاى جهان را همه يك سو فكند حالى كه دهد دست زياد تو مرا عبدالرحمان جامى و هيچ موقعيتى براى به ياد بودن خدا ضروريتر از نماز نيست. بنابراين، حال بهجت و شكوفائى كه در حال عبادت دست ميدهد، عالى ترين سرور را بوجود مى آورد. در اين مساله بسيار بااهميت آنچه به نظر مى رسد اينست كه هر يك از صفات جمال و جلال الهى كه در حال عبادت براى انسان مورد توجه بوده باشد روح انسان حالتى مناسب دريافت آن صفت را پيدا مى كند.

واضح است كه انسان اگر جمال و رحم ت و لطف و محبت خداوندى را در نظر بگيرد و در حال عبادت با اينگونه صفات ربوبى ارتباط برقرار نمايد، بهجت و انبساط و سرور و به قول ابن سينا لذت عليا درون او را فرا مى گيرد.

ولى بروز اين حالات بسيار عالى در درون، مشروط بر تطهير باطن از كثافات و صفات رذل حيوانى است.

و به اصطلاح حالت رجاء در مواقعى است كه آدمى با توجه و تذكر به صفات جمالى و محبت و رحمت الهى به سر مى برد. و اما انگيزه خوف و بيم از خداوند متعال را بايد به امورى كه ذيلا متذكر مى شويم، تحليل نمائيم: نخست يك مقدمه مختصر و بسيار ضرورى را يادآور مى شويم. مقدمه اين است كه ترس از خدا و بيم و هراس و وحشت از او، نبايد معلول تصور يك خداى وحشتناك و ظالم و متعدى (العياذ بالله) بوده باشد، زيرا يكى از صفات خداوند متعال عدالت (دادگرى محض) اوست.

و ظلم از كسى صادر مى شود كه نيازى داشته باشد، يا اسير هوى و هوس گردد و يا نفع و ضررى براى او مطرح شود، و همه ى اين امور درباره ى خداوند دادگر و خير و كمال مطلق و داراى محبت به بندگان خود روشنترين محال است كه اندك تصورى درباره ى بى نيازى او از نفع و ضرر و عدالت مطلق و محبت او بر بندگانش و قدرت مطلقه ى او فوق همه ى هستى و استغ ناى ذاتى او از آفريدن مخلوقات، تصديق به برى بودن خداوند از ظلم و جور را در بر دارد. بنابراين، خوف از خدا نبايد به اين معنى تلقى شود كه خداوند يك موجود ظالم و وحشتناك است كه بايد همواره از او ترسيد و ميتوان گفت: اگر كسى چنين تصورى درباره خدا داشته باشد، محروم از خداشناسى است. پس از اين مقدمه مى رسيم به اينكه تفسير (خوف از خدا) يعنى چه؟ گفتيم: اين معنى را بايد به امورى تحليل كنيم:

1- ترس از نتيجه گناهانى كه از انسان سر مى زند، بدان جهت كه گناهان مانند ديگر پديده هاى جهان هستى داراى جنبه عليت هستند و بدون ترديد باعث بوجود آمدن معلولاتى خواهند گشت كه عبارتند از سقوط نفس و پليدى آن و كيفرى كه به دنبال خواهند آورد. آرى، گناهان يكى از مهمترين عوامل خوفند. آيات و رواياتى كه لزوم اين خوف را تذكر داده اند، به قدرى زياد است كه هيچ احتياجى به نقل مبسوط آنها وجود ندارد. با اين حال در مطالب آينده مقدارى از آيات و روايات مربوطه را نقل خواهيم كرد. در بيان اين خوف مرحوم ملا محمد مهدى نراقى تعبير بسيار جالبى دارد. او مى گويد: (وصول به سعادت ديدار خدا و تقرب به او بدون بدست آوردن محبت به او و انس با او ممكن نيست، و محبت به او و انس با خدا ممكن نيست مگر با تحصيل معرفت، و معرفت قابل وصول نيست مگر با فكر، و انس امكان پذير نيست مگر با محبت و دوام ذكر، و مواظبت به فكر و ذكر ممكن نيست مگر با كندن محبت دنيا از قلب، و محبت دنيا از قلب كنده نمى شود مگر لذات و شهوات دنيا از قلب كنده شود. قويترين عامل ريشه كن كننده شهوت، آتش خوف است. پس خوف آتش سوزاننده شهوات است، بنابراين فضيلت خوف به اندازه سوزاندن شهواتست (هر اندازه كه خوف، شهوات را بسوزاند، فضيلتش بيشتر مى باشد.) و به اندازه قدرتى كه براى جلوگيرى از گناهان و تحريك به اطاعتها دارد. اين فضيلت با اختلاف درجات خوف، مختلف مى باشد.) و با دقت نظر در پليدى گناهان و نتايج آنها عظمت خوف و سازندگى آن نيز روشن مى شود. پس اين قسم ترس، در حقيقت ترس از سوء استفاده انسان از نيروها و استعدادهاى خويش است كه خداوند به او عنايت فرموده است.

و به قول ابوسعيد ابوالخير: آتش به دو دست خويش در خرمن خويش من خود زده ام كه را كنم دشمن خويش روزى كه شود معركه ها نزد خداى اى واى من و دست من و دامن خويش 2- ترس از اينكه از استعدادها و امكاناتى كه خدا به من داده است بطور صحيح بهره بردارى ننموده باشم. اين خوف از آن كسانى است كه در اين دنيا از عظمت استعدادها و امكاناتى كه خداوند به انسان عنايت فرموده است، آگاه بوده باشند.

و اين خوف در حقيقت ناشى از احتمال باختن و از دست دادن كمالاتى است كه امكان وصول به آنها وجود داشته است.

3- ترس از اهميت و عظمت معناى هستى و وجود انسان در آن، كه براى هدف بسيار بااهميتى به جريان افتاده است.

و اين حقيقت را به اضافه منابع اوليه اسلامى، هم حكماء و عرفا گوشزد كرده اند و هم ادباء با بياناتى گوناگون. ابوالعتاهيه مى گويد: ما تطلع الشمس و لاتغيب الا لامر شانه عجيب (خورشيد طلوع و غروب نمى كند مگر براى هدفى كه داراى حقيقتى شگفت انگيز است.) خراميدن لاجوردى سپهر همان گرد گرديدن ماه و مهر مپندار كز بهر بازيگريست سرا پرده اى اين چنين سرسريست در اين پرده يك رشته بيكار نيست سر رشته بر ما پديدار نيست نه ز ين رشته سر ميتوان تافتن نه سر رشته را ميتوان يافتن نظامى گنجوى ميگويد: تا مايه طبع ها سرشتند ما را ورقى دگر نوشتند كار من و تو بدين درازى كوتاه كنم كه نيست بازى و چون احساس اين هدف بسيار بااهميت براى جهان هستى و انسانى كه در آن زندگى مى كند، آميخته با احساس شكوه و جلال و عنايت بزرگ خداوندى درباره اين جهان هستى و انسان است، لذا خوف در اين مورد به معناى ترس محض نيست، بلكه دهشتى است كه ناشى از احساس عظمت و شكوه و جلال خداوندى با قرار گرفتن انسان در آهنگ بزرگى است كه در هستى شنيده مى شود.

4- ترس از خدا- در اول اين مبحث در مقدمه گفتيم كه ترس از خدا به معناى آن نيست كه خداوند موجودى است وحشتناك كه ممكن است در حق مخلوقاتش ظلم و تعدى نمايد. حال در اينجا بايد ببينيم ترس از خدا چه معنى دارد؟ قطعى است كه مقصود از ترس در اين مورد، حالتى است ناشى از احساس عظمت و سلطه مطلقه و بى نيازى مطلق خداوندى كه همه چيز را مى داند و همه چيز را از كوچك و بزرگ، از جزء تا كل مجموع هستى بر مبناى حكمت بالغه آفريده است.

و هيچ چيز و هيچ كس توانائى گريز از سلطه و حاكميت او را ندارد. آيات قرآنى در مواردى با كلمات گوناگون اين حالت را گوشزد فرموده است، از آن جمله انما يخشى الله من عباده العلماء: (جز اين نيست كه از بندگان خدا، علماء هستند كه خشيت از خدا دارند.) خشيت در لغت به معناى خوف آمده است و در بعضى از موارد به خوف آميخته به رجاء نيز استعمال شده است. هدى و رحمه للذين هم لربهم يرهبون: (در نسخه الواح موسى (ع) هدايت و رحمتى بود براى كسانى كه از پروردگارشان خوف دارند.) انما المومنون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم: (جز اين نيست كه مومنان كسانى هستند كه هنگامى كه خدا ذكر شود، دلهاى آنان مى ترسد.) سيذكر من يخشى: (بزودى كسى كه از خدا مى ترسد متذكر خواهد گشت.) 5- ترس از مقام شامخ ربوبيت- آياتى در قرآن مجيد به اين مضمون آمده است كه انسانهاى رو به كمال از مقام شامخ ربوبى مى ترسند. از آن جمله: و لنسكننكم الارض من بعدهم ذلك لمن خاف مقامى و خاف و عيد: (ما ستمكاران را به هلاكت مى رسانيم و شما را قطعا در زمين ساكن مى نمائيم و اين نعمت براى كسانى است كه از مقام و تهديد من بترسند.) و لمن خاف مقام ربه جنتان: (و براى هر كسى كه از مقام پروردگارش بترسد دو باغ است.) و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى. فان الجنه هى الماوى: (و اما كسى كه از مقام پروردگارش بترسد و نفس را از هوى جلو گيرد در نتيجه بهشت منزلگه نهائى اوست.) منظور از مقام ربوبى كه بايد از آن بيمناك بود، حقيقتى منتزع از وجود و صفات كبريائى خداوندى است. كسى كه توجه به آن حقيقت عظمى نمايد، بدون ترديد احساس مقهوريت و ناتوانى در خود نموده و نياز مطل ق خود را به آن مقام درك كرده، از عدم تسليم و مخالفت با آن بيمناك خواهد بود. حال به بعضى ديگر از منابع كه خوف از خدا را براى انسان لازم معرفى نموده است مى پردازيم. در حديث قدسى آمده است: و عزتى لا اجمع على عبدى خوفين و لا اجمع له امنين، فاذا امننى فى الدنيا اخفته يوم القيامه و اذا خافنى فى الدنيا امنته يوم القيامه: (سوگند به عزتم، براى بنده ام دو خوف را جمع نخواهم كرد و براى او دو امن و امان را جمع نخواهم نمود: اگر بنده من در دنيا خود را از من در امن ديد (هيچ باك و پروائى نداشت) او را روز قيامت مبتلا به خوف خواهم كرد و اگر در اين دنيا از من ترسيد روز قيامت او را در امن قرار خواهم داد.) روايتى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم معروف است كه ميفرمايد: راس الحكمه مخافه الله: (راس حكمت (آغاز يا اصل حكمت) خوف از خدا است.) نيز از آن بزرگوار نقل شده است: من خاف الله اخاف الله منه كل شى ء و من لم يخف الله اخافه الله من كل شى ء: (هر كس از خدا بترسد، خداوند همه چيز را از او مى ترساند و هر كس از خدا نترسد خداوند او را از همه چيز مى ترساند.) و آن حضرت به ابن مسعود فرمود: ان اردت ان تلقانى فاكثر من الخ وف بعدى: (اگر خواستى به ديدار من نائل گردى، پس از من خوف فراوانى داشته باش.) و نيز فرمود: اتمكم عقلا اشدكم لله خوفا: (كامل ترين شما از جهت عقل كسى است كه خوفش از خدا شديدتر است.) و از حضرت امام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام است كه فرمود: من عرف الله خاف الله و من خاف الله سخت نفسه عن الدنيا: (هر كس خدا را شناخت، از خدا ميترسد و هر كس از خدا بترسد دنيا را رها مى كند.) باز فرمود: ان حب الشرف و الذكر لايكونان فى قلب الخائف الراهب: (محبت (شناخته شدن) به شرف و زبانزد بودن مردم در قلب انسانى كه از خوف و بيم خداوندى برخوردار است، بوجود نمى آيد.) چنانكه در طى اين مباحث متذكر شديم، ترس از خداوند به معناى ترس يك ضعيف از يك موجود نيرومندى كه ظلم و تعدى بر ضعيف روا مى دارد، نمى باشد و اگر كسى چنين اعتقادى درباره خدا داشته باشد، يقينا به آن ذات اقدس كفر ورزيده است، زيرا چنانكه در گذشته گفتيم هم دلائل عقلى، عدالت و رحمت و محبت او را براى مخلوقاتش اثبات مى كند و هم منابع اوليه اسلامى مانند: و تمت كلمه ربك صدقا وعدلا لا مبدل لكلماته: (و مشيت و فعل پروردگار تو بر مبناى صدق و عدل استوار شده است و هيچ موجود ى تبديل كننده مشيتها و افعال او نيست.) همچنين آيات مربوط به اينكه خداوند متعال ظلم نمى كند، بلكه اين خود مردم هستند كه ظلم به خويشتن مى نمايند، در موارد متعدد از قرآن آمده است، مانند: و ما ظلمناهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون: (و ما ظلم به آنان ننموديم، بلكه آنان بودند كه به خودشان ظلم مى كردند.) و ما كان الله ليظلمهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون: (و چنان نبود كه خداوند به آنان ظلم كند، بلكه آنان بودند كه به خودشان ظلم مى كردند.) و چون نفع و ضرر از نياز ناشى مى شود و خداوند سبحان بى نياز مطلق است، لذا اسناد ظلم به خدا با نظر به احتياج او به جلب نفع و دفع ضرر نيز محال است. امام حسين بن على عليهماالسلام در دعاى عرفه عرض مى كند: خداوندا، تو بى نيازتر از آن هستى كه نفعى به خود برسانى، آيا من به تو ميتوانم نفعى برسانم. در دعائى كه داراى مضامينى بسيار عالى است و از شيخ طوسى (محمد بن الحسن) و كفعى و سيد بن طاووس و سيد بن باقى نقل شده، چنين آمده است: و قد علمت انه ليس فى حكمك ظلم و لا فى نقمتك عجله و انما يعجل و من يخاف الفوت و انما يحتاج الى الظلم الضعيف و قد تعاليت يا الهى عن ذلك علوا كبيرا: (و من مى دانم كه ن ه در حكم تو ظلم وجود دارد و نه در نقمتى كه به خطاكاران وارد مى سازى، شتابى. زيرا آن كس شتاب مى كند كه از فوت (بيرون رفتن خواسته از دسترسش) مى ترسد و جز اين نيست آن كس خود را محتاج به ستمگرى مى بيند كه از اقامه عدل ضعيف و ناتوان بوده باشد و تو اى خداى من، بسيار بالاتر از آن ميباشى). و اگر كمى دقت كنيم خواهيم ديد تمامى عللى كه براى ظلم كردن يك ظالم بوجود مى آيد معلول ضعف و ناتوانى آن ظالم مى باشد. آدمى كه داراى قدرت روحى و مالك برخويشتن است و از عظمت عدالت و قبح ظلم اطلاعى دارد، محال است كه به كمترين ظلمى بر مخلوقات خداوندى دست بيازد. لزوم رجاء و بهجت و انبساط روحى آيات و روايات مربوط به رجاء نيز بطور فراوان وارد شده است، مانند:

1- در دعاى كميل بن زياد آمده است، اميرالمومنين عليه السلام از خداوند متعال مسئلت مى نمايد كه زبانش را گوياى ذكر و قلبش را به محبت خداوندى بيقرار فرمايد: و اجعل لسانى بذكرك لهجا و قلبى بحبك متيما:

2- در آيات مباركه دستور به هر دو نوع رابطه داده شده است: خوف و رجاء كه در بعضى از آيات با كلمه طمع آمده است، از آن جمله: و لاتفسدوا فى الارض بعد اصلاحها و ادعوه خوفا و طمعا: (و افساد نك نيد در روى زمين پس از اصلاح آن و خدا را بخوانيد از روى خوف و اميد.) همين مضمون در سوره سجده آيه 16 نيز آمده است.

3- از طرف ديگر آيات متعددى وارد شده است در اينكه براى اولياء الله خوف و اندوهى نيست، مانند: من آمن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلاخوف عليهم و لا هم يحزنون: (هر كس ايمان به خدا و روز قيامت بياورد و عمل صالح انجام بدهد، خوفى براى آنان نيست و آنان اندوهگين نخواهند گشت.) اين مضمون در سوره البقره آيات 38 و 62 و 112 و 262 و 274 و 277 و آل عمران آيه 170 و المائده آيه 69 و الانعام آيه 48 و الاعراف آيات 35 و 49 و الاحقاف آيه 13 نيز آمده است، اگر چه در بعضى از آيات مزبوره نفى خوف و اندوه در روز قيامت منظور شده است، ولى مقدارى از آن آيات عام بوده و شامل دنيا و آخرت مى باشد، مانند: يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بپذيريد دعوت خدا و رسول را هنگامى كه شما را دعوت مى كنند به آنچه كه براى شما حيات بخش است.) مسلم است كه مقصود از حيات همان (حيات معقول) و پاك و بى اضطراب و تشويش در اين دنيا و حيات ابدى در ايام الله است. بنابراين، ميتوان گفت: ا نسانهائى كه با عمل به دستورات الهى و تطبيق زندگى بر مقتضيات عقل سليم و نداهاى حيات بخش وجدان به مراحل رشد و كمال ميرسند، خوف و اندوه آنان از بين ميرود، نه به آن معنى كه اصلا هيچگونه خوف و اندوهى در درون آنان نميماند، بلكه مقصود منتفى شدن خوف از گناهان و انحرافات و اندوه امور دنيوى است.

و اين معنا منافاتى با وجود خوف به معناى احساس عظمت خداوندى و سلطه و دادگرى مطلق او و عدم اطمينان از آينده (كه موجب ضرورت محاسبه و بر حذر بودن دائمى در زندگى است)، ندارد.

و همچنين اين معنى منافاتى با لزوم رجا و تحصيل بهجت و انبساط روانى كه محصول ايمان به عنايات و مراحم و كرم و محبت خداوندى است، ندارد. در دعاهاى معتبر، جملاتى كه كاشف از رجاء و بهجت و انبساط روانى پيشوايان معصومين است، خيلى فراوان ديده مى شود.

4- در زيارت امين الله پس از جملاتى، اين جمله را مى بينيم: و اجعل نفسى مطمئنه بقدرك... مشتاقه الى فرحه لقائك: (خداوندا، نفس مرا به قدرت مطمئن مشتاق فرح ديدارت فرما.) و واضح است كه اشتياق به فرح ديدار خداوندى مهمترين عامل انبساط روحى است.

5- مطابق بعضى از آيات شريفه قرآنى و دعاها و احاديث معتبر يكى از اسماء خداوندى نور است ، مانند: الله نور السماوات و الارض: (خداوند نور آسمانها و زمين است.) يا نور يا قدوس: (اى نور، اى مقدس تر و پاكتر از همه پاكيزه ها.) و بديهى است كه توجه به مفهوم اين اسم مقدس (نور) كه قطعا مافوق نور فيزيكى است، موجب انبساط و بهجت روحى است، و اينكه ما در موقع خواندن آيه مباركه نور و دعاهائى كه اين نام مقدس در آنها است، فقط به تلفظ كلمه قناعت كنيم و هيچ توجهى به معنا و مفهوم آن، (اگر چه مطابق توانائى مغزى و روانى خود بوده باشد) نداشته باشيم، خلاف عقل و وجدان و دلائل نقلى است كه اصرار به درك و فهم معانى و مضامين دعا مى نمايند. اگر نور الهى در جهان هستى براى انسانها قابل شهود نباشد، چنين جهانى تاريك است و ارزش زيستن ندارد.

6- در همه جملاتى كه در احاديث و دعاها نام مقدس جميل آمده است، اثبات مى كند كه ما بايد به صفت انبساط بخش خداوندى كه جميل است نيز توجه داشته باشيم.

7- در نهج البلاغه و دعاهائى معروف صفت انيس به خدا نسبت داده شده است. اميرالمومنين عليه السلام در حال نيايش عرض مى كند: اللهم انك آنس الانسين: (پروردگارا، اى مانوس ترين مانوس ها.) در يكى از دعاها مى خوانيم: يا انيس من لا انيس له: (اى انيس انسانهائى كه انيسى ندارند.) و مسلم است كه انس معلول جذبه است و جذبه بدون انبساط روحى بوجود نمى آيد، يا جذبه علت تامه انبساط روحى است. خلاصه مطالب مربوط به خوف و بيم و رجاء و انبساط و بهجت روحى در برابر خداوند سبحان مخصوصا در حالات عبادت به قرار زير است:

1- وضع عمومى روحى انسان در هنگام توجه به خداوند بستگى به اين دارد كه حيات خود را در جهان هستى و در ارتباط به هستى آفرين چگونه مى بيند.

2- حالت لذت عليا و انبساط روحى والا مشروط به تطهير باطن از كثافات و آلودگى ها و دورى از صفات رذل حيوانى و اجتناب از گناهان بطور عموم است.

3- خوف از خدا به معناى ترس و وحشت از يك موجود نيرومند سلطه گر ظالم نيست.

4- انگيزه هاى خوف از خدا: يك- ترس از نتيجه گناهانى كه از انسان سر مى زند. دو- ترس از زوال و فناى استعدادها و امكاناتى كه خدا به انسان عطا فرموده است بدون بهره بردارى صحيح از آنها. سه- خوف ناشى از اهميت و عظمت معناى ابعاد جهان هستى كه انسان با داشتن ابعادى شگفت انگيز، جزئى از آن است. البته چنانكه در مورد خود مطرح نموديم اين خوف به معناى دهشت است نه وحشت. چهار- خوف از خدا و معناى آن كه به هيچ وجه از مقوله ترس و وحشت از موجود نيرومند ظالم نمى باشد. پنج- خوف از مقام شامخ ربوبى.

5- لزوم رجاء و انبساط و بهجت روحى. نتيجه كلى اين مطالب چنين است كه چون روح انسانى داراى ابعاد بسيار متعدد و متنوع است و همانطور اسماء و صفات جمال و جلال خداوندى نامحدود است، پس انسان مى تواند با هر بعدى از ابعاد روحى خود با اسم و صفتى از خداوند ارتباط برقرار نمايد و هر ارتباطى هم پديده روانى مختص به خود را بوجود مى آورد. به عنوان مثال: آدمى با احساس خالقيت و حاكميت مطلقه خداوندى در جهان هستى، عظمت خداوندى را احساس نمايد و با توجه به علم مطلق و احاطه آن ذات اقدس بر جزئيات و كليات جهان هستى، همواره احساس كند كه ناظر و شاهد و بصير مطلق، همه موجوديت و حركات و سكنات او را مى بيند و ميداند. خود اين احساس يك پديده خاص روحى است.

و با دريافت اينكه او عادل مطلق است و براى همه جزئيات و كليات هستى و اعمال و گفتارها و فعاليتهاى مغزى و روانى انسانها محاسبه دقيق دارد، احساس عدل و حساب خداوندى در درون او بوجود مى آيد.

و با درك اين حقيقت كه خداوند انسانها را براى مورد عنايت قرار دادن خود آفريده است و به آنان رحمت و محبت دارد، و همچنين با درك جمال و فروغ الهى كه در ملكوت هستى قابل شهود است، حالت وجد و انبساط و بهجت و لذت عليا و سرورى والا در درون انسان سر مى كشد. هر اندازه رشد مغزى و روحى يك انسان بالاتر و دورى او از كثافات زيادتر و اجتناب او از معاصى بيشتر، خوف و رجاء (انقباض و انبساط) وى عالى تر و كاملتر و پر معنى تر مى باشد. خطبه 097-در ستم بنى اميه تفسير عمومى خطبه نود و هشتم و الله لايزالون حتى لايدعوا لله محرما الا استحلوه، و لا عقدا الا حلوه: (و سوگند به خدا، تا آنگاه آل اميه به سلطه خود ادامه خواهند داد كه حرامى از محرمات خدا را رها نكنند مگر اينكه آنرا حلال كنند و پيمانى را رها نكنند مگر اينكه آنرا نقض نمايند.) خاصيت خودكامگى است كه قانون را قربانى شخص خودكامه مى نمايد. محال است بيمارى خودكامگى كه يك انسان را در خود فرو مى برد، جز شخص آن خودكامه، كسى و چيزى را براى وجود، ذيحق بداند. اصلا معناى هويت خودكامگى نفى غير، از مسير حركت زندگى خودكامه است، خواه آن غير، كس باشد، يا چيز. تورم خود طبيعى كه هر روز فرياد هل من مزيدش درون آن ضد انسان ها و ضد قانون ها را پر مى كند، همان آتش سوزان است كه نه كوچك مى شناسد و نه بزرگ. چنانكه همه خشكها و ترها براى آن يكسان است، همچنان، موجودات با ارزش را همان گونه به كام خود مى كشد كه موجودات بى ارزش را. به نظر مى رسد توقع اينكه آن نابكاران، وجود واقعيتى را در ماوراى اراده خود بپذيرند، از ساده لوحى ضعفاء و بينوايان جوامع بشرى بوده است. تعدى از قانون و پايمال كردن حقوق مردم، گرياندن محرومان و سپس نام قهرمان گذاشتن بر انجام دهندگان اين خيانتها و جنايتها، براى خودكامگان مبناى اصلى حيات تلقى ميگردد! در چند جمله مورد تفسير، اميرالمومنين عليه السلام اين مساله را بطور كلى با مختصرترين و زيباترين بيان مطرح فرموده اند. البته حلال كردن حرام به عنوان تذكر به يك مثال است و منظور آن حضرت تغيير همه قوانين است. مخصوصا با نظر به جمله بعدى: و پيمانى رها نكنند مگر اينكه آنرا نقض نمايند كه به احتمال قوى اعم از پيمانهاى الهى و پيمانهاى منعقد در ميان مردم است، مثال و به اصطلاح ديگر بيان مصداق بودن جمله مورد تفسير روشن تر ميگردد. اين نكته را هم بايد در نظر گرفت كه خودكامگان قدرتمند هشيارتر از آنند كه قوانين را با كمال سادگى زير پا گذارند و از خشم مردم هيچ هراسى به دل راه ندهند. آنان به خوبى ياد گرفته اند كه چگونه نخست بايد خودشان را در مغزهاى شستشو شده مردم ساده لوح تا سر حد معبوديت بالا ببرند و آنگاه مطلق بودن خود را در فوق همه قوانين براى آن مردم بينوا قابل هضم بسازند. با اين حال با صداى بلند مى گوئيم: مطلق سازى از بشر آن غذائى است كه مردم هر چند بزور و حيله هاى لطيف و شيرين آنرا بخورند، بالاخره محال است آنرا استفراغ نكنند. اين يك قضيه ادعائى محض نيست، دلايل اثبات كننده اين قضيه كليه، سرگذشت بسيار طولانى تاريخ ما انسانها است. آيا فراعنه مصر خود را در درجه معبودهائى براى مردم جوامع خويش در نياورده بودند؟ آيا امپراطوران رم و خودكامگان قدرت پرست و مستبد سرزمين هاى آسيا، به عنوان معبودهائى در سرزمين هاى خود، مردم را برده هاى بى اختيار خود نساخته بودند؟ آيا سزار بورژياها و معاويه ها و يزيدها و هم مكتبان آنان با پرچم ماكياوليسم (همه چيز را به عنوان وسيله، قربانى هدفى مى نمايد كه خود تشخيص داده است، بدون ارزيابى وسائل قربانى شده و هدف) معبودهاى جوامع خويش نگشته بودند؟ با اين حال مردم نه تنها پس از گذشت روزگار سلطه و سيطره هاى نابكارانه آنان، با كمال بى اعتنائى آنان را استفراغ نمودند، بلكه حتى مردم همزمانشان هم به خوبى مى دانستند كه اين مجسمه هاى رعب انگيز كه همه مردم و همه قوانين را بازيچه خودكامگى هاى خود قرار داده اند، چند روز ديگر جاى خود را به هويتهاى حقيقى آنان خواهند داد، يعنى مردم هويتهاى حقيقى آن نابكاران را خواهند شناخت. اما پيمان شكنى هاى آل اميه، چيزيست كه هيچ احدى ترديدى در آنها ندارد. معاويه به اتفاق همه تواريخ، همه پيمان هائى را كه با امام حسن مجتبى عليه السلام بسته بود، نقض كرده است!! در جائى كه اين انسان كه بايد گفت روش او ماكياولى تر از ديگر خودكامگان تاريخ بوده توانسته به خود اجازه بدهد كه معاهده با امام حسن مجتبى عليه السلام را نقض كند و آنرا زير پا بگذارد، قطعا هيچ معاهده و پيمانى براى او ارزش نداشته است، در صورتيكه سرتاسر تاريخ، عمل به معاهده، قانون و سنت انسانيت بوده است. حتى كسانى كه متكى به دين و اعتقادى نبودند، احترام و عمل به معاهده را مراعات مى كردند، چنانكه در فرمان اميرالمومنين عليه السلام به مالك اشتر آمده است. در اينجا بسيار مناسب است كه جريان پيمان شكنى معاويه را ولو بطور اجمالى مطرح نمائيم: محقق مرحوم شيخ راضى آل ياسين مى گويد: گروهى از مورخان از آن جمله طبرى و ابن الاثير روايت كرده اند كه معاويه يك صفحه سفيد براى امام حسن عليه السلام فرستاد كه پائين صفحه را با مهر خود ختم كرده بود. در آن صحيفه نوشته بود: در اين صفحه هر چه را كه بخواهى شرط كن و هر چه كه شرط كنى حق تست. مواد معاهده صلح: الماده الاولى- تسليم الامر الى معاويه على ان يعمل بكتاب الله و بسنه رسوله صلى الله عليه و آله و بسيره الخلفاء الصالحين: (ماده يكم- تسليم خلافت به معاويه مشروط به اينكه معاويه به كتاب خداوندى (قرآن) و به سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و به روش خلفاى صالح عمل نمايد.) الماده الثانيه- ان يكون الامر للحسن من بعده فان حدث به حدث فلاخيه الحسين، و ليس لمعاويه ان يعهد به الى احد: (ماده دوم- اينكه پس از معاويه امر خلافت از آن حسن است، و اگر حادثه اى براى او عارض شود، خلافت از آن برادرش حسين است، و معاويه حق ندارد خلافت را به كسى ديگر واگذار كند.) الماده الثالثه- ان يترك سب اميرالمومنين و القنوت عليه بالصلوه و ان لايذكر عليا الا بخير: (ماده سوم- اينكه معاويه ناسزا گفتن به اميرالمومنين و ناشايست گفتن در قنوت نماز را به آن حضرت را ترك كند و على را جز به خير ياد نكند.) الماده الرابعه- استثناء ما فى بيت مال الكوفه و هو خمسه آلاف الف فلايشمله تسليم الامر.

و على معاويه ان يجعل الى الحسين كل عام الفى الف درهم، و ان يفضل بنى هاشم فى العطاء الصلات على بنى عبدشمس، و ان يفرق فى اولاد من قتل مع اميرالمومنين يوم الجمل و اولاد من قتل معه بصفين الف الف درهم و ان يجعل ذلك من خراج دارا بجرد. (ماده چهارم- آنچه كه در بيت المال كوفه هست از تسليم به معاويه مستثنى است، و مبلغ آن پنج ميليون مى باشد.

و بر معاويه لازم است كه در هر سال براى حسين دو ميليون درهم مقررى قرار بدهد و اينكه بنى هاشم را در عطاء و بخشش بر بنى عبدشمس ترجيح بدهد و در ميان فرزندان كسانيكه با اميرالمومنين در جنگ جمل و صفين كشته شده اند يك ميليون در هم تقسيم كند و اين مبلغ را از خراج دارابجرد قرار بدهد.) الماده الخامسه- على ان الناس آمنون حيث كانوا من ارض الله فى شامهم و عراقهم و حجازهم و يمنهم و ان يومن الاسود و الاحمر و ان يحتمل معاويه ما يكون من هفواتهم و ان لايتبع احدا بما مضى و ان لاياخذ اهل العراق باحنه: (ماده پنجم- اينكه همه مردم در امن و امان باشند در هر نقطه اى از زمين خدا كه قرار بگيرند- شامشان، عراقشان، حجازشان، و يمنشان.

و سياه و قرمز (همه نژادها) در امن و امان باشند و معاويه لغزش هاى خطاكارانه آنان را تحمل كند و هيچ كس را با نظر به گذشته تعقيب ننمايد و با اهل عراق كينه توزى نكند.) الماده السادسه- و على امان اصحاب على حيث كانوا، و ان لاينال احد من شيعه على بمكروه، و ان اصحاب على شيعته آمنون على انفسهم و اموالهم و نسائهم و اولادهم و ان لايتعقب عليهم شيئا، و لايتعرض لاحد منهم بسو ء و يوصل الى كل ذى حق حقه و على ما اصاب اصحاب على حيث كانوا...

و على ان لايبغى للحسن بن على و لا لاخيه الحسين و لا لاحد من اهل بيت رسول الله غائله، سرا و لاجهرا و لايخيف احدا منهم فى افق من الافاق: اين جملات را كه در منابع زير نقل شده است، اينجانب به عنوان ماده ششم قرار دادم، زيرا اگر چه ماده پنجم شامل آن نيز مى باشد، ولى به جهت اهميت مواردى كه در اين جملات گوشزد شده است، چنانكه در معاهده آمده است، به عنوان يك ماده مستقل نيز مناسب است. (معاويه متعهد مى شود كه) (ياران على عليه السلام در هر كجا كه باشند، در امان بوده و براى هيچيك از شيعيان على حادثه ناگوارى پيش نياورد و ياران على و شيعه او، نفوسشان و اموالشان و زنانشان و فرزندانشان در امانند، و براى هيچ چيزى آنانرا مورد تعقيب قرار ندهد و به هيچ يك از آنان با بدى و ناگوارى تعرض ننمايد.

و حق هر ذيحقى را به خودش برساند (و معاويه متعهد مى شود) آنچه را كه ياران على به آن رسيده اند در هر جا كه باشند، ثابت بماند. (و معاويه متعهد مى شود) به اينكه به حسن بن على و برادرش حسين و به هيچ يك از اهل بيت رسول خدا نه پنهانى و نه آشكار حادثه خطرناكى را نجويد و وارد نسازد و كسى از آنان را در هيچ جائى از دنيا نترساند.) ابن قتيبه دينورى مى گويد: (سپس عبدالله بن عامر فرستاده معاويه به حسن عليه السلام، شروط (مواد معاهده صلح) حسن را چنانكه آن حضرت فرموده بود، نوشت. معاويه همه آنها را با خط خود نوشت و با مهر خود آنرا ختم (ممهور) نمود و در آن معاهده نامه، پيمانهاى موكد و سوگندهاى غليظ را بيان كرده و همه روساى اهل شام را به آن معاهده نامه شاهد گرفت و آن را به عبدالله بن عامر فرستاد و عبدالله آنرا به حسن رسانيد.) مورخين ديگر نص صريح كلماتى را از معاويه در آخر معاهده نقل كرده اند كه تعهد الهى و ميثاق خداوندى معاويه را براى وفاء به معاهده بيان مى نمايد. عين الفاظ معاويه چنين است: و على معاويه بن ابى سفيان بذلك عهدالله و ميثاقه، و ما اخذ الله على احد من خلقه بالوفاء و بما اعطى الله من نفسه و كان ذلك فى النصف من جمادى الاولى سنه 41- على اصح الروايات: (و معاويه بن ابى سفيان عهد و ميثاق خداوندى را براى عمل به اين مواد به عهده مى گيرد و معاويه آن الزام را كه خداوند به يكى از مخلوقاتش براى وفاء مقرر فرموده است مى پذيرد و معاويه عمل به اين معاهده را با آن پيمانى كه از خود به خدا داده است، مى پذيرد. ) و اين سند و امضاء در نيمه جمادى الاولى سال 41 هجرى بنا بر صحيحترين روايات تنظيم شده است.) تبصره- در ماده چهارم مبالغى كه مى بايست امام حسن و امام حسين عليهماالسلام از بيت المال استفاده فرمايند، بديهى است كه براى تامين معاش بينوايان بوده است كه معاويه كارى با آنان نداشته است يا بدان جهت كه هواخواهان اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام بوده اند، مورد بغض و كينه معاويه قرار داشتند و چنين وضعى كه در حقيقت ناشى از حق پرستى و حق جوئى و حق گويى آن بينوايان بوده است، ايجاب مى كرد كه آنان به حكم معاويه ميبايست از زندگى ساقط شوند. همانطور علت برترى داشتن بنى هاشم در عطا و بخششها بر بنى عبدشمس كه سلسله آل اميه از آن گروهند نه براى نژادگرايى بوده بلكه علت همان تفاوت ميان دو وضع روحى بود كه از آل هاشم و آل اميه مشاهده شده بود. آل هاشم معمولا مردم نيك سيرت و خيرخواه و دلسوز به مردم و كريم الطبع، و آل اميه معمولا در مقابل آل هاشم، مردم خودپسند و خودكامه و شهوتران و مقام پرست بوده اند. در اينجا پيش از آنكه اسناد تاريخى عهد شكنى معاويه را يادآور شويم، از مطالعه كنندگان ارجمند تقاضا مى كنم يكبار به فرمان مالك اشتر مراج عه فرمايند و عظمت عهد و تعهد و لزوم وفاء به آن را از ديدگاه اسلام، بلكه از ديدگاه عموم انسانها در نظر بگيرند و سپس به مطالعه مساله بعدى بپردازند. عهد شكنى صريح و بى پروا به قول مرحوم آل راضى: طبيعى بود كه طرفين معاهده، پس از امضاء در مكانى ملاقات نمايند و صحت معاهده را عملا نيز به اثبات برسانند. كوفه براى اين ملاقات انتخاب شد. مردم براى اجتماع در مسجد بزرگ كوفه دعوت شدند. نخست معاويه بالاى منبر رفت و خطبه طولانى خود را كه منابع فقط جملاتى از آن را نقل كرده اند خواند. در روايت مدائنى چنين آمده است: (يا اهل الكوفه اتروننى قاتلتكم على الصلوه و الزكوه و الحج و قد علمت انكم تصلون و تزكون و تحجون؟ و لكننى قاتلتكم لاتامر عليكم و الى رقابكم و قد آتانى الله ذلك و انتم كارهون!! الا ان كل دم اصيب فى هذه الفتنه مطلول، و كل شرط شرطته فتحت قدمى هاتين!! و لايصلح الناس الا ثلاث: اخراج العطاء عند محله، و اقفال الجنود لوقتها و غزو العدو فى داره فان لم تغزوهم غزوكم و روى ابوالفرج الاصفهانى عن حبيب بن ابى ثابت مسندا انه ذكر عليا فى هذه الخطبه فنال منه ثم نال من الحسن و زاد ابواسحق السبيعى فيما رواه من خطبه معاويه، قوله: (الا و ان كل شى ء اعطيت الحسن بن على تحت قدمى هاتين لا افى به) قال ابواسحق: و كان و الله غدارا: (اى اهل كوفه، آيا گمان مى كنيد من با شما براى اداى نماز و پرداخت زكات و عمل حج جنگيدم در حاليكه مى دانستم شما نماز مى گزاريد و زكات مى دهيد و عمل حج بجاى مى آوريد؟ بلكه من با شما براى آن جنگيدم كه زمامدار شما باشم و بر گردنهايتان مسلط شوم، و خداوند اين مقام را به من داده است و شما از آن كراهت داريد. آگاه باشيد، هر خونى كه در اين فتنه ريخته شده به هدر رفته است و هر تعهدى كه بسته ام، زير اين پاهاى من (نقض كردم) و اصلاح نمى كند مردم را مگر سه چيز: در آوردن و قرار دادن عطا و بخشش در محل خود و برگرداندن لشكريان در موقع خود و جنگيدن با دشمن در خانه اش و هر گاه شما با دشمنان نجنگيد و به آنان حمله نكنيد، آنان به شما حمله نموده و با شما خواهند جنگيد.) و ابوالفرج اصفهانى از حبيب بن ابى ثابت بطور مسند روايت كرده است كه معاويه در اين خطبه على (ع) را ذكر كرد و سخن ناشايست درباره آن حضرت گفت و سپس به حسن (ع) اهانت نمود. ابواسحق سبيعى در آنچه كه از خطبه معاويه روايت كرده است، اضافه مى كند كه معاويه گفت: (آگاه باشيد، هر چه كه به حسن بن على داده بودم زير اين پاهايم مى نهم و به آن وفا نخواهم كرد.) ابواسحق گفت: سوگند به خدا، معاويه حيله گر و خائن بود.) سپس امام حسن مجتبى عليه السلام شروع به سخن فرمود: (الحمد لله كلما حمده حامد و اشهد ان لا آله الا الله كلما شهد له شاهد، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، ارسله بالهدى و ائتمنه على الوحى صلى الله عليه و آله و سلم. اما بعد، فو الله انى لارجو ان اكون قد اصبحت بحمد الله و منه و انا انصح خلق الله لخلقه، و ما اصبحت محتملا على مسلم ضغينه و لا مريدا له سوءا و لا غائله. الا و ان ما تكرهون فى الجماعه خير لكم مما تحبون فى الفرقه، الا و انى ناظر لكم خيرا من نظر كم لانفسكم فلاتخالفوا امرى و لاتردوا على رايى، غفر الله لى و لكم و ارشدنى و اياكم لما فيه المحبه و الرضا) ثم قال: ايها الناس ان الله هداكم باولنا و حقن دماءكم باخرنا، و ان لهذا الامر مده و الدنيا دول. قال الله عزوجل لنبيه محمد صلى الله عليه و آله و سلم: قل ان ادرى اقريب ام بعيد ما توعدون. انه يعلم الجهر من القول و يعلم ما تكتمون.

و ان ادرى لعله فتنه لكم و متاع الى حين) ثم قال: (...

و ان معاويه زعم لكم انى رايته اهلا للخلافه و لم ارنفسى لها اهلا، فكذب م عاويه نحن اولى الناس بالناس فى كتاب الله عزوجل و على لسان نبيه.

و لم نزل- اهل البيت- مظلومين منذ قبض الله نبيه فالله بيننا و بين من ظلمنا و توثب على رقابنا، و حمل الناس علينا، و منعنا سهمنا من الفى ء و منع امنا ما جعل لها رسول الله.

و اقسم بالله لو ان الناس بايعوا ابى حين فارقهم رسول الله، لاعطتهم السماء قطرها و الارض بركتها، و لما طمعت فيها يا معاويه... فلما خرجت من معدنها، تنازعتها قريش بينها فطمع فيها الطلقاء و ابناء الطلقاء انت و اصحابك.

و قد قال رسول الله: ما ولت امه امرها رجلا و فيهم من هو اعلم منه الا لم يزل امرهم سفالا، حتى يرجعوا الى ما تركوا. فقد ترك بنواسرائيل هارون و هم يعلمون انه خليفه موسى فيهم و اتبعوا السامرى، و تركت هذه الامه ابى و بايعوا غيره و قد سمعوا رسول الله يقول له: انت منى بمنزله هارون من موسى الا النبوه.

و قد راوا رسول الله نصب ابى يوم غديرخم و امرهم ان يبلغ امره الشاهد الغائب.

و هرب رسول الله من قومه و هو يدعوهم الى الله، حتى دخل الغار، و لو انه وجد اعوانا لما هرب، كف ابى يده حين ناشدهم، و استغاث فلم يغث. فجعل الله هارون فى سعه حين استضعفوه و كادوا يقتلونه و جعل الله النبى فى سعه ح ين دخل الغار و لم يجد اعوانا.

و كذلك ابى و انا فى سعه من الله، حين خذلتنا هذه الامه، و انما هى السنن و الامثال يتبع بعضها بعضا) ثم قال: (فو الذى بعث محمدا بالحق لاينتقص من حقنا- اهل البيت- احد الا نقصه الله من عمله، و لاتكون علينا دوله الا و تكون لنا العاقبه، و لتعلمن نباه بعد حين) ثم دار بوجهه الى معاويه ثانيا ليرد عليه نيله من ابيه، فقال: (ايها الذاكر عليا، انا الحسن و ابى على و انت معاويه و ابوك صخر، و امى فاطمه و امك هند، و جدى رسول الله و جدك عتبه بن ربيعه و جدتى خديجه و جدتك فتيله فلعن الله اخملنا ذكرا و الامنا حسبا و شرنا قديما و حديثا و اقدمنا كفرا و نفاقا.) قال الراوى: فقال طوائف من اهل المسجد: آمين، قال الفضل بن الحسن: قال يحيى بن معين و انا اقول: آمين، قال ابوالفرج: قال ابوعبيد: قال الفضل: و انا اقول: آمين.

و يقول على بن الحسين الاصفهانى (ابوالفرج): آمين. قال ابن ابى الحديد: قلت و يقول عبدالحميد بن ابى الحديد مصنف هذا الكتاب (يعنى شرح النهج) آمين. اقول: و نحن بدورنا نقول: آمين. اقول: و كل من يدافع عن القيم الانسانيه الاسلاميه و يدفع طريقه الماكياوليه يقول: آمين. (حمد خداى را هرگاه كه حمد كننده اى خدا را حمد كند و شهادت مى دهم كه خداوندى جز او نيست، هرگاه كه شهادت دهنده اى شهادت به او بدهد.

و شهادت مى دهم به اينكه محمد (صلى الله عليه وآله) بنده و فرستاده اوست، خداوند او را براى هدايت كردن مردم فرستاده و او را به وحى امين فرموده است، درود و سلام خدا بر او و اولادش. پس از حمد و ثنا، سوگند به خدا، من اميدوارم كه با سپاس خداوندى و از احسان آن ذات اقدس، طلوع صبح را (همه روزگار عمرم را) مى گذرانم و من خيرخواه ترين مردم براى مردمم.

و من هيچ صبحى را درك نكردم كه كينه اى از مسلمانى به دل گرفته و اراده بد و حادثه خطرناكى درباره او داشته باشم. آگاه باشيد، آنچه را كه در حالت اجتماع از آن كراهت داريد، بهتر از آنست كه در جدائى و تنهائى آنرا مى خواهيد. آگاه باشيد، نظر من درباره شما بهتر از نظر شما درباره خودتان مى باشد. امر مرا مخالفت نكنيد و رايم را به من رد ننمائيد، خداوند سبحان مرا و شما را ببخشايد و شما را و مرا به آنچه كه محبت و رضايش در آنست ارشاد فرمايد.) سپس فرمود: اى مردم، خداوند شما را بوسيله انسان اولى ما (پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله) هدايت فرمود و خونهايتان را بوسيله آخر ما (امام حسن عليه السلام يا اح تمالا حضرت بقيه الله حجه بن الحسن عليهماالسلام) حفظ فرمود و براى اين امر (امر خلافت و امامت يا سلطنت معاويه) مدتى است و دنيا جريانى است متناوب. خداوند عزوجل به پيامبرش محمد صلى الله عليه و آله فرمود: بگو به آنان: نمى دانم آيا آنچه كه به آن وعده شده ايد نزديك است يا دور. اوست خداوندى كه مى داند سخنى را كه آشكار (بلند) مى گوييد و آن سخنى را كه مخفى مى نماييد.

و نمى دانم شايد اعلانى كه به شما نمودم (يا زندگى اين دنيا) آزمايشى براى شمااست. سپس فرمود: معاويه به شما گفت (نظر داد): كه من او را شايسته خلافت ديدم و خود را شايسته آن نديدم، معاويه دروغ گفته است و ما در كتاب خداى عزوجل و در زبان پيامبرش شايسته ترين مردم براى مردم مى باشيم.

و از زمانى كه خداوند پيامبرش را از اين دنيا برده است همواره تاكنون ما اهل بيت مظلوم بوده ايم و خداوند بهترين حاكم است ميان ما و كسانى كه به ما ظلم كرده اند و برگردنهاى ما مسلط شده اند و مردم را بر عليه ما وادار كرده و ما را از سهم داده هاى خداوندى منع نموده و مادر ما را از آنچه كه رسول خدا براى او قرار داده بود جلوگيرى كردند، و سوگند مى خورم به خدا، اگر مردم به پدر من بيعت مى كردن د در موقعى كه پيامبر از آنان جدا گشت، آسمان بارش خود را به آنان مى داد و زمين بركتش را، و تو اى معاويه طمع در آن نمى كردى... هنگامى كه خلافت از معدن (جايگاه اصلى) خود خارج گشت، قريش درباره آن اختلاف كردند و آزادشدگان و فرزندان آزادشدگان- تو و يارانت- (منظور ابوسفيان و آل ابى سفيانند كه در فتح مكه از اسلام شكست خوردند و با اينكه پيامبر با سلطه قانونى كه بر آنان پيدا كرده بود مى توانست به انواعى گوناگون اسيرشان بسازد، آنان را آزاد فرمود و اين داغ ننگ همواره بر پيشانى آل اميه نقش بست)، در آن طمع كردند. در صورتيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: هيچ امتى امر زمامداراى خود را به كسى كه داناتر از او در آن امت وجود داشته باشد، واگذار نكرد مگر اينكه امر آنان همواره رو به پستى و سقوط خواهد بود تا اينكه بسوى آنچه از دست داده اند، برگردند. بنى اسرائيل، هارون را ترك كردند با اينكه مى دانستند خليفه موسى عليه السلام در ميان آنان، هارون است و از سامرى پيروى كردند، و اين امت پدر مرا رها كردند و با ديگرى بيعت نمودند با اينكه شنيده بودند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره او گفته است: يا على، نسبت ت و به من، نسبت هارون به موسى است مگر در نبوت.

و ديده بودند كه رسول خدا پدر مرا در روز غديرخم نصب به ولايت فرموده و به آنان امر فرمود كه آن نصب خلافت را حاضر به غائب برساند.

و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حاليكه قوم خود را بسوى خدا دعوت مى كرد، از آنان فرار نموده تا به غار داخل شد، و اگر او يارانى پيدا مى كرد فرار نمى نمود. (جمله بعدى (كف ابى يده حين ناشدهم) ناقص و معنايش مبهم است و اشتباه در كتابت بوده است.) پدرم يارى و پناه جست، ولى به او يارى نشد و پناهش ندادند.

و خداوند سبحان موقعى كه قوم موسى، هارون را ناتوان ساختند و نزديك بود او را بكشند، اختيار داد همانطور كه پيامبر را وقتى كه يارانى پيدا نكرد و به غار داخل شد، مخير فرمود. همچنين پدرم (على بن ابيطالب) و من در اين امر، هنگاميكه اين امت ما را بى يار و ياور گذاشت (از طرف خدا) داراى اختيار بوديم. اين گونه پيشامد سنتها و مثلهائى است (كه در طول تاريخ انبياء و اوصياء عليهم السلام) در جريان بوده است. سپس فرمود: (سوگند به آن خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بر حق مبعوث فرموده است، هيچ احدى از حق ما اهل بيت عصمت و طهارت نمى كاهد مگر اينكه خد اوند از عمل او مى كاهد.

و هيچ دولتى عليه ما نخواهد بود مگر اينكه عاقبت، كارها به سود ما پيش خواهد آمد (و خبر نفس الامر اين جريانات را پس از مدتى خواهيد دانست.) سپس آن حضرت روى خود را براى رد ناشايستى كه درباره پدر آن حضرت (على عليه السلام) گفته بود به طرف معاويه برگرداند و فرمود: (اى معاويه كه درباره على (عليه السلام) سخن گفتى، من حسنم، و پدرم على است، و تو معاويه اى و پدرت صخر است، و مادر من فاطمه است و مادر تو هند، و جد من رسول خدا است و جد تو عتبه بن ربيعه و جده من خديجه است و جده تو فتيله. پس خداوند لعنت كند كسى را از ما كه به پست ترين وجه ياد مى شود و شان و شخصيتش ساقطتر و لئيم تر بوده و پليدتر در گذشته و حال، و قديم تر در كفر و نفاق بوده باشد.) راوى مى گويد: گروه هائى از اهل مسجد گفتند: آمين. فضل بن الحسن مى گويد: يحيى بن معين گفته است: و من مى گويم: آمين. ابوالفرج گفته است: ابوعبيد مى گويد: كه فضل بن الحسن مى گويد و من مى گويم: آمين.

و على بن الحسين الاصفهانى (ابوالفرج) مى گويد: آمين. ابن ابى الحديد گفته است: مى گويم: و عبدالحميد بن ابى الحديد مصنف اين كتاب (شرح نهج البلاغه) مى گويد: آمين.

و من مى گويم : ما هم به نوبت خود مى گوئيم: آمين. اينجانب مى گويم: و هر كس كه از ارزشهاى انسانى اسلام دفاع مى كند و روش ماكياولى را در مديريت مردم مردود و مدفوع مى داند، مى گويد: آمين.) به نظر ميرسد براى تفسير جمله اميرالمومنين عليه السلام كه فرمود: و لا عقدا الا حلوه: (آل اميه پيمان و تعهدى را رها نمى كنند مگر اينكه آنرا نقض خواهند كرد.) همين داستان را كه بيان نموديم كافى باشد، و نيز احتياجى براى توضيح و تحليل جملات معاويه و امام حسن مجتبى وجود ندارد. و حتى لايبقى بيت مدر و لا و بر الا دخله ظلمهم و نبابه سوء رعيهم و حتى يقوم الباكيان يبكيان: باك يبكى لدينه، و باك يبكى لدنياه: (تا آنگاه كه هيچ خانه بنا شده از گل و گچ (در شهرها و دهات) و خيمه هاى ساخته شده از پشم و مو و كرك (در بيابانها) را رها نكنند مگر اينكه ظلمشان وارد آن خيمه ها شود و سوء مديريتشان موجب ناگوارى سكونت در آنها گردد، تا آنگاه كه مردم تقسيم به دو دسته گريان شوند: مردمى گريان به دينشان و مردمى گريان به دنياشان.) ظلمى فراگير همه جامعه، در انتظار مردمى كه در تشخيص زمامدار بر مبناى هوى و هوس حركت كرده اند و عظمت و ضرورت عدل و حق را جدى نگرفته اند. در بعض ى از مجلدات گذشته اثبات كرده ايم كه ناتوان ترين حيوانات آن قدرتمندهاى قدرت پرست هستند كه موجوديت خود را بر نفى هستى ديگران استوار مى سازند. اين پديده چندان جاى شگفتى نيست، زيرا اين حيوانات موجوديت خود را فقط با تورم خود طبيعى و مطلق العنان بودن خود تفسير مى نمايند، و ترديدى نيست در اينكه براى وصول به تورمهاى نهائى و افسار گسيختگى مطلق، مانند آتشى شعله ورند كه هر چه را سر راه خود و در مجاورت خود ببيند مى سوزاند و خاكستر مى كند. اين طبيعت تغيير ناپذير خودهاى طبيعى است كه جز تورم خويشتن نه هدفى دارند و نه كسى را مى پذيرند و نه چيزى را، مگر در حدود وسيله براى تورم هر چه بيشتر خودهاى پليدشان. آنچه كه جاى شگفتى است، اينست كه اين حيوانات واقعا خود را قدرتمند مى بينند در صورتى كه توانائى زيستن با موجودات ديگر را ندارند، مگر اينكه آنان نه اراده اى از خويشتن داشته باشند و نه حركتى. اين كه گفتيم، قاعده كلى است كه از آغاز تاريخ تاكنون جريان داشته است و يك قضيه ذوقى نيست كه بگوئيم: ممكن است كسانى آنرا مطابق ذوق خود بدانند و بپذيرند و ممكن است كسانى هم باشند كه آن را نپسندند. جامعه اى كه شخصيتى مانند اميرالمومنين على بن ا بيطالب عليه السلام را كه همه گفتارها و كردارها و انديشه هايش حق بوده است، جدى نگيرد و موجوديت خود را بوسيله تعليم و تربيت او تكامل نبخشد، بديهى است كه با چه نتايجى مواجه خواهد گشت. اميرالمومنين عليه السلام كه در جملات مورد تفسير، سوء مديريت آل اميه را گوشزد فرموده اند، در حقيقت قاعده كلى در اداره اجتماع را بيان نموده اند كه عبارتست از تلازم قطعى قانون شكنى و نقض پيمان، با فراگير بودن ظلم و سوء مديريت.

و اين قاعده كلى در همه دورانهاى تاريخ صحيح و جارى بوده و خواهد بود. در نتيجه ظلم و سوء مديريت، طبيعى است كه معمولا نشاط و انبساط از درون انسانها رخت بر مى بندد و جاى آنرا گرفتگى و اندوه مى گيرد كه گريه هاى آشكار و مخفى علامت آن است. اميرالمومنين مى فرمايد: ظلم و سوء مديريت آل اميه كار را بجائى مى كشاند كه آنانكه طرفدار و برده آنان نيستند، همواره گريان خواهند بود- يا گريه بر زوال دين و يا گريه بر اختلال معيشت. و حتى تكون نصره احدكم من احدهم كنصره العبد من سيده اذا شهد اطاعه و اذا غاب اغتابه: (و تا آن زمان كه پيروزى و انتقام يكى از شماها از يكى از آنان (بنى اميه) مانند پيروزى و انتقام بنده از مالكش بوده باشد كه در حضور مالك اطاعتش مى كند و در غياب او بدگوئى از وى مى نمايد.) مسلم بن عقبه از مردم مدينه براى يزيد بن معاويه بيعت مى گيرد و شرط مى كند كه آن مردم همگى برده يزيد باشند!!! درود و سلام بى پايان به روح مبارك اميرالمومنين عليه السلام باد- روحى كه بر عالم هستى مشرف و از همه رويدادهاى آن مطلع است. همانطور كه در مجلدات گذشته ديده ايم آن بزرگوار اطلاع فراوان از رويدادهاى آينده تاريخ ابراز فرمود و به اتفاق نظر همه مورخان چه موافق و چه مخالف همه آن خبرها كه داده بود به وقوع پيوست. ميتوان گفت: يكى از آن موارد همين وضع نابكارانه آل اميه بود كه مردم را مانند برده خود تلقى خواهند كرد، بلكه چنانكه در تواريخ آمده است، حتى مسلم بن عقبه مردم مدينه را برده يزيد قرار مى داد و از آنان براى يزيد بيعت مى گرفت و در هيچ تاريخى نيامده است كه يزيد مسلم بن عقبه را از اين كار نهى كند و يا او را توبيخ نمايد. ابن واضح كاتب عباسى معروف به يعقوبى مى گويد: (مسلم بن عقبه را از فلسطين خواست و او بيمار بود. يزيد مسلم را به خانه خودش آورد و داستان عثمان بن محمد بن ابى سفيان (والى يزيد در مدينه) را كه اهل مدينه او را بيرون رانده بودند با مسلم د ر ميان نهاد. مسلم گفت: مرا به طرف آنان روانه كن، سوگند به خدا، پائين مدينه را بالا مى كنم. يزيد مسلم را با پنج هزار سپاهى به مدينه فرستاد و واقعه حره را در مدينه بوجود آورد. اهل مدينه با او سخت جنگيدند و دور مدينه خندق كندند. مسلم قصد ورود از يكى از نواحى خندق نمود، و نتوانست.

و در اين هنگام مروان بعضى از اهل مدينه را فريب داد و با صد سوار وارد مدينه شد. به دنبال او سواران مسلم وارد مدينه گشتند و مردم زيادى نماند و همه آنان كشته شدند و مدينه (جايگاه محترم پيغمبر) را براى سوارانش مباح كرد. دختران بكر آبستن شدند و بعد زائيدند و پدران آن بچه ها شناخته نشدند. سپس مردم را مجبور مى كرد كه با يزيد به عنوان بردگان او بيعت كنند.

و هر مردى را كه از قريش مى آوردند و به او گفته مى شد كه: به عنوان برده براى يزيد بيعت كن، وقتى كه او امتناع مى ورزيد، گردنش زده مى شد...) هوى پرستان قدرت پرست ضد انسان بنا بر اصل ثابتى كه همواره از آن پيروى مى كنند (من هدف، ديگران وسيله) همه را برده حقوقى يا لااقل مانند برده خود مى خواهند، يعنى اگر مردم بگويند: ما هم هستيم و اراده داريم، آزاديم، مى فهميم، فكر مى كنيم، اثبات و نفى مى نماييم، خو ب و بد را تشخيص مى دهيم، هر يك از اين اظهارات مانند شمشيرى بران و كشنده است كه بر مغز آن هوى پرستان قدرت پرست فرود مى آيد. در دورانهاى متاخر ادعاى پر طنطنه و حماسه گونه اى درباره احترام به ذات انسان و اراده و آزادى و شخصيت او براه افتاد. اين ادعا به قدرى زيبا و جالب بود كه اكثر مردم آن را باور كردند و فقط موقعى از خواب بيدار شدند كه ديدند دست و پاى آنان در اختيار خودشان نيست، مثل اينست كه آنها را بسته اند ولى زنجيرى ديده نمى شود و با خيال وصول به آزاديها و احترام ذاتى و غير از اين نقل و نباتها كه فقط در اشباع شهوات و فساد اخلاقى تجلى مى كردند، خوش و خرمى در خود احساس مى كردند.

ولى گاهگاهى كه درك عميقى درباره زندگى و چگونگى جريان آن، براى آن مردم روى مى داد، احساس بستگى دست و پا مى كردند بدون اين كه زنجيرى را ببينند. فقط عده اى محدود كه داراى بينايى قوى بودند، حلقه هاى بسيار شفاف زنجير جبر و بردگى را كه گردانندگان جامعه بوسيله محيط و فرهنگ ساختگى مانند نژادپرستى و وطن پرستى افراطى غير معقول و امثال اينها، به دست و پاى مردم بسته بودند، ميديدند و كارى جز آه و ناله درونى از دستشان برنمى آمد. خلاصه، اين قاعده كلى را بايد در نظر داشته باشيم كه: محال است كسى برده هوى و هوس نفسانى خود باشد و قدرتى به دست بياورد و همه انسانهاى روى زمين را بردگان خود تلقى نكند. درست است كه سرتاسر سخنان اميرالمومنين عليه السلام در نهج البلاغه توصيه انسانها به ترقى و تعالى و ورود به حيات معقول است كه در نتيجه بتوانند به نعمت بزرگ هماهنگى و اتحاد انسانها نائل گشته و طعم حياتى برادرى و وحدت در درجات عالى رشد را بچشند و ظلم و تعدى را از روى زمين كه آشيانه همه آنهاست نابود نمايند، با اين حال بسيار مناسب است كه ما در اين مبحث كه اميرالمومنين عليه السلام اشاره به نتايج و خيم جدائى انسان از انسان و روا داشتن ظلم به يكديگر فرموده است، يك بحث كلى را درباره رابطه انسان با انسان كه در اين دو جمله خلاصه مى شود: اگر دو انسان در درجه عالى رشد و كمال الهى با يكديگر برقرار كنند، اين رابطه بر مبناى احساس برين هماهنگى و وحدت ميان ارواح آنان خواهد بود. اگر دو انسان در فضاى حيات طبيعى محض با يگديگر رابطه برقرار كنند، زمينه آن رابطه بر مبناى (انسان گرگ انسان است) استوار خواهد گشت. مطرح نمائيم: انواع هماهنگى و اتحاد انسانها و طرق وصول به باارزشترين آنها بديهى ا ست كه ما نه اولين كسى هستيم كه اين مساله حياتى را طرح كرده و مورد تحقيق قرار مى دهيم و نه بحث و تحقيق ما پيرامون اين مساله پرونده بسيار ضخيم آن را خواهد بست، مخصوصا با نظر به آسيبهاى فكرى و عملى ختم پرونده اينگونه مسائل كه در امتداد تاريخ مشاهده نموده ايم. بعضى از متفكران دوران معاصر ما را درباره جدائى انسان از انسان و به عبارت ديگر درباره بيگانگى انسان از انسان نوميدى چنان در خود مى فشارد كه اگر بخواهند قلمى روى كاغذ گذاشته و چيزى در پيرامون اين مساله بنويسند، سطر اول آن نوشته اين بوده: (آه بر انسان) و جمله آخرش اين خواهد بود: (واى بر انسان). شايد بتوان گفت: اينگونه اشخاص نوميد، اكثريت بسيار وحشتناكى را تشكيل مى دهند. حقيقت اين است كه اين اشخاص با روياروئى با واقعيات زياد، از درك يك واقعيت با اينكه در برابر چشمانشان قابل مشاهده است، محرومند. اين واقعيت عبارت از استمرار تجدد و نو به نو وارد شدن انسانها به عرصه گيتى مى باشد. به عبارت ساده تر: انسانها با كمال بيطرفى و مستعد پذيرش حقائق، چشم به دنيا باز مى كنند و سپس در اختيار محيط و اجتماع و عوامل آنها قرار مى گيرند. بنابراين، يك متفكر همه جانبه نگر نبايد به چ نان ياس و نوميدى گرفتار شود كه گوئى انسانهائى را مى بيند كه مانند قطعات سنگ متولد مى شوند و سنگ زندگى كرده و سنگ خواهند مرد! نه هرگز، انسان سنگ نيست زيرا به اضافه اينكه همه تحولات و انقلابات گذشته، در صحنه انسانها و بوسيله انسانها و براى انسانها صورت گرفته است (و اگر تئورى سنگ درباره انسانها صحيح بود، به هيچ وجه نمى بايست تحول و انقلابى صورت گرفته باشد) اين اصل را بايد در نظر بگيريم كه بدان جهت كه گام در راه اصلاح انسانها و نزديك كردن آنها به يكديگر، يك گام فطرى و عقلى و مذهبى است، لذا تكيه گاه اساسى براى دفاع از ضرورت هماهنگ و متحد ساختن انسانها بوده و مانند مشعلى فروزان بر سر راه كاروان انسانى خواهد بود. بعلاوه اينكه مگر ما بايد بنشينيم و دست رويهم بگذاريم و بگوئيم: صبر كنيد تا همه مردم اجتماع اصلاح شوند و همه آنان عظمت برادرى و برابرى را درك كنند، آنگاه ما هم از خوابگاه خود برخيزيم و چشمهايمان را بماليم و بگوئيم: راست مى گوئيد، همه ما بايد منقلب شويم تا از نعمت هماهنگى و اتحاد برخوردار گرديم!! بديهى است كه چنين انتظارى را كسانى مى توانند داشته باشند كه نه از انسان اطلاعى دارند و نه از سرگذشت او. اين حقيقت صحيح است كه اصلاح جامعه و بوجود آمدن احساس عميق برادرى و هماهنگى و اتحاد در جامعه، كمك بسيار بزرگى براى وصول هر يك از افراد، به آن احساس عميق مينمايد، ولى بدان جهت كه وصول به احساس مزبور احتياج به گذشتها و زير پا گذاشتن هواهاى نفسانى و مقتضيات طبيعت حيوانى دارد، لذا بسيار دشوار است انسانهائى كه در حال زندگى دسته جمعى با يكديگر و در حال تاثير و تاثر به سر مى برند، ناگهان، حتى تدريجا راه آن رشد و كمال را پيش بگيرند كه به احساس مقدس مزبور برسند. آرى، فقط رهبران بسيار بزرگ مانند انبياء و انسانهائى كه در رديف بعد از آنها حركت مى كنند، مى توانند زمينه براى احساس مقدس مزبور را بوجود بياورند. نتيجه اينكه ما نبايد تعليم و تربيت انسانها را براى وصول به احساس مزبور در آموزشگاه هاى گوناگون و در آشيانه هاى خانوادگى و در تاليفها و آثار هنرى متوقف بسازيم و منتظر بنشينيم كه كل مجموعى جامعه براى دريافت احساس مزبور برخيزد تا ما هم برخيزيم!! زيرا اگر چه افراد معدودى از تعليم و تربيت مزبور نتيجه گيرى مى كنند، همان افراد معدود با گفتار و كردارشان مى توانند پشتيبان خوبى براى ارزش احساس مزبور باشند، زيرا شخصيت آنان خرد ناب و فطرت پاك انسانها را بازگو مى كند. به نظر ميرسد قابل درك ساختن انسان به انسان و هماهنگ نمودن و رساندن آنان به درجه والاى احساس اتحاد برين به قدرى داراى اهميت حياتى است كه اگر بگوئيم: ماداميكه فلسفه ها و علوم انسانى و هنرها گامى در اين راه برنداشته اند، هيچ كارى براى بشريت انجام نداده اند، مبالغه گوئى نكرده و عين واقعيت را بيان نموده ايم. بياييد فريب اصطلاحات پر طنطنه و دهان پر كن آن فلسفه ها و علوم و هنرهائى را نخوريم كه مى گويند: ما فقط توضيح و تفسير (انسان آنچنانكه كه هست) را به عهده گرفته ايم و كارى با (انسان آنچنانكه بايد باشد) نداريم. اين مدعيان، آگاهانه يا ناآگاه (كه اميدواريم ناآگاه باشند) خلاف واقع مى گويند، زيرا اين ادعا منطقى نيست كه كسى كه شناخت (انسان آنچنانكه هست) را به عهده گرفته است در عين حال نمى خواهد اعتراف كند به اينكه آن همه كشتارها و آسيب و ضررهاى خانمانسوز و حق كشى ها كه انسان درباره همنوع خود با تكيه به مكتب و طرز تفكرات خاص انجام داده، ناشى از آن است كه آن مكتب و طرز تفكرات، (انسان آنچنانكه هست) را چنان تفسير نموده كه با آن همه كشتارها و آسيب و ضررها و حق كشى ها سازگار بوده است.

و به عبارت خ يلى مختصر تكيه گاه وقاحتهاى مزبور همان (انسان گرگ انسان است) بوده كه جناب مستطاب!! انسان نشناس معروف توماس هابس از شناختهاى مربوط به (انسان آنچنانكه هست) استخراج فرموده است!! اگر امثال اين شخصيت سطح نگر، نظريه بدبينانه خود را بر مبناى جريان طبيعت مادى بشر استوار مى كردند، قابل توجه بود. چنانكه آگاهان اولاد آدم و حتى كتب آسمانى بيان نموده اند، قطعى است كه آيه: اولئك كالانعام بل هم اضل: (آنان مانند چارپايان بلكه گمراه ترند.) بعد طبيعت ماده گرايى انسان را متذكر شده است كه انسان را در درجه اى پست تر از گرگ (كه هابس پيشنهاد مى كند) معرفى فرموده است. شعراى آگاه ما كه در بيان ارزش هاى والاى انسان داد سخن داده اند، با نظر به همان بعد ماده گرايى او، بدترين تعبيرات را درباره وى كرده اند، به عنوان نمونه: اهل دنيا از كهين و از مهين لعنه الله عليهم اجمعين مرا به روز قيامت غمى كه هست اينست كه روى مردم دنيا دوباره بايد ديد صائب تبريزى همين صائب تبريزى مى گويد: از ازل پيوسته با هم آشنا بوديم ما هم خيال و همزبان و همنوا بوديم ما معنى يك بيت بوديم از طريق اتحاد چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بوديم ما ب ود دائم چون زبان خامه حرف ما يكى گر چه پيش چشم صورت بين دو تا بوديم ما چون دو برگ سبز كز يك دانه سر بيرون كند يكدل و يك روى در نشو و نما بوديم ما بود راه فكر ما در عالم معنى يكى چون دو دست از آشنائى يك صدا بوديم ما دورى منزل حجاب اتحاد ما نبود داشتيم از هم خبر در هر كجا بوديم ما اختر ما سعد بود و روزگار ما سعيد از سعادت زير بال يك هما بوديم ما چاره جويان را نمى داديم صائب درد سر دردهاى كهنه هم را دوا بوديم ما آدمى خوارند اغلب مردمان از سلام عليكشان كم جو امان مولوى همين مولوى در مثنوى درباره لزوم احساس هماهنگى و وحدت انسانها چنان داد سخن داده است كه فوق آن قابل تصور نيست چنانكه در مباحث آينده خواهيم ديد و همچنين ديگر شاعران عاليقدر كه همه آنان به فعليت رساندن بعد ماده گرايى آدمى را مورد توبيخ قرار داده اند نه موجوديت او را: جهان بگشتم و آفاق سر بسر ديدم نه مردمم اگر از مردمى اثر ديدم در اين زمانه كه دلبستگى است حاصل آن همه گشايشى از چشمه جگر ديدم! چه مردمى و وفا! نامم از جهان گم باد وفا ز مردم اين عهد هيچ اگر ديدم ز روزگار همين حالتم پسند آمد كه خوب و زشت و بد و ني ك درگذر ديدم كمال الدين اسمعيل اصفهانى آدمى زادى كه ميگويند، اگر مردمند اى خوش آنجائى كه خود آنجا نباشد آدمى صفائى نراقى هر كه چون تيغ مدارش كجى و خونريزيست خلق عالم همه گويند كه جوهر دارد آقا راضى يا صائب تبريزى ظاهر هر كس كه سنجيدم به ميزان نظر داشت با باطن همان نسبت كه رو با آستر شفيعا اعمى شيرازى بد گمانى بين كه با هر كس حكايت مى كنم او تصور مى كند كز وى شكايت مى كنم حزنى اصفهانى يا خان احمد گيلانى چنانكه اشاره كرديم، همه اين شاعران عاليقدر بعد هوى پرستى و ماده گرايى و خودپرستى انسان را مورد توبيخ قرار مى دهند نه همه ابعاد او را كه شامل حقائق ارزشى مى باشند. خداوند متعال در عين حال كه انسان را هلوع (اگر خيرى به او برسد ديگران را از آن محروم مى كند و اگر شرى به او برسد داد و بيداد راه مى اندازد) و مال دوست (انه لحب الخير لشديد) معرفى مى فرمايد، تكريم مقام او را هم گوشزد مى نمايد: و لقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا: (و ما فرزندان آدم را اكرام نموديم و آنان را در خشكى و دريا براه انداختيم و مواد پاكيزه را نصيب آ نان ساختيم و آنان را به مقدار فراوانى از آنچه كه آفريده ايم، برترى داديم.) وقتى شاعر مى گويد: اهل دنيا از كهين و از مهين لعنه الله عليهم اجمعين قطعا مردم دنياپرست را مى گويد كه براى دستمال ناچيزى قيصريه ها را آتش مى زنند، نه آن انسانهاى پاك و رشد يافته را كه دنيا همانطور كه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است: براى آنان عبادتگاهى است سترگ. بنابراين، اگر امثال هابس و نيچه و ماكياولى اين قيد را در سخنانشان مى آوردند كه بدبينى ما متوجه ماده گرايى انسان است نه همه ابعادش، خدمتى به بشريت انجام مى دادند. پيش از ورود به مباحث مربوط به انواع هماهنگى و اتحادهاى انسانى و طرق وصول به باارزشترين آنها، به عنوان يك مقدمه، معناى اين جمله را كه وظيفه فلسفه و علوم انسانى و هنرها است كه در راه بوجود آوردن احساس مقدس هماهنگى و اتحاد معقول ميان انسانها گام بردارند، مطرح مى كنيم بايد توجه داشت كه منظور از وظيفه در اين مورد، نوعى از تكليف بى علت و دلبخواه بى ماخذ نيست، بلكه مقصود آن وظيفه است كه ضرورتش اولا مستند به لزوم شناخت ابعاد مختلف و استعدادهاى مثبت و منفى انسانى است كه بدون آن شناخت، انسان هر چند كه قرنها براى درك حق يقت و نمودهاى انسان تاخت و تاز كند و هزاران كتاب بنويسد و هزاران دانشگاه بكار بيندازد، كارى از پيش نخواهد برد، چنانكه امروزه همه ما در كتابهائى از قبيل انسان موجود ناشناخته تاليف الكسيس كارل و هشت گناه بزرگ انسان متمدن امروزى تاليف كنراد لورنتس مى خوانيم. جاى شگفتى است كه بعضى از آنان كه مى گويند: شما حق نداريد براى فلسفه ها و علوم انسانى و هنرها وظيفه تعيين كنيد و براى مردم فلسفه و علوم انسانى و هنرها آنچنانكه بايد پيشنهاد نمائيد، نمى دانند يا خداى نخواسته خود را به نادانى مى زنند كه انسان هر دوران و هر جامعه اى تبلور يافته هائى از (انسان آنچنانكه بايد) هاى مذهبى و فرهنگى و حقوقى و سياسى و اخلاقى و تاريخى است، نهايت امر (بايد) هاى اين امور ممكن است به قدرى شفاف باشند كه براى مردم معمولى نامحسوس بوده باشند. نخست توضيح اين وظيفه را كه متوجه هنر است متذكر مى شويم و سپس مى پردازيم به بيان دلائل فلسفى و علمى وظيفه مزبور كه متوجه فلسفه ها و علوم انسانى است: ضرورت بيان هنرى طرق وصول انسانها به احساس برين هماهنگى و اتحاد ارزشى آنان ميتوان گفت: دريافت صحيح وحدت انسانها و تجريد دقيق اين حقيقت عظمى و بيان كامل آن در ه نر ادبى، مهمترين و مفيدترين كارى است كه هنر ادبى چه در قالب شعر و چه در قالب نثر ميتواند انجام بدهد. از يك جهت با توجه به خسارتها و آسيبهاى بنيان كن تزاحم ها و تضادهائى كه تاريخ بشرى را فرا گرفته است، بايد گفت: هر گونه تلاش و تكاپو براى شناساندن و هموار كردن طرق وصول انسانها به وحدت و بيان آن با هر وسيله ممكن مخصوصا با هنر ادبى، يكى از ضرورتهاى حياتى براى انسانها است. لذا مبالغه اى نكرده ايم اگر ادعا كنيم كه هنر ادبى اگر چه تا كنون همه گونه امتياز و زيبائى ها را از خود بروز داده ولى قدمى در بيان وحدت انسانها و بيان هنرى آن برنداشته و در حقيقت كار مهمى انجام نداده است. شايد همه ما مضمون عبارت ذيل را شنيده يا خود درك نموده باشيم كه مى گويد: (هنر كوششى است براى آفرينش صور لذت بخش. اين صور، حس زيبائى ما را ارضاء مى كنند و حس زيبائى وقتى ارضاء مى شود كه نوعى وحدت يا هماهنگى حاصل از روابط صورى در مدركات حسى خود دريافت كرده باشيم.) به نظر ميرسد طرق مذهبى و عقلى و احساسى وصول انسانها به وحدت و احساس عالى آن، به حد لازم و كافى تاكنون در دسترس انسانها قرار گرفته است، اكنون نوبت هنر است كه با اشكال مختلف خود چه در شكل ه نر ادبى و چه در اشكال ديگر، به بيان آن وحدت و برانگيختن احساسات برين انسانها براى مسابقه در مسير وصول به آن، وارد ميدان شود و اساسى ترين وظيفه اى را كه به عهده دارد يا بايد به عهده داشته باشد، انجام بدهد. چه مى شد اگر جوامع شرقى و غربى كه هم در انسان ناميده شدن مشتركند و هم در ادعاى پر طنطنه (همه ما انسانيم و بايد با يكديگر متحد باشيم) هم صدا هستند، هنر را از آن ابتذالهاى مشمئزكننده نجات مى دادند و در مسير (حيات معقول) و در بيان وحدت معقول انسانها بكار مى گرفتند. درست است وحدتى كه در عبارت فوق كه از هربرت ريد نقل كرديم، انتزاعى از واحدهاى صورى مدركات حسى انسانها مى باشد، ولى با نظر به لزوم تصاعد تجريد وحدت از واحدهاى صورى به واحدهاى معقول و معقول تر، مانند تجريد وحدت از آرمانها كه حقائق معقولند و از بالاتر از آنها، تجريد وحدت از واحدهاى وجدان برين و در بالاترين درجه تجريد وحدت از ارواح انسانها، براى هنر پيشرو و انسان ساز فرض است كه هنرمندان سوداگر را از خواب غفلت طولانى و عميق بيدار كند و آنانرا در خط بسيار زيبا و پر معنا و حيات بخش تجريد تصاعدى اتحاد انسانها به حركت در آورد. تحمل زحمت تصعيد ذهن مردم براى در ك معقولات كه احساس برين لزوم هماهنگى و اتحاد انسانها در (حيات معقول) از حياتى ترين آنها محسوب مى شود، بسيار كمتر از تلخى ناگواريهاى جنگها و تزاحمها و تضادها و كشتارها و حق كشى هاى دائمى و فراگير است كه سرتاسر تاريخ انسانها را آلوده نموده است. به اضافه اينكه تصعيد ذهن مردم براى درك معقولات، انسانها را از گرگ يكديگر بودن بر كنار ميكند، عظمت انسانى را نيز كه حتى اغلب مردم در عالم خواب و رويا هم نمى بينند فعليت مى بخشد و با اين به فعليت رسيدن، پوچى و ضرر كشنده آن منطق ويرانگر كه ميگويد (اگر مردم موفق به زندگى منظم و بى تزاحم شوند، نيازى به فضيلت و تقوى و ديگر ارزشهاى انسانى ندارند!!!!)، آشكار ميگردد. هنر در اين امر حياتى بايد قدمى بسيار عالى بردارد و تاخير نكند كه هر چه بيشتر تاخير كند، زودتر پوچى خود را اثبات كرده است. ممكن است بگوئيد: هنر از چه راهى مى تواند اين احساس برين را در انسانها بوجود بياورد كه- اين همه عربده و مستى و ناسازى چيست نه همه همره و هم قافله و همزادند؟ ! مولوى بايد در پاسخ اين سوال بگوئيم: وظيفه هنر در اين مساله آن نيست كه دنبال دلائل اثبات كننده لزوم احساس هماهنگى و برادرى و اتحاد انسان ها بگردد، زيرا دلائل مزبور از فطرت و وجدان پاك انسانها و كتب آسمانى مخصوصا قرآن مجيد و منابع حديثى از پيشوايان مافوق الطبيعه و حكماى انسان شناس، برآمده و به قدر لازم و كافى در اختيار انسانها قرار گرفته است. كارى كه هنر در اين امر حياتى بايد انجام بدهد، ارائه نمودها و حركات و تجليات گوناگون آن احساس برين است كه به خوبى از عهده هنر برمى آيد. در يك قطعه ادبى از هنر شعرى كه در هماهنگى و احساس والاى وحدت برين ميان انسانهاى كمال يافته سروده شده است و ما آنرا ذيلا مى آوريم، دقت فرماييد: اهل معنى همه جان و همه جانان همند عين هم قبله هم دين هم ايمان همند در ره حق همگى همسفر و همراهند زاد هم مركب هم آب هم و نان همند همه بگذشته ز دنيا به خدا رو كرده هم عنان در ره فردوس رفيقان همند هر يكى در دگرى روى خدا مى بيند همچو آيينه همه واله و حيران همند حسن و احسان يكى از دگرى بتوان ديد مظهر حسن هم و مشهد احسان همند همه در روى هم آيات الهى خوانند همه قرآن هم و قارى قرآن همند طرب افزاى هم و چاره هم در هر گاه مايه شادى هم كلبه احزان همند همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند آشكاراى هم و واقف پنهان همند عقل كلشان پدر و مادرشان نفس كل است همه ماننده و پيوسته و اخوان همند همه آيينه هم صورت هم معنى هم همه هم آينه هم آينه داران همند ملا محسن فيض كاشانى همه اين ابيات را در واحد اختيارى الهى نقل خواهيم كرد. فعاليت هنرى طرق بسيار متنوعى براى ارائه اين احساس برين و ارزش و عظمت آن در اختيار دارد كه ما فقط به ذكر نمونه اى از آنها مى پردازيم:

1- هنرمند مى تواند چه بوسيله نقاشى هاى عالى و چه با ارائه نمايشنامه هاى خوب، تاثير و تاثر انسانها را از شاديها و اندوههاى يكديگر بوسيله داشتن جان آگاه، احساس وحدت مقدماتى را در انسانها بوجود بياورد، مانند: الف- نمايش و يا نقاشى چشمهائى را نشان بدهد كه از ديدن سرور و انبساط در انسان ديگر، فروغ خاص همان سرور و انبساط را جلوه مى دهد، به طورى كه اگر يك انسان، آن نشاط و سرور را در دو انسان متاثر از يكديگر در يك زمان ببيند و عامل و معمول را نداند، چنان تلقى كند كه هر دو انسان تحت تاثير يك انگيزه سرورانگيز و انبساط بخش قرار گرفته اند. ب- سخنان دو شخص متاثر از همديگر را چنان تنظيم و از دل برآمده بيان كند كه هر انسان بيننده چنان تلقى كند كه آن دو شخص از يك منبع و براى وصول به يك هدف آن سخنان را ابراز ميدارند. ج- هنرمند مى تواند با بيان نقاشى و نمايشى و غير از آن دو، صدها كنش و واكنش را در صحنه حيات انسانها ارائه نمايد، مثل مضمون ابيات زير: عيسى برهى ديد يكى كشته فتاده حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت گفتا كه كه را كشتى تا كشته شدى زار تا باز كجا كشته شود آنكه ترا كشت انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت و با اين ارائه محسوس و ملموس، اثبات كند كه پشت پرده طبيعت محسوس، قانونى درباره جانهاى آدميان در جريان است كه هيچ كس نمى تواند آنرا منكر شود. آن قانون چنين است: اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوى ما آيد نداها را صدا د- هنرمند مى تواند احساس آرامش قلبى و سعادت وجودى انسانهائى را ارائه كند كه آنرا در نتيجه تكاپو براى تقليل دردها و سختى هاى مردم بدست آورده اند. اما ضرورت بوجود آوردن احساس برين لزوم هماهنگى و وحدت ميان انسانهااز ديدگاه فلسفه و علوم انسانى، بايد گفت اين مساله احتياج به توضيح و استدلال مبسوط ندارد كه بشر در تاريخ طولانى خود هر كار اساسى كه براى پيشرفت انسانها در (حيات معقول) انجام داده است، مبنى بر احساس عميق اين وحدت بوده است كه و اقعا بدون آن، بشر از بيمارى (بيگانگى انسان از انسان) كه مستلزم بيمارى مهلكترى به نام (از خود بيگانگى) است، در رنج و شكنجه مرگزاى فرو رفته است. بشر مى بايست با درك اين حقيقت، از آغاز تاريخ حياتش، هر روز به كمال عالى ترى موفق مى گشت، مخصوصا با نظر به اينكه انبياى عظام و اوصياء آنها و حكماء و اولياء الله و خردمندان آگاه و هنرمندان ادبى سازنده همواره با اشكال گوناگون عظمت و ضرورت درك وحدت معقول آدميان و ضرورت تطبيق آن را در زندگى گوشزد نموده اند. آيا مى توان گفت آن همه تلاشها و گوشزدها در برابر تمايلات حيوان صفتان و مردم پست كه جز (خور و خواب و خشم و شهوت) چيزى براى حيات خود و ديگر انسانها سراغ ندارند بى اثر بوده است، در صورتى كه همان داد و فريادها و تلاشها بوده است كه كارهاى بسيار بااهميتى را مانند احياى تمدن ها و فرهنگها و بوجود آوردن آثار انسانى و حركتهاى اصلاحى دسته جمعى مثمر انجام داده است. اينكه همواره حيوان صفتانى به مقتضاى خوى حيوانى درون خود كه (روح حيوانى سفال جامده است)، روياروى انسانهاى انسان شناس و فرشته خو و عاشق هماهنگى و وحدت انسانها ايستاده و چيزى جز دندان و چنگال تيز به آنان نشان نداده اند، اهم يتى ندارد، يعنى مساله شگفت انگيزى نيست، زيرا: (حيوان را خبر از عالم انسانى نيست)، بلكه موقعى شگفت انگيز بود كه آن موجودات بدتر از حيوانات، گامى در راه تقليل دردهاى بشرى برميداشتند!! و حيوانات هرگز نخواهند فهميد كه (روح انسانى كنفس واحده است). آنچه اهميت دارد و بايد درصدد فهماندن آن به انسانها برآمده و وقاحت آنرا اثبات كنيم، اينست كه عده اى حيوان تر از آن حيوانات كه قيافه دانش و فلسفه به خود گرفته اند در حاليكه شقى ترين و بى رحمترين راهزنان راه كاروان بنى نوع انسانى مى باشند، كارى جز اين ندارند كه مغزهاى سالم و فعال ساده لوحان را شستشو نموده و آنها را تحويل گروه يكه تازان ميدان تنازع در بقاء بدهند. اين عده كه قيافه حق به جانب دانش و فلسفه به خود گرفته اند، با آن قيافه حق نما طبيعت بشر را بر دو قسم مهم تقسيم مى كنند و نام آن دو را قوى و ضعيف مى گذارند، آنگاه باكمال بى شرمى متلاشى شدن ضعيف در چنگال قوى را قانون مينامند!! و آن قوى اگر روزى به خود بيايد و به خويشتن بگويد: (اى پست تراز حيوان، بس است، تا كى اين همه پليدى و شقاوت و پستى!!) در چنان روزى فردريك نيچه ها و توماس ها بس ها، مخصوصا ماكياولى ها با كمال دلسوز ى به آن قوى، به خود آمده و انسان شده ناله ها و شيون ها راه خواهند انداخت كه اسفا و دريغا، اين قوى از قوه و قدرت پرستى دست برداشته و داخل گروه انسانها شده است!! خلاصه، بارها در درس ها و سخنرانى ها عرض كرده و در نوشته هايم ياد آور شده ام: همه آن انسان هائى كه واقعا سوز و گدازى براى انسانها دارند و كسانى كه حقيقتا انسان را كامل تر از حيوان و داراى ارزشها مى دانند و او را شايسته خدمت تلقى مى كنند، بايد بدانند كه تا گفته هابس را كه با كمال بى شرمى روى كاغذ آورده است: (انسان گرگ انسان است) و تا گفته نيچه را كه انسان را برده قدرت معرفى كرده است و بطور كلى تا گفته ضد انسان و دشمن بى امان اخلاق و مذهب و فلسفه و هنر و ديگر عظمتهاى انسانى كه يك نامش فرويد و نام ديگرش ماكياولى و نام سومش هابس و نام چهارمش نيچه و القابش چنگيز و هلاكو و آتيلا و نرون و تيمور لنگ است، مردود و مطرود نساخته اند، محال است كوچكترين قدمى در راه قابل فهم ساختن وحدت و هماهنگى انسانها و عملى كردن آن وحدت در ابعاد زندگى برداشته شود و مادامى كه اين قدم برداشته نشود، انتظار ورود بشر به تمدنى كه انسانهايش با (حيات معقول) زندگى كنند و همديگر را درك نماي ند، انتظار يك امر محال است كه فقط براى دلخوش كردن خيالى يا براى سرگرمى دانشجويان علوم انسانى به درد مى خورد. از ديدگاه برخى كارشناسان علوم انسانى امروزى آنچه كه نكبت و بدبختى انسان ها را به بدترين وضع رسانده است، آن نيست كه با ملاحظه نسبت ميان تعداد نفوس دنياى امروز و فراوانى و تنوع وسائل، صاحبنظران علوم انسانى به قدرى اندكند كه واقعا موجب نگرانى است، نكبت و بدبختى در آن هم نيست كه ما امروزه ميليونها مجهول در پشت پرده داريم، نكبت و بدبختى در آن هم نيست كه بشر امروزى در برابر حوادث مقاومت ندارد و خيلى زود شكن است، نكبت و بدبختى در آن نيست كه انسان از انسان سخت بيگانه شده و اين بيگانگى به بيمارى مهلك (از خود بيگانگى) منجر شده است، بلكه نكبت و بدبختى در جامعه انسان امروزى ناشى از آن بى شرمى و وقاحتى است كه بعضى از خودپرستان در قرن 19 با نيمه چراغى از مشاهدات ناقص علمى در دست، انسانيت را از انسان منتفى ساختند و همه ارزشهاى سازنده انسانى را كه بدون آنها فلسفه و هدفى براى زندگى قابل تصور نيست، دست بسته تسليم قدرت و غريزه جنسى و لذت پرستى نمودند و از اين تسليم كوركورانه فرزندى به نام جدائى انسان از انسان زائيده شد ك ه امروز با شعله هايش بشريت را در كام خود خاكستر مى سازد. اگر چه پستى و رذالت اين نابكاران از ديدگاه دانشمندان و صاحبنظران علوم انسانى پوشيده نيست و حتى در كتابها و مقالات به حد لازم و كافى ضد علم بودن آنان را اثبات مى كنند، ولى تلفات بيشمارى از ساده لوحان جوامع بوجود مى آيد كه هرگز قابل جبران نخواهد بود. با اين حال چنانكه در بالا اشاره كرديم، الطاف و مراحم خداوندى بوسيله انبياى عظام و اوصياء و اولياء و حكماى بزرگ و هنرمندان متعهد و وجدانهاى انسان هاى پاك، ضرورت و عظمت و زيبائى احساس آن وحدت را (كه بدون آن انسانى مطرح نيست) در درون آدميان تثبيت فرمود و اين سلسله طولانى بشر را (كه سر سلسله آن عبارت است از حضرت ابوالبشر خليفه الله آدم عليه السلام در روى زمين) از سقوط حتمى نجات داد. در بيان ادبى اين وحدت عظمى، هنرمندان جوامع مسلمين در توضيح هويت و ضرورت ارائه طرق وصول به آن، گامهاى موثر و بسيار مثمرى برداشته اند. اكنون بايد ببينيم طرق وصول به احساس وحدت و تعليم و تربيت انسانها براى به فعليت رسيدن آن در درون انسانها چيست؟ آيا درك و بيان اين احساس فقط مستند به ذوق و قريحه پردازى بوده است كه هنرمندان براى اشباع ذوق هنرى خود، انجام داده اند؟ پاسخ اين است كه نه هرگز، بلكه اين حقيقت و احساس مستند به قوى ترين منطق ها است كه ما بعضى از آنها را در اين مبحث مى آوريم. ما اين كار را با ترتيب وحدتهاى انتزاعى از طبيعت تا فوق طبيعت انجام مى دهيم تا ببينيم كدامين حقيقت ثابت براى انتزاع هماهنگى و وحدت ميان انسانها اصيل است.

1- وحدت عددى- همان اولين رقم از سلسله اعداد كه وسيله شمارش اعداد ديگر و تركيب كننده آنها مى باشد. قطعى است كه منشا تجريد وحدت براى ميلياردها انسان، اين واحد عددى نيست، زيرا بديهى است كه انسانها بيش از يك واحد عددى مى باشند، و هيچ عاقلى هم تاكنون چنين وحدتى (وحدت عددى) را درباره انسان ادعا نكرده است.

2- وحدت طبيعى- اين واحد بر دو درجه تقسيم ميگردد: درجه يكم- عبارتست از ماهيات و مختصات طبيعى آن. همه انسانها داراى ماهيتى مركب از حيوان و تفكر و نطق و قدرت اكتشاف و تعقل و تجسيم و تجريد و مختصاتى مانند خنده و گريه هستند كه اين مختصات بالغ بر 900 مى باشد. بنابراين مقصود از واحدى كه منشا انتزاع وحدت طبيعى است در حقيقت تماثل و تشابه انسان ها در ماهيت و مختصات آن مى باشد كه همه را در يك نوع معين، مشترك ساخته است. اگر چه ه مه انسانها در واحد طبيعى مزبور مشتركند، ولى اين واحد و وحدتى كه از آن تجريد مى شود، با اينكه مورد آگاهى همه انسانها است، نمى تواند در نزديك كردن انسان به انسان ديگر چنان تاثيرى داشته باشد كه انسانها بتوانند انتظار گذشت از يكديگر را داشته باشند و به عبارت ديگر افراد آدمى، همينكه به آغاز رشد فكرى مى رسند، اطلاع از همنوع بودن و اشتراك همه آنان را در ماهيت و مختصات طبيعى روانى بدست مى آورند، با اين حال صد هزارم آن همه خونهائى كه انسان آشناى انسان از همنوع خود بر زمين ريخته است، هيچ درنده اى از همنوع و غير همنوع خود بر زمين نريخته است، و آن همه لاشه ها و جنازه هاى متلاشى شده كه با اسلحه اين گونه انسان شناسان (خودشناسان) نقش زمين شده است، بوسيله زلزله ها و سيلها و طاعون ها و كوههاى آتشفشانى و ديگر عوامل طبيعى كه با ضربه هاى مرگبار خود انسانها را به هلاكت رسانيده اند، نبوده است. در اين موضوع بحث مشروحى در اينجا نداريم، همين مقدار مى گوئيم كه: اين آشناى همنوع خويشتن بيش از همه موجودات با همنوع خويشتن كينه و خصومت ورزيده است. براى اينكه تا حدودى از سرگذشت شرم آور انسان در رابطه با همنوع خويشتن اطلاعى بدست بياوريد، نگ اهى به اوراق كتابهائى مانند (شهريار) تاليف ماكياولى و (لوياتان) و (جسد سياسى) و (طبيعت انسان) تاليف توماس هابس بيندازيد.

و تاكنون هم هيچ متفكرى را بلكه هيچ آدم معمولى را سراغ نداريم كه به وحدت طبيعى كه همان تشابه و تمايل انسان ها در ماهيت و مختصات باشد، استناد نموده و توقع هماهنگى و وحدت معقول در آرمانها و ارواح را داشته باشد.

وحدت طبيعى درجه دوم مانند: يك- وحدت نژادى. دو- وحدت محيط طبيعى. سه- وحدت زندگى اجتماعى. چهار- وحدت فرهنگى ايستا (راكد) مبتنى بر عناصر خواسته هاى طبيعى محض. پنج- وحدت سرگذشت تاريخى. اين واحدها اگر چه در استحكام و اصالت طبيعى (همنوع بودن) قابل مقايسه با واحد طبيعى درجه 1 نمى باشند، ولى از نظر تاثير در جذب انسان به سوى انسان ديگر بسيار موثرتر از واحد طبيعى درجه 1 هستند. به عنوان مثال وحدت در نژاد حتى در متمدن ترين جوامع انسانى به اصطلاح، مردم آن نژاد را به همديگر جذب نموده و آنانرا تا سر حد مرگ روياروى انسانهاى ديگر قرار داده است. همچنين انس و الفتى كه در ميان انسانهاى يك محيط طبيعى بوجود مى آيد، هماهنگى و وحدتى در ميان آنان ايجاد مى كند. همه اين عوامل جلب در موقع تعارض با سود يا ايجاب زيا ن شخصى از كار مى افتند و انسانها روياروى هم قرار مى گيرند. البته در ميان واحدهاى فوق واحد نژادى بيش از همه قابليت جذب افراد به سوى يكديگر را دارد، حتى امروزه بعد از آن همه تبليغات و اجراى رسالت پيامبران و انديشه هاى سازنده متفكران بزرگ، موضوع نژاد در كشش افراد هم نژاد به يكديگر و دفع غير هم نژاد، به قدرت خود باقى است. خلاصه، اگر چه اين واحدهاى درجه 2 مى توانند به عنوان عوامل جلب افراد به يكديگر عمل كنند، ولى مشروط به اينكه سود و زيان فردى در كار نباشد. با يك دقت لازم مى توان گفت همه اين واحدها و اتحادها و اشتراكها و وحدتها در معرض بهره بردارى براى اشباع حس خودخواهى هاى آدميان بوده است، يعنى همه آنها در معرض استفاده در راه خودخواهى قرار مى گيرند، لذا مى توان گفت: فداكارى در راه نژاد، يا هر موضوع ديگرى مانند افراد هم محيط طبيعى و افراد اجتماع خود، فداكارى در راه خويشتن است، بطوريكه ميتوان اين دو كلمه (نژاد من) را به كلمه (من) تبديل نمود. بعضى از واحدهاى دو نوع واحدهاى طبيعى درجه 1 و 2 مى توانند به دو نوع اجبارى و اختيارى تقسيم شوند، مانند انتخاب اختيارى اجتماع مخصوص و محيط طبيعى و مكان مخصوص براى زندگى (در واح دهاى طبيعى درجه 2) و مانند انتخاب اختيارى مواد براى تعقل و تجسيم و به فعليت رسانيدن نبوغ در مسير خاص.

3- صيانت ذات كه در حيات انسان مقتضى تشكل و ارتباطات جمعى مى باشد، گاه براى دفع مزاحم از سر راه زندگى كه هم دو يا چند انسان عادل و بافضيلت را به يكديگر مى پيوندد و هم اشخاص درنده را كه اگر خطر مزاحم نبود همديگر را مى دريدند مانند دست به هم دادن شير با خرگوش و پلنگ با آهو و گربه با موش براى دفع دشمن، چناكه براى بدست آوردن سود ممكن است ميليونها انسان با داشتن هوى ها و آرمانهاى مختلف و متضاد، به يكديگر جذب شوند و هماهنگ گردند.

ولى اين هماهنگى هاى ناشى از فرار از ضرر و جلب سود كه مانند جهان گشايانى به يكديگر جذب مى شوند و متحد مى گردند، هيچ گونه داراى ارزش ذاتى نيست، بلكه گاهى در صورت دوم كه اتحاد براى جلب سود است، مزاحم انسانها و بر هم زننده زندگى ديگران نيز مى باشد مگر براى تحقق بخشيدن به هدفهاى والاى انسانى كه در آيات قرآنى نيز آمده است و ما نمونه اى از آن آيات را خواهيم آورد. به نظر مى رسد كه شعراى عاليقدر ما اين گونه اتحاد و هماهنگى را توصيه كرده اند، (نه اتحاد و هماهنگى مغولان را) از آن جمله: آب را چون مدد بود از آب گلستان گردد آنچه بود خراب حكيم سنائى غزنوى شاعرى ديگر گفته است: آن پنج گهر كز صدف يك پشتند در دست كمال و مردمى انگشتند چون فرد شوند در نظرها هيچند چون جمع شوند بر دهن ها مشتند ز دانا تو نشنيدى اين داستان كه بر گويد از گفته باستان كه گر دو برادر نهد پشت پشت تن كوه را باد ماند به مشت حكيم ابوالقاسم فردوسى همرهى شرط است اندر كارها تا رسد آسمان به منزل بارها ورنه جز رنج و زيان نايد پديد سازش ناسازگاران كس نديد رشيد ياسمى غرض ز انجمن و اجتماع جمع قواست چرا كه قطره چو شد متصل بهم درياست ز قطره، ماهى پيدا نمى شود هرگز محيط بايد كز وى نهنگ خواهد خاست ز قطره هيچ نيايد ولى چو دريا گشت هر آنچه فيض تصور كنى از آن شاياست به قطره كشتى هرگز نمى توان راندن چرا كه او را نه عمق هست و نه پهناست ز گندمى نتوان پخت نان و جوع نشاند چو گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست ز فرد فرد محال است كارهاى بزرگ ولى ز جمع توان خواست هر چه خواهى خواست اگر مرا و تو را عقل خويش كافى بود چرا به حكم خداوند امر بر شور است قواى چند چو در يك مقام جمع شود به هر چه راى كند روى فتح با آنجاست بلى ببايد جمعيت و وفاق نمود كه هر چه هست ز اجماح و اتفاق بپاست بدين دليل يدالله مع الجماعه سرود كه با جماعت دستى قوى، يدى طولاست ولى چو تفرقه اندر ميان جمع فتد همان حكايت صوفى و سيد و ملاست پس اجتماع ببايد ز روى دانش و علم كه علم اگر نبود اجتماع بى معناست اديب الممالك فراهانى دوستان سخت پيمان را ز دشمن باك نيست شرط يار آن است كز پيوند يارش نگسلد صد هزاران خيط يكتا را نباشد قوتى چون به هم بر تافتى اسفند يارش نگسلد سعدى شيرازى آنچه به يك دست نشايد ربود چون دو شود دست، ربايند زود كار گرانى چو فتد پيش كس رفع شود از مدد يار و بس وحشى بافقى مورچگان را چو فتد اتفاق شير ژيان را بدرانند پوست سعدى شيرازى حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آرى به اتفاق، جهان مى توان گرفت حافظ شيرازى دو دست با هم اگر يكدلند در همه حال هزار طعنه دشمن به نيم جو نخرند ور اتفاق نمايند و عزم جزم كنند سزد كه قلعه افلاك را ز هم بدرند بكوش ابن يمين دوستى بدست آرى كه دشمنان سوى يك تن به صد كژى نگرند ابن يمين فريومدى دو دل يك شود بشكند كوه را پراكندگى آرد انبوه را نظامى گن جوى البته چنانكه در بالا اشاره كرديم، مطلوبيت اين هماهنگى و اتحاد مربوط به هدف والائى است كه انگيزه تشكل دسته جمعى را به وجود مى آورد. خداوند متعال فرموده است: و تعاونوا على البرو التقوى و لاتعاونوا على الاثم و العدوان: (هميارى كنيد بر مبناى (در راه) ايجاد نيكوكارى و تقوى، و هميارى نكنيد برايجاد گناه و خصومت.) نكته بسيار جالبى كه در تشكل و هماهنگى انسانها در راه به وجود آوردن نيكيها و خيرات وجود دارد، افزايش نيرو و نشاط و انبساطى است كه در جدائى ها ديده نمى شود. به عبارت ديگر تجربه شده است كه اگر كسى به تنهائى در راه خير و نيكى تكاپو كند، كم نشاطتر و ناتوانتر از موقعى است كه در ميان جمع هماهنگ شده تلاش مى نمايد. خداوند متعال لطف و عنايت خاصى به جمعهاى متشكل در راه نيكوكارى و تقوى عنايت مى فرمايد، چنانكه در حديث آمده است: الجماعه رحمه: (جماعت (تشكل جمعى براى به وجود آوردن خيرات) رحمت خداوندى است.) يدالله مع الجماعه: (دست خداوندى با جمعيت متشكل است.) گفت با اينها مرا صد حجت است ليك جمعند و جماعت رحمت است رازگويان با زبان و بى زبان الجماعه رحمه تاويل دان چون جماعت رحمت آمد اى پسر جهد كن كز رحمت آرى تاج سر جمع كن خود را جماعت رحمتست تا توانم با تو گفتن هر چه هست مولوى خداوند متعال مى فرمايد: و اطيعوا الله و رسوله و لاتنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم و اصبروا ان الله مع الصابرين: (و اطاعت كنيد خدا و رسول او را و با يكديگر نزاع نكنيد كه شكست مى خوريد و نيرو و آبروى شما مى رود، و متحمل و شكيبا باشيد كه قطعا خداوند با بردباران است.) اين آيه شريفه از يك نظر خاصيت بسيار حياتى اجتماع و اتحاد را بيان مى فرمايد كه عبارت است از پيروزى بر ضد انسانهاى انسان نشناس، و همچنين خاصيت پراكندگى و پاشيدگى را متذكر مى شود كه عبارت است از سقوط و اضمحلال نيرو و رفتن آبرو و حيثيت.

و از نظر ديگر مى توان گفت: اگر اجتماع و اتحاد معلول اطاعت اوامر خداوندى و رسول او بوده باشد، انسان را به همان وحدت عالى مى رساند كه در (عامل وحدت اختيارى) بيان خواهيم كرد.

4- عامل اشباع عواطف- عده اى از انسانها درباره همنوعان خود، وحدتى را شهود مى كنند كه منشاء دلسوزى به آلام انسانها و احساس خوشى در خوشى هاى آنان مى باشد. اين احساس با اينكه ممكن است خام بوده و به درجه تصعيد عالى نرسيده باشد، بااين حال، ممكن است با مشاهده زشتى ها و پليديها از افرادى محدود از انسانها فروكش نمايد و از بين برود، و اگر احساسات واحد مستند به درك برين و عقل ناب و فهم عالى باشد، اين احساس، فوق العاده مهم و با ارزش است كه در شماره 5 مطرح خواهد گشت.

ولى آنچه كه مهم است اين است كه آدمى با مشاهده زشتيها و پليديهاى افرادى از مردم پست، عاطفه زيباى محبت به انسانهاى ديگر را از بين نبرد، زيرا اين عاطفه اى بسيار مهم و سازنده است كه در همه ادبيات جوامع بشرى به نام محبت تجلى داشته است. در ادبيات فارسى، محبت و توصيف و تحريك به داشتن آن، بسيار عالى جلوه كرده است، از آن جمله: به جز بناى محبت كه دائم آباد است خراب مى كند ايام هر بنائى را عبرت نائينى خلل پذير بود هر بنا كه مى بينى مگر بناى محبت كه خالى از خلل است حافظ جز به محبت جهان قرار نگيرد كون و مكان باقى از بقاى محبت گر ز محبت نبود هستى انسان خانه دل كى شدى بناى محبت بر ز بر خاك پايدار نماند هيچ بنائى به جز بناى محبت محسن شمس ملك آرا شيرين نشود كام جز از شور محبت مستى ندهد جز مى انگور محبت آن آتش موسى و عصا و يد بيضا يك شعله بد از نائره طور محبت دشمن كه بسر پنجه شمشير نشد دوست ديديم كه چربيد بر او زور محبت بر نفس عطا غالب اگر گشت عجب نيست با شير ژيان پنجه زند مور محبت سميعى عطا بجز محبت كه تاابد باقى است شود خراب به گردون اگر بر آرى كاخ صفائى نراقى به نازم به بزم محبت كه آنجا گدائى به شاهى مقابل نشيند طبيب اصفهانى باشد به از گلى كه زند گلرخى به سر خارى كه در طريق محبت به پا رود وصال شيرازى بين بوالعجبى هاى محبت كه دلم بود يك قطره و عمريست كه جيحون رود از دل هدايت طبرستانى از گل و خاك برويند همه نخل و نهال اى محبت تو چه نخلى كه ز دل ميروئى تا تواند گل خندان محبت گردد غنچه دل گره كينه نمى بايد كرد نورس قزوينى گر آسايشى دارى از روزگار وصال عزيزان غنيمت شمار به جمعيت دوستان روى نه پراكندگى را به يك سوى نه به دورى مكوش ار كه بد خوست يار كه خود دورى افتد سر انجام كار امير خسرو دهلوى نبينى كه چون با هم آيند مور ز شيران جنگى برآرند شور نظر كن بر آن موى تاريك سر كه باريك بينند اهل نظر چو تنهاست از رشته اى كمتراست چو پر شد ز زنجير محكمتر است سعدى از محبت تلخها شيرين شود از محبت مس ها زرين شود از محبت دردها صافى شود وز محب ت دردها شافى شود از محبت خارها گل مى شود وز محبت سركه ها مل مى شود از محبت دار تختى مى شود وز محبت بار بختى مى شود از محبت سجن گلشن مى شود بى محبت روضه گلخن مى شود از محبت نار نورى مى شود وز محبت ديو حورى مى شود از محبت سنگ روغن مى شود بى محبت موم آهن مى شود از محبت حزن شادى مى شود وز محبت غول هادى مى شود از محبت نيش نوشى مى شود وز محبت شير موشى مى شود از محبت سقم صحت مى شود وز محبت قهر رحمت مى شود از محبت مرده زنده مى شود وز محبت شاه بنده مى شود اين محبت هم نتيجه دانش است كى گزافه بر چنين تختى نشست دانش ناقص كجااين عشق زاد عشق زايد ناقص اما بر جماد مولوى دستور به ايجاد صلح و صفا و خوش بينى در ميان انسانها و توصيه به آن، هم در منابع معتبر اسلامى آمده و هم در ادبيات جلوه بسيار عالى داشته است، به عنوان نمونه: يكى نصيحت من گوش دار فرمان كن كه از نصيحت سود آن كند كه فرمان كرد همه به صلح گراى و همه مدارا كن كه از مدارا كردن ستوده گردد مرد اگر چه قوت دارى و عدت بسيار به گرد صلح در آى و به گرد جنگ مگرد نه هر كه دارد شمشير، حرب بايد ساخت نه هر كه دارد فازه ر، زهر بايد خورد ابوالفتح بستى آسايش دو گيتى تفيسر اين دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا حافظ اميرالمومنين عليه السلام پس از ضربتى كه بر سر مباركشان فرود آمد، در ساعات آخر عمر دو فرزندش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را به طور جدى به اصلاح ذات البين توصيه فرمودند كه بالاتر از حدود اشباع عواطف بوده و آنرا از بزرگترين وظيفه هاى انسانى معرفى فرمودند: اوصيكما و جميع ولدى و اهلى و من بلغه كتابى، بتقوى الله و نظم امركم و صلاح ذات بينكم، فانى سمعت جد كما صلى الله عليه و آله و سلم يقول: صلاح ذات البين افضل من عامه الصلاه و الصيام: (من شما و همه فرزندان و دودمانم و همچنين هر كس را كه اين گفتار به او برسد توصيه مى كنم به تقواى الهى و نظم امور و صلح در ميانتان (يا اصلاح و ايجاد صلح در ميان همه)، زيرا من از جدتان رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: صلح و اصلاح ميان انسانها برتر است از عموم نماز و روزه.) (البته اين جمله تفسيرى دارد كه انشاءالله در موقع تفسير همه وصيت آن حضرت مطرح خواهيم كرد.) آيات قرآنى در توصيف عظمت و ضرورت صلح و اصلاح، در موارد فراوانى بياناتى فرموده است، به عنوان نمو نه: فاتقوا الله واصلحوا ذات بينكم: (به خدا تقوى بورزيد و ميان خودتان را اصلاح كنيد.) در انگيزگى اشباع عواطف انسانى براى هماهنگى و اتحاد، شعراى عاليقدر مضامين بسيار عالى آورده اند: بيا تا مونس هم، يار هم، غمخوار هم باشيم انيس جان غم فرسوده بيمار هم باشيم شب آيد شمع هم گرديم و بهر يكدگر سوزيم شود چون روز، دست و پاى هم در كار هم باشيم دواى هم، شفاى هم، براى هم، فداى هم دل هم، جان هم، جانان هم، دلدار هم باشيم بهم يك تن شويم و يك زبان و يكدل و يك روى سرى در كار هم آريم و دوش بار هم باشيم جدائى را نباشد زهره اى تا در ميان آيد بهم آريم سر بر گردهم پرگار هم باشيم حيات يكدگر باشيم و بهر يكدگر ميريم گهى خندان ز هم، گه ديده خونبار هم باشيم به وقت هوشيارى عقل هم گرديم و بهر هم چو وقت مستى آيد ساغر سرشار هم باشيم شويم از نغمه سازى عندليب غم سراى هم به بوى و رنگ هم، خود رونق و گلزار هم باشيم به جمعيت پناه آريم از باد پريشانى اگر غفلت كند آهنگ ما هشيار هم باشيم براى ديده بانى، خواب را بر خويشتن بنديم ز بهر پاسبانى ديده بيدار هم باشيم جمال يكدگر گرديم و عيب يكدگر پوشيم قبا و جب ه و پيراهن و دستار هم باشيم غم هم، شادى هم، دين هم، دنياى هم گرديم بلاى يكدگر را چاره ناچار هم باشيم بلاگردان هم گرديده، گرد يكدگر گرديم شده قربان هم، از جان، و منت دار هم باشيم بيا گفتار را خود جامه كردار در پوشيم زبان و دست هم گرديم و خدمتكار هم باشيم نمى بينم بجز تو همدمى اى فيض در عالم بيا دمساز هم، گنجينه اسرار هم باشيم بيا تا قدر همديگر بدانيم كه تا ناگه ز يكديگر نمانيم چو مومن آينه مومن يقين شد چرا با آينه تا رو گرانيم كريمان جان فداى دوست كردند سگى بگذار ما هم مردمانيم غرضها تيره دارد دوستى را غرضها را چرا از دل نرانيم گهى خوشدل شوى از من كه ميرم چرا مرده پرست و خصم جانيم چو بعد مرگ خواهى آشتى كرد همه عمراز غمت در امتحانيم كنون پندار مردم آشتى كن كه در تسليم ما چون مردگانيم چو بر گورم بخواهى بوسه دادن رخم را بوسه ده كاكنون همانيم خمش كن مرده وار اى دل ازيرا به هستى متهم ما زين زبانيم مولوى 5- قانون كنش و واكنش كه در پشت پرده محسوسات جريان دارد، تحريك به پيوستگى انسانها به يكديگر كرده و از گسيختن از همديگر و خصومت و اضرار جلوگيرى مى نمايد: سيل بر خانه من زور چرا مى آرد؟ من كه بيوقت در خانه بازى نزدم صائب تبريزى سنگ بر شيشه دلهاى پريشان نزديم ايمن از سنگ مكافات بود شيشه ما غيرت همدانى بنا اميدى از آن خوشدلم كه چرخ نيافت بهانه اى كه توان از من انتقام كشد شقاقى اصفهانى درخت دوستى بنشان كه كام دل ببار آرد نهال دشمنى بر كن كه رنج بيشمار آرد حافظ عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت گفتا كه كه را كشتى تا كشته شدى زار تا باز كجا كشته شود آنكه تو را كشت انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت منسوب به ناصر خسرو ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد كه شب را سحر كند هر بد كه مى كنى تو مپندار كان بدى دوران فرو گذارد و گردون رها كند قرض است كارهاى بدت نزد روزگار يك روز اگر ز عمر تو ماند ادا كند حليم شفائى كاشانى ز نهار مزن تير ستم بر دل درويش كان تير ستم تيغ و سنان در جگر آرد نيكو نبود تخم بدى كاشتن آرى گر تخم بدى كارى آن تخم برآرد از سنگدلى سنگ منه بر ره مردم كان كوه بزرگى بعوض در گذر آرد چوبى كه زنى بر كف پايى به تظلم بى شك و يقين درد سرى را به سر آرد بيداد مكن جان برادر به حقيقت بيداد پدر زحمت آن بر پسر آرد شاه نعمت الله ولى نگاهدار عنان را كه اشك مظلومان پياده ايست كه ره بر سواره مى بندد مده آزار به درويش كه آه دل او آن خدنگيست كه از جوشن جان ميگذرد عبرت نائينى از تير آه مظلوم ظالم امان نيابد پيش از نشانه خيزد از دل فغان كمان را صائب تبريزى آه دل مظلوم به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تيز كند صائب تبريزى مشو كس را به كين خانه بر انداز كه هر كس بد كند يابد بدى باز ناصر خسرو به كسرى چه خوش گفت بوذر جمهر كه تا مى خرامد به كامت سپهر مبادا به كس كينه ورزد دلت ملرزان دلى تا نلرزد دلت مگو ناخوش كه پاسخ ناخوش آيد به كوه آواز خوش ده تا خوش آيد ناصر خسرو اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوى ما آيد نداها را صدا مولوى گر بد انديش از تو بد بيند شود بد خواه تر ور نكوئى از تو بيند شرمسارت مى شود ز آتش ظلم ار بسوزانى دل مظلوم را تيره تر از دود آتش روزگارت ميشود گر كسى را خوارسازى تا كنى خود را عزيز عاقبت آن خوار خار رهگذارت ميشود ذوقى تبريزى نباشد همى نيك و بد پايدار همان به كه نيكى بود يادگار دراز است دست فلك بر بدى همه نيكوئى كن اگر بخردى چو نيكى كنى نيكى آيد برت بدى را بدى باشد اندر خورت چو نيكى نمايدت كيهان خداى تو با هر كسى نيز نيكى نماى مكن بد كه بينى فرجام بد ز بد گردد اندر جهان نام بد به نيكى ببايد تن آراستن كه نيكى نشايد ز كس خواستن و گر بد كنى جز بدى ندروى شبى در جهان شادمان نغنوى فردوسى عوامل و انگيزه هائى كه براى هماهنگى و وحدت انسانها و احساس جدى آن، مطرح كرديم، ميتوانند مقدماتى مناسب براى برداشتن گامهاى نخستين در مسير درك انسان و لزوم شناخت معانى ابتدائى هماهنگى و وحدت انسانها و احساس جدى آن بوده باشند. پس از آن مى پردازيم به عوامل و انگيزه هاى عالى ترى كه ميتوانند انسانها را به احساس يگانگى در حيات معقول نائل بسازند.

1- عامل عقلى وصول به وحدت انسانها و احساس آن اگر بخواهيم از عقل در اين مورد، عقل نظرى جزئى را منظور نمائيم كه آلت دست مديريت من در درون آدمى است، بايد ببينيم آن من در چه موقعيتى است؟ اگر در موقعيت حيوانى من هدف و ديگران وسيله قرار دارد، ترديدى نيست در اينكه چنين عقلى نه وحدتى مستقل و با ارزش خاص ميفهمد و نه تحريكى براى احساس آن مى ن مايد. لذا حتما مقصود عقل سليم وارسته از سودجوئى و جزئى نگرى و خودمحورى است كه اگر هم فرض كنيم اين عقل هم تابع مديريت من درونى است، حتمى است كه آن من درونى اگر در مسير كمال والا حركت نكند نمى تواند عقلى را كه تابع اوست، از سودجوئى و جزئى نگرى و خودمحورى بالاتر ببرد. مسلم است عقلى كه توانسته است به مقام وارستگى برسد، در مسير كمال به پيروى از من حركت مى نمايد ومى تواند معناى وحدت ارزشى و برادرى و برابرى انسانها از ديدگاه والاتر را درك و دريافت نمايد.

2- عامل اخلاقى وصول به وحدت انسانها و احساس آن همه مكتبها و متفكرانى كه درباره اخلاق به قدر لازم و كافى انديشيده اند، به وحدت مزبور و لزوم احساس آن معتقد گشته اند. حتى آن مكتبها و متفكرانى كه معتقد به مبدا و معاد نبوده اند، دم از وحدت مورد بحث و لزوم احساس آن زده اند و عمده دليل آن را اخلاق فاضله انسانى معرفى كرده اند، زيرا همه آنان كه به مبدا و معاد معتقد نيستند انسانيت و ارزشهاى آنانرا ناديده نمى گيرند، اگر چه استدلالى كه براى اثبات وحدت ارزشى و لزوم احساس آن مينمايند به قدرت و استحكام استدلال الهيون نمى باشد. گرت ز دست برآيد به خلق نافع باش چو آفتاب بهر كوه و دشت طالع باش قمر مباش كه از شمس نور وام كنى چو نور شمس به اجرام خرد ساطع باش به جاى آنكه بلائى به جان خلق شوى هر آن بلا كه توانى ز خلق دافع باش محسن شمس ملك آرا توجه به اين نكته بسيار بااهميت ضرورت دارد كه حتى آن نوع حركتها و تحولات اجتماعى كه سران آنان ابراز تكيه بر وحدت ارزشى انسانها نداشتند، (زيرا منكر مبدا و معادى بودند كه معتقدان حرفه اى مانند برخى از ارباب كليسا و ديگر معابد براى مردم ديكته مى كردند) بااين حال، بر داد و فرياد وحدت و برابرى و برادرى انسانها تكيه نموده و كار خود را از پيش بردند، و اگر وحدت گرائى اخلاقى در نهاد مردم جوامع بشرى اصالت نداشت، آنان با مطالب خودشان در همان روزگار خود فراموش مى شدند. مثل اينكه همه داد ميزنند: چون قبله نما خضر ره اهل جهان باش سر گشته خود راهنماى دگران باش غنى كشميرى 3- احساسى ظريف ما فوق وظيفه اخلاقى يك احساس بسيار ظريف و لطيف ما فوق عوامل اخلاقى در درون انسانهاى آگاه و مهذب از ماده گرايى و خودخواهى ها وجود دارد كه با دريافت ارزش و عظمت جان، منطقه آنرا محترمترين منطقه ميداند و تعدى به آن را بى شرمانه ترين تعدى و احترام به آن را ضرورتى ترين و با ارزش ترين احترام در مى يابد. جان گرايان اين احساس را شريفترين احساس و فاقد آنرا هر كس كه باشد ساقطترين موجود تلقى مى كنند. اين احساس در ادبيات جوامع اسلامى با نظر به منابع اين دين مقدس كه ارزش و احترام جان را به جهت وابستگى به خدا گوشزد مينمايد، تجلى فراوانى دارد، تا آنجا كه همه عالم وجود را در برابر آزردن يكدل بى ارزش تلقى ميكند. به جان زنده دلان سعديا كه ملك وجود نيرزد آنكه دلى را ز خود بيازارى سعدى ميازار مورى كه دانه كش است كه جان دارد و جان شيرين خوش است سياه اندرون باشد و سنگدل كه خواهد كه مورى شود تنگدل مى لعلگون خوشتر است اى سليم ز خونابه اندرون يتيم فردوسى نه آدمى است كه بيگانه اى برنجد ازو چه جاى آنكه برنجاند آشنائى را عبرت نائينى نيست آسان خاطر جمعى پريشان داشتن ميگدازد برق خود را چون بخرمن ميزند ميرزا جلال اسير گر كسى از تو حاجتى طلبد حاجتش را بر آر و نيش مزن وز كمان ملامتش زنهار زخم ديگر به قلب ريش مزن عضد التوليه زنهار ميازار ز خود هيچ دلى را كز هيچ دلى نيست كه راهى به خدا نيست وصال شيرازى دلى را غنچه كن گر مى توانى پريشان كردن دلها هنر نيست ميرزا ملك شكرانه بازوى توانا بگرفتن دست ناتوان است ميرزا ملك بياموز خوى بلند آفتاب بهر جا كه ويرانه ديدى بتاب اديب پيشاورى جهان شود لب پر خنده اى اگر مردم كنند دست يكى در گره گشائى هم صائب تبريزى دائم گل اين بستان شاداب نمى ماند درياب ضعيفان را در وقت توانائى حافظ با خلق به خلق زندگانى ميكن نيكى همه وقت تا توانى ميكن كار همه كس بر آر از دست و زبان وانگه بنشين و كامرانى ميكن بابا افضل كاشى 4- عامل وحدت اختيارى و احساس اختيارى كه فقط از طريق دين قابل وصول مى باشند. در آغاز اين مبحث بسيار بااهميت، اين جمله را بطور حتم بايد جدى تلقى كرده و به خاطر بسپاريم: هماهنگى و وحدت حقيقى انسانها از گرديدن تكاملى الهى بوجود مى آيد، و احساس جدى اين وحدت از نتائج اعتلاى مغز و روان آدمى مى باشد. اين عامل از يك جهان بينى عالى بوجود مى آيد كه اعتقاد به معنى دار بودن جهان هستى را نتيجه بدهد. اين معنى عبارت است از وابستگى هستى به خداوند فياض مطلق حدوثا و بقاء، و نيزاعتقاد به اينكه در اين جهان معنى دار از آن كمال مطلق و بسوى همان كمال مطلق رهسپار است: انا لله و انا اليه راجعون: (ما از آن خدائي م و ما بسوى او برمى گرديم.) اگر چه بذرهاى اوليه اين معنى در درون همه انسانها با دست مشيت بالغه خداوندى كاشته شده است، ولى روييدن و به فعليت رسيدن آن، مربوط به معرفت و تكاپوى خالصانه و اختيارى آدمى است كه بتواند بوسيله آن با ديگر انسانهاى معنى دار به وحدت عالى خود برسند. به عبارت مختصرتر كه ضمنا دليل مدعاى فوق را هم در برداشته باشد، بايد گفت: انسانى كه با معرفت و تكاپوى علمى به مقام معنى رسيده، مى تواند با انسانى ديگر كه به همان معنى رسيده است، به وحدت عالى نائل گردند و فقط اين دو انسان معنى دار هستند كه مى توانند حقيقت وحدت عالى و ضرورت و ارزش آن را احساس نمايند. در آن موقع كه رسول خدا پيامبر اسلام اهل كتاب را به وحدت با مسلمانان دعوت مى فرمود آن دعوت چنين بود: قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الاالله و لانشرك به شيئا و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهد و ابانا مسلمون: (بگو اى اهل كتاب، بيائيد كلمه اى را كه ميان ما و شما مشترك است بپذيريم- اينكه جز خدا را نپرستيم و براى او شرك نورزيم و جز خدا، بعضى از ما بعض ديگر را ارباب قرار ندهد و اگر آنان رويگردان ش دند، بگوئيد: گواه باشيد كه ما اسلام را پذيرفته ايم.) ترديدى نيست كه هر سه اصل مشترك (اعتقاد به خداوند يگانه و منزه دانستن او از شريك و عبادت حقيقى آن ذات اقدس و آزادى همه مردم از زنجير بردگى يكديگر) نياز به تحصيل درك و معرفت و كوششهاى اختيارى دارد كه شخصيت آدمى اعتلاء پيدا كند و به درجه معنى دار بودن بر مبناى اعتقادات مزبور برسد و با انسان معنى دار ديگر وحدت خود را دريابد. آيات مربوط به اين وحدت عالى در قرآن مجيد آمده است، از آن جمله:

1- و اعتصموا بحبل الله جميعا و لانفرقوا و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفره من النار فانقذكم منها كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تهتدون: (و همگى به طناب (بالا برنده) خداوندى چنگ بزنيد و پراكنده نشويد و بياد بياوريد كه خداوند به شما عنايت فرمود در آن زمان (به جهت اينكه) شما دشمنان يكديگر بوديد و خداوند دلهاى شما را تاليف فرمود و صبح كرديد به وسيله نعمت خداوندى برادران يكديگر شديد و شما بر لبه گودالى از آتش قرار داشتيد كه خداوند شما را از آن نجات داد. بدين ترتيب خداوند آيات خود را براى شما بيان مى كند، باشد كه هدايت شويد.) عظمت الهى وحدتى كه اين آيه مطرح نموده است از چند موضوع روشن مى شود: موضوع يكم، كلمه حبل الله است كه به معناى دستاويز الهى است، نه طبيعى و نژادى و حقوقى و فرهنگى و احساساتى و غير ذلك. به نظرمى رسد كه معناى حبل الله در اين آيه شريفه همان عقائد و دستورات الهى است كه با داشتن و عمل كردن به آنها گرديدن تكاملى اختيارى به وجود مى آيد و احساس وحدت عالى ميان انسانها به دنبال آن گرديدن به جريان مى افتد، چنانكه نتيجه به دنبال مقدمات خود مى افتد. موضوع دوم، جمله فالف بين قلوبكم است. پيوستن دلها به هم و به وجود آمدن تاليف حقيقى ميان آنها، بدون ترديد نيازمند همان گرديدن است كه در بالا متذكر شديم. موضوع سوم، جمله فاصبحتم بنعمته اخوانا است. در اين جمله، عامل آن هماهنگى و اخوت ميان مردم دوران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، نعمت خداوندى معرفى شده و قطعى است كه نعمت خداوندى نمى تواند وسيله خودخواهى و مال پرستى و جاه و مقام خواهى بوده باشد، بلكه اين نعمت همان عامل الهى است كه خصومتها را به برادرى تبديل نموده است.

2- من اجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا: (از اين جهت است كه به بنى اسرائيل مقرر داشتيم كه حقيقت اين است كه اگر كسى، يك انسان را بدون عنوان قصاص يا ايجاد فساد در روى زمين بكشد، مانند اين است كه همه انسانها را كشته است و اگر كسى را احياء كند مانند اين است كه همه انسانها را احياء نموده است.) مضمون اين آيه مباركه را كه همه را مساوى (1) و (1) را مساوى همه معرفى مى نمايد، مى توان با اين فرمول بسيار ساده ولى دارنده عالى ترين حقيقت، نمودار ساخت: همه مساوى است با 1 و 1 مساوى است با همه اين ما و من نتيجه بيگانگى بود صد دل به يكديگر چو شود آشنا يكيست صائب تبريزى علت اين وحدت و تساوى مربوط به ابعاد مادى آدميان نسيت، زيرا ابعاد مادى آنها خواه در شكل اعضاى كالبد مادى كه دارد و خواه درك و فهم هاى حيوانى معمولى كه موج خاكى فكر و وهم و فهم ماست اندك عليتى براى هماهنگى و وحدت از خود نشان نمى دهند، بلكه با توجه دقيق به خودخواهى حيوانى كه از صيانت ذات شروع و در هدف ديدن خود و وسيله ديدن همه جهان هستى پايان مى يابد، آن ابعاد همه و همه در جدا كردن انسان و تحكيم تضاد كشنده ما بين آنها، فعاليت مى كنند. بنابراين علت اين تساوى و وحدت را بايد در بعد روحى انسانها جستجو نمود كه اگر چه از يك طرف مجاور سطوح طبيعت است، ولى از طرف ديگر رو به ماوراى طبيعت و مبدا كمال و جمال مطلق خدا مى باشد. طرفهاى رو به ماوراى طبيعت ارواح آدميان، اشعه خورشيد الهى را از يك منبع اصلى در مى يابند و سپس هر يك مانند روزنه هاى كوچك و بزرگ و رنگارنگ آن اشعه را در عالم وجود منعكس مى نمايند. در نتيجه برادرى و هماهنگى و تساوى و بالاتر از همه اين ارتباطات، رابطه وحدت به منبع خورشيد عظمت الهى متصل است، چنانكه در طريق حديثى مشاهده خواهيم نمود.

3- هو الذى خلقكم من نفس واحده و جعل منها زوجها: (او، آن خدائى است كه همه شما را از يك نفس آفريده و همسر آنرا از خود آن نفس بوجود آورده يا قرار داده است.) اين آيه مباركه (سه) صريح در اينست كه اين سلسله بزرگ آدميان از يك آدم شروع شده است و خداوند سبحان در آفرينش فرزندان آدم يكى را بر ديگرى ترجيح ارزشى نداده است. پس همه آنان در پيشگاه خداوندى يكى بوده و چنانكه در آيه بعدى خواهد آمد، ملاك ارزش و فضيلت آنان را در نزد خدا تقوى معرفى مى فرمايد. با اينكه انبياء و اوصياء آنان مانند ائمه معصومين عليهم السلام، داراى سرمايه هاى خاصى هستند كه خداوند به آنان عنايت فرموده است، با اينحال ارزش و عظمت حيات آنان نيز از بهره بردارى صحيح از آن سرمايه خدادادى ناشى مى گردد، زيرا اين قاعده عقلى كه مسئوليتها و ارزش ها بر مبناى اختيار است به هيچ وجه قابل استثناء نيست. تذكر دادن مردم به اينكه انسانها همگى از يك منشا بوجود آمده اند، در روايات متعددى آمده است، مانند روايت معروف از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: ايها الناس كلكم من آدم و آدم من تراب: (همه شما از آدميد و آدم از خاك است.) 4- يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقاكم: (اى مردم، ما شما را از يك مرد و زن آفريده و شما را شعبه ها و قبيله هائى قرار داديم تا با يكديگر آشنا و هماهنگ شويد. با فضيلت ترين شما نزد خداوند با تقوى ترين شما است.) دلالت اين آيه مبارك بر هماهنگى و وحدت و لزوم احساس آن، صريح تر از آن است كه نيازى به بيان داشته باشد. اين دلالت از سه جهت است: جهت يكم- اصل خلقت اولاد آدم و حوا عليهماالسلام كه يك مرد و يك زن مى باشند. اين جهت همان است كه سعدى در اشعار بسيار معروفش به آن اشاره كرده است: بنى آدم اعضاى يك ديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند جهت دوم- از جمله لتعارفوا استفاده مى شود كه درك انسانها يكديگر را و هماهنگى آنان در حركت در مسير زندگى، منظور خداوندى بوده است. جهت سوم- اتحاد انسانها در وصول به ارزش نهائى است كه از جمله ان اكرمكم عند الله اتقاكم استفاده مى شود. اين جهت سوم در مبحث آينده مورد بحثى مبسوطتر قرار خواهد گرفت. پنج- آياتى كه همه انسانها را مجموعا مورد توجه قرار داده، موجوديت يا مختصات آنان را بطور كلى و مجموعى بيان مى فرمايد مانند: ان الانسان لفى خسر الا الذين امنوا و عملوا الصالحات: قطعا انسان در خسارت است مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالحه بجاى آورند.) و لقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا: (ما قطعا فرزندان آدم عليه السلام را اكرام نموده و آنان را در خشكى و دريا (براى كار و كوشش) قرار داديم و از مواد پاكيزه به آنان روزى كرديم و آنان را بر عده فراوانى از آنچه خلق نموديم برترى داديم.) ...و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض... و اما آنچه كه براى مردم سودمند است در روى زمين مى ماند.

و همچنين در مواردى كه خداوند متعال تكاليف ا ولاد آدم عليه السلام را بيان مى فرمايد مانند: و وصينا الانسان بوالديه احسانا... (و ما انسان را سفارش كرديم كه به پدر و مادرش نيكوئى كند.) ياايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم... (اى مردم، بپرستيد پروردگارتان را كه شما را آفريده است.) شش- به نظر مى رسد صريح ترين و قاطعانه ترين آيات از نظر دلالت به هماهنگى و وحدت انسانها و لزوم احساس آن، عبارت است از آياتى كه رابطه خداوند سبحان را با انسان بيان مى فرمايد مانند: و هو معكم اينما كنتم: (و او با شما است هر جا كه باشيد.) و نحن اقرب اليه من حبل الوريد: (و ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم.) درست است كه خداوند عزوجل به يك معنى با همه موجودات است چنانكه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است: مع كل شى لا بمقارنه و غير كل شى لا بمزايله: (خداوند با همه اشياء است بدون نزديكى و اتصال به آنها و غير از همه اشياء است نه بطور جدائى داراى مرز و حد.) ولى ما مى بينيم خداوند متعال درباره هيچ موجودى نمى فرمايد: و لقد كرمنا و نمى فرمايد: يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه: (اى نفس واصل به مقام اطمينان، بر گرد بسوى پروردگارت در حالى كه تو از او خشنود و او از تو راضى است.) خداوند متعال به هيچ موجودى وعده لقاء (ديدار) خود را جز به انسان نداده است. البته اين نكته را فراموش نبايد كرد كه آن معيت كه خداوند متعال با انسانهاى رشد يافته و سبقت گرفته در ميدان مسابقه در خيرات، داراست، با مردم پليد و ساقط در لجن هاى پستى و رذالت كه خود را از خدا دور كرده اند دارا نمى باشد، و همچنين قربى كه خداوند متعال بيش از رگ گردن انسان به انسان دارد، با مردم پست تر از حيوانات ندارد، و به طور كلى خداوند با انسانى است كه انسانيتش را از دست نداده است. مضمون اين آيات با آن آيات و احاديث معتبر، قابل تفسير است كه مى گويد: من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا: (كيست كه به خداوند قرض حسنه بدهد؟ ) در صورتيكه كسى كه قرض را مى گيرد بنده خدا است، نه خدا. اين مطلب چيزى جز همان معنى كه دو آيه مورد استشهاد فرموده است، نمى باشد. در احاديث معتبر آمده است كه خداوند سبحان در روز قيامت خطاب به بعضى از بندگانش مى فرمايد: من در آن دنيا مريض شدم، چرا به ديدار من نيامدى؟ آنان مى گويند: بار خدايا، تو با عظمت تر از آن هستى كه مريض شوى. خداوند ميفرمايد: بنده مومن من مريض شد و تو به عيادت او نرفتى. روايات معت برى كه هماهنگى و وحدت انسانها را اثبات مى كند نيز فراوان است. دلالت آيات فوق كه بطور مختصر آنها را تفسير نموديم، به وحدت انسانها و هماهنگى آنان، روشن است و نيازى به توضيح بيشتر ندارد. در روايت زير دقت بيشترى كنيم كه از امام جعفر بن محمد الصادق نقل شده است كه مى فرمايد: المومن اخو المومن كالجسد الواحد ان اشتكى شيئا منه وجد الم ذلك فى سائر جسده و ارواحهما من روح واحده و ان روح المومن لاشد اتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها: (مومن برادر مومن است مانند (اعضاى) جسد واحد، اگر عضوى ناله كند درد آن عضو را در سائر اعضاى جسدش در مى يابد و ارواح مومنان از يك روح هستند و روح مومن به روح خداوندى متصل تر است از اتصال شعاع خورشيد به خورشيد.) و بديهى است كه اتصال روح مومن به روح خداوندى از آغاز معرفت و تكاپوى اختيارى در ميدان مسابقه در خيرات شروع مى گردد. احساس اين وحدت چنانكه تاكنون تاكيد كرديم ناشى است از ايمان به آنچه كه عقل سليم و وجدان پاك از درون، و پيامبران الهى از بيرون حكم مى كنند. زمينه براى تحصيل چنين وحدتى در ميان انسانها همان اصول و دريافتهاى مشترك از دو قلمرو انسان و جهان است كه به حد لازم و كافى وجود دارد و چنانكه در مصاحبه با برخى از دانشمندان بزرگ مشرق زمين گفتم: ما انسانها آنقدر اصول و دريافتهاى مشترك درباره انسان و جهان (هم در قلمرو آنچنانكه هست و هم در قلمرو آنچنانكه بايد باشد) داريم كه دست از تضادهاى نابود كننده برداريم و به رقابتهاى سازنده و مسابقه هاى كمالزا بپردازيم. نظير همين مبحث را با دانشمندان آلمانى كه با متفكر معروف آقاى هانس كونگ به ايران آمده و در انجمن حكمت و فلسفه بحث و گفتگو داشتيم، مطرح نمودم. به آنان گفتم: همه ما حضرت ابراهيم خليل عليه السلام را پذيرفته ايم كه او را به عنوان پدر اديان سه گانه مطرح كنيم. سپس آنچه را نسبتش به اين پيامبر بزرگ خدا صحيح است، بپذيريم و طريق شناخت صحت و بطلان نسبت را عقل و منطق قرار بدهيم. ما با پذيرش ملت ابراهيم عليه السلام خواهيم ديد همه طرق و وسائل وحدت ميان انسانهاى سه دين بزرگ روى زمين، امورى اختيارى هستند، زيرا همه آنها صفات حميده و كمالات محموده مى باشند. اين واحد عالى از اين احساس شريف سرچشمه مى گيرد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در انسانها بيدار فرموده و بيان نموده است كه: الخلق عيال الله فاحب الخلق الى الله من نفع عياله: (مردم مانند عيال خ داوندى هستند و محبوبترين آنان نزد خدا كسى است كه به عيال خداوندى سودمند باشد.) براى توضيح و بيان هنرى اين وحدت هر كوشش و تلاشى انجام بگيرد، مناسب، بلكه ضرورتى است كه ترديد در آن نمى توان نمود. اين احساس شريف كه مردم همه مانند دودمان خداوندى هستند، با پديد آمدن امتيازات معقول در انسانها كه به وسيله اتصاف به اخلاق والاى انسانى به وجود مى آيند، به دريافت واحد عالى روح انسانها تصعيد مى گردد و به عبارت ديگر مى توان گفت: احساس عاطفى و معقول اولى اتحاد انسانها در عضويت دودمان خداوندى تصعيد و مبدل به احساس والا و معقول اعلاى اتحاد روحى انسانها مى گردد. چون از ايشان مجتمع بينى دو يار هم يكى باشند و هم ششصد هزار بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان مفترق شد آفتاب جانها در درون روزن ابدانها چون نظر بر قرص دارى خود يكى است آنكه شد محجوب ابدان در شكيست تفرقه در روح حيوانى بود نفس واحد روح انسانى بود چونكه حق رش عليهم نوره مفترق هركز نگردد نور او روح انسانى كنفس واحده است روح حيوانى سفال جامده است اين همه عربده و مستى ناسازى چيست نه همه همره و هم قافله همزادند خلاصه مطلب اينكه بر اى رسانيدن انسانها به اين مقام والا از تكامل، سه مساله بسيار مهم مطرح است: مساله يكم- اينكه رشد معلومات مردم را بايد به حدى بالا برد كه بتوانند معناى بسيار شريف اين وحدت را بفهمند كه به عقيده اينجانب در اين راه گذشتگان جز يك عده گامهاى عاطفى ابتدائى برنداشته اند، در صورتى كه منابع اسلامى باكمال صراحت از وحدت عالى ارواح انسانها خبر داده است. مساله دوم- تعليم مردم اين حقيقت را كه وحدت عالى مزبور اگر چه در نهاد انسانها قرار دارد، ولى به فعليت رسيدن آن، نياز به تجاوز از پديده هاى حيوانى و عبور از محسوسات گذرا و ورود به حيات معقول دارد كه با صعود در معقولات والا و والاتر و تخلق به اخلاق الله و تادب به آداب الله، زمينه براى وصول به چنان وحدت عظمى آماده گردد. به نظر مى رسد، هنر مخصوصا هنر شعرى در تحريك و به فعليت رسانيدن اين احساس شريف، وظيفه بسيار مهمى به عهده دارد، به طورى كه مى توان گفت: اگر هنر شعرى نتواند اين وظيفه را انجام بدهد، در حقيقت اساسى ترين امتياز خود را از دست داده است.

و نمى توان در اين حقيقت ترديد كرد كه هنر شعرى تا حدودى قابل توجه در انجام وظيفه مزبور حركت كرده است، ولى انتظار و توقع انسانها از هن ر شعرى در آنچه كه تاكنون انجام داده، تمام نشده است. مساله سوم- مى دانيم كه بيان هنرى اين وحدت كه مورد بحث ما است كارى است دشوار و به فعاليتهاى فكرى و تحرك احساسات متنوعى نيازمند مى باشد، ولى بااين حال، چنانكه هنر شعرى در توضيح و تفسير اين وحدت عالى و بيان شايستگى و ضرورت آن، گامهاى بسيار عالى برداشته است، همچنان ديگر انواع هنر نيز مى توانند گامهاى موثرى در اين مسير انسانى- الهى بردارند. به نظر مى رسد اگر هنرمندان سازنده و متعهد بطور جدى وارد اين ميدان وسيع شوند و با در نظر گرفتن اهميت حياتى اين مساله تكاپو و تلاش كنند، نه تنها خود پديده هنر جهشى بسيار با ارزش به طرف تكامل خواهد داشت، بلكه مسائل اجتماعى و سياسى و علوم انسانى را تكاملى خواهد بخشيد كه تصور آن براى مردم دوران كنونى بسيار دشوار است. شايد بتوان گفت: يكى از كارهاى بسيار حياتى كه دريافت وحدت مزبور انجام خواهد داد، نابودى روش ماكياولى گرى در زندگى اجتماعى و سياسى و علمى انسانى خواهد بود، زيرا در آن موقع همه خواهند فهميد كه همه انديشه ها و گفتارها و اعمال و لذائذ و آلام از انسانها به وسيله انسانها براى انسانها است. يكى از بهترين دلائل توانائى ما انسان ها به تحصيل اتحاد و هماهنگى و هم قافله بودن در مسير حيات معقول كارى بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در هماهنگ و متحد ساختن مردم از هم پاشيده و متخاصم دائمى آن دوران انجام داد كه آن دشمنان آشتى ناپذير چنان با هم پيوستند كه حيرت انگيز است. نمونه اى از آن، مبدل شدن خصومت بسيار شديد و كشنده اوس و خزرج به مهر و وداد بوده است كه همگان از آن اطلاع دارند: دو قبيله كاوس و خزرج نام داشت يك ز ديگر جان خود آشام داشت كينه هاى كهنه شان از مصطفى محو شد در نور اسلام و صفا اولا اخوان شدند آن دشمنان همچو اعداد عنب در بوستان و زدم المومنون اخوه به پند در شكستند و تن واحد شدند صورت انگورها اخوان بود چون فشردى شيره واحد شود غوره و انگور ضد آنند ليك چونكه غوره پخته شد، شد يار نيك غوره اى كاو سنگ بست و خام ماند در ازل حق كافر اصليش خواند نى اخى، نى نفس واحد باشد او در شقاوت نحس ملحد باشد او گر بگويم آنچه او دارد نهان فتنه افهام خيزد در جهان چشم كاو آن رو نبيند كور به دود دوزخ از ارم مهجور به غوره هاى نيك كايشان قابلند از دم اهل دل آخر يكدلند سوى انگورى همى رانند تيز تا دوئ ى برخيزد و كين و ستيز پس درانگورى همى درند پوست تا يكى گردند وحدت وصف اوست رسولان الهى محبت ربانى را در انسانها به وجود مى آورند و اين محبت است كه دريافت هماهنگى و وحدت را نتيجه مى دهد: آنچنان كز نور روى مصطفى صد هزاران نوع ظلمت شد ضيا از جهود و مشرك و ترسا و مغ جملگى يكرنگ شد زان الب الغ صد هزاران سايه كوتاه و دراز شد يكى در نور آن خورشيد راز نى درازى ماند نى كوته نه پهن گونه گونه سايه در خورشيد رهن آفرين بر عشق كل اوستاد صد هزاران ذره را داد اتحاد همچو خاك مفترق در رهگذر يك سبوشان كرد دست كوزه گر كاتحاد جسمهاى ماء و طين هست ناقص، جان نمى ماند بدين باز مولوى مى گويد: كرده او كرده تست اى حليم مومنان را اتصالى دان يقين مومنان معدود ليك ايمان يكى جسمشان معدود ليكن جان يكى غير فهم جان كه در گاو و خر است آدمى را عقل و جان ديگر است باز غير عقل و جان آدمى هست جانى در نبى و در ولى جان حيوانى ندارد اتحاد تو مجو اين اتحاد از روح باد زين چراغ حس حيوان المراد گفتمت هان تا نجوئى اتحاد گر خورد اين نان نگردد سير آن ور كشد بار اين نگردد آن گران بلكه اين شادى ك ند از مرگ او از حسد ميرد چو بيند برگ او جان گرگان و سگان هر يك جداست متحد جانهاى شيران خداست جمع گفتم جانهاشان من به اسم كان يكى جان صد بود نسبت به جسم همچو آن يك نور خورشيد سما صد بود نسبت به صحن خانه ها ليك يك باشد همه انوارشان چونكه برگيرى تو ديوار از ميان در صفات حق صفات جمله شان همچو اختر پيش آن خور بى نشان روح خود را متصل كن اى فلان زود با ارواح قدس سالكان زان همه جنگند اين اصحاب ما جنگ كس نشنيد اندر انبيا زانكه نور انبيا خورشيد بود نور حس ما چراغ و شمع و دود يك بميرد يك بماند تا به روز يك بود پژمرده ديگر با فروز گر بميرد اين چراغ و طى شود خانه همسايه مظلم كى شود نور آن خانه چوبى اين هم بپاست پس چراغ حس هر خانه جداست اين مثال جان حيوانى بود نى مثال جان ربانى بود باز از هندوى شب چون ماه زاد بر سر هر روزنى نورى فتاد نور آن صد خانه را تو يك شمر كه نماند نور آن بى اين دگر تا بود خورشيد تابان بر افق هست در هر خانه نور او قنق باز چون خورشيد جان آفل شود نور جمله خانه ها زايل شود از عالى ترين هنر شعرى كه درباره وحدت عالى ميان انسانها و احساس آن از گذشتگان به يادگار داريم، اشعار ذيل از محقق و محدث و عارف بسيار معروف مرحوم ملا محسن فيض كاشانى است كه مى آوريم: اهل معنى همه جان هم و جانان همند عين هم قبله هم دين هم ايمان همند در ره حق همگى همسفر و همراهند زاد هم مركب هم آب هم و نان همند همه بگذشته ز دنيا به خدا رو كرده همعنان در ره فردوس رفيقان همند هر يكى در دگرى روى خدا مى بيند همچو آئينه همه واله و حيران همند حسن و احسان يكى از دگرى بتوان ديد مظهر حسن هم و مشهد احسان همند همه در روى هم آيات الهى خوانند همه قرآن هم و قارى قرآن همند طرب افزاى هم چاره هم در هرگاه مايه شادى هم كلبه احزان همند همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند آشكاراى هم و واقف پنهان همند عقل كلشان پدر و مادرشان نفس كل است همه ماننده و پيوسته و اخوان همند همه آئينه هم صورت هم معنى هم همه هم آينه هم آينه داران همند مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار چاره درد هم و مايه درمان همند يكدگر را همه آگاهى و نيكوخواهى در ره صدق و صفا قوت و ايمان همند همه چون حلقه زنجير بهم پيوسته دم به دم در ره حق سلسله جنبان همند بر كسى بار نه و باركش يكدگرند خار ج ان و دل خويشند و گلستان همند يكدگر را سپرند و جگر خود را تير بدل خوش همه دشوار خود آسان همند همه بر خويش سنادند و سناداخوان را ماتم خويشتن و خرمى جان همند دل هم دلبر هم يار وفا پيشه هم چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند دل هم دلبر هم يار وفاپيشه هم چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند گر بصورت نگرى بى سرو بى سامانند وز به معنى نظر آرى سرو سامان همند همه عظمتها و امتيازات و الطاف عاليه را كه جلال الدين مولوى و مرحوم فيض درابيات خودشان براى اهل معنى و وحدت آنان آورده اند، همه و همه از مختصات گرديدن تكاملى الهى است و بدون نيل انسانها به اين درجه عظمى هيچگونه هماهنگى و وحدت اساسى امكان پذير نيست، اگر چه ممكن است براى رفع احتياج مادى در اشكال گوناگونش هماهنگى و انسجامى را به وجود بياورند، ولى هيهات! تفاوت ميان هماهنگى مستند به سود و زيان مادى با هماهنگى و وحدتى كه در ابيات دو شخصيت گذشته ديديم، تفاوت ميان جبر ناشى از ناتوانى و اختيار مستند به عظمت شخصيت است، همچنين مانند تفاوت ميان حيوان و انسان رشد يافته است. ببينيد چقدر فاصله است ميان اين وحدت كه اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد: انا اريدك م لله: (من شما را براى خدا مى خواهم.) يعنى همه شما را موجوداتى وابسته به خدا مى دانم و وحدت شما در وابستگى به خدا است و از همين جهت است كه در آن داستان منقوله مولوى از زبان آن حضرت به دشمن خونيش كه مغلوب وى شده است و او به جهت اهانتى كه دشمن بر او روا مى دارد دست از كشتن او در آن زمان برمى دارد، چنين مى گويد: تو نگاريده كف موليستى آن حقى كرده من نيستى خون نپوشد جوهر تيغ مرا باد از جا كى كند ميغ مرا و وحدت معلول سودپرستى! وحدت بانگيزگى گرديدن تكاملى الهى و احساس جدى آن، در ابيات مولوى در موارد فراوانى آمده است، چنانكه در اوائل همين مبحث آورديم و از آن جمله است: گفت خود خالى نبوده است امتى از خليفه حق و صاحب همتى مشفقان گردند همچون والده مسلمون را گفت نفس واحده اتحادى خالى از شرك و دوئى باشد از توحيد بى ما و توئى مرغ جانها را چنان يكدل كند كز صفاشان بى غش و بى غل كند نفس واحد از رسول حق شدند ورنه هر يك دشمن مطلق بدند بالاخره به قول حافظ: مرا عهدى است با جانان كه تا جان در بدن دارم هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم هيچ سنخيتى براى به وجود آمدن هماهنگى و وحدت ميان انسانها در اصالت مانند گرديدن تكاملى الهى نيست. عواملى كه بر اين مبنا نيستند نوعى هماهنگى سطحى و موقت و معلول علتهاى پست را بوجود مى آورند.

و حتى يكون اعظمكم فيها عناء احسنكم بالله ظنا، فان اتاكم الله بعافيه فاقبلوا و ان ابتليتم فاصبروا فان العاقبه للمتقين: (و تا وقتى كه متحمل ترين شماها به مشقت، دارندگان بيشترين حسن ظن از شماها درباره خدا باشد (در چنان روزگاران) اگر خداوند عافيتى به شما عنايت فرمود، بپذيرد و اگر مبتلا به حوادث شديد، تحمل نمائيد.) هر اندازه احساس و دريافت كمال اعلى عالى تر، هجوم مشقتها بيشتر اگر در اين قانون عمومى دقت كنيم كه هر چه روح انسان ظريفتر و دركش عالى تر باشد به همان اندازه از عالم ماديات و حيوانات (مردم نما) غوطه ور در ماديات در زحمت و مشقت خواهد بود، اندك مراجعه به قلمرو ادبيات، مخصوصا ادبيات كشورهائى كه سابقه ممتد فرهنگ انسانى دارند، اين معنى را كه گفتيم به خوبى اثبات مى كند كه ارواح ظريف و دركهاى عالى كه در اين زندگى مى خواستند برمبناى اخلاق عالى انسانى حركت كنند، چه فشارها را متحمل مى شدند. البته نبايد فراموش كنيم كه عظمت جذبه كمال اعلا به قدرى جالب است كه انسان را وادار به تحمل همه آن مش قتها مى نمايد. كسانى كه در اين مسير متحمل عبور از سنگلاخهاى پر مشقت گشتند و از لذائذ دنيا دست برداشتند و به همه گونه تلخيهاى روزگار خود تن دادند و حتى آهى نكشيدند، استثنائى نبودند، اگر چه در اقليت بودند. آنان چه شبهاى طولانى كه در فكر روشن ساختن تاريكى روزهاى بينوايان بيدار ماندند و خم بر ابرو نياوردند. آنان براى هموار كردن جاده زندگى براى ناتوانان، چه روزهاى ممتدى كه خور و خواب را بر خود ممنوع نمودند. تحمل زحمت و مشقت براى فهماندن حال روحى اينگونه انسانهاى بزرگ، به حيوانات انسان نما كه به قول اميرالمومنين عليه السلام جاده اى در زندگى جز فاصله مابين آخور و جايگاه دفع مدفوع خود سراغ ندارند، امكان ناپذير است.

واقعا هيچ لفظ و مفهومى درباره حالات روحى آن انسانهاى بزرگ با مغز آن حيوانات، آشنائى نمى تواند داشته باشد. خطبه 098-در گريز از دنيا تفسير عمومى خطبه نود و نهم نحمده على ما كان و نستعينه من امرنا على ما يكون (خدا را سپاس مى گزاريم به آنچه وقوع يافته است و از او يارى مى طلبيم در امر خود به آنچه كه خواهد شد.) حمد و سپاس مر خداى را به آنچه كه تحقق يافته است و طلب يارى از خدا به آنچه كه خواهد شد. ابن ابى الحديد در تفسير دو جمله فوق مطلبى قابل توجه دارد كه ما آنرا متذكر مى شويم. او مى گويد: (بدانجهت كه آنچه تحقق يافته و گذشته است، معلوم و آشكار شده و وارد عرصه هستى شده است، قابل حمد و ستايش است، ولى آنچه كه در آينده تحقق خواهد يافت، بدانجهت كه مجهول است، بايد از خداوند درباره حركت صحيح در آن يارى جست. زيرا آنچه كه تحقق يافته و گذشته است، قابل برگشت و استمداد از خدا براى تصحيحش نيست. بنظر ميرسد كلام اميرالمومنين عليه السلام، اين معنى را در بر ندارد كه انسان از هر چه كه در گذشته تحقق يافته است، گسيخته ميشود و هيچ كارى درباره آن نميتواند انجام بدهد، تا از خدا يارى بطلبد. انسان امروز از كردارها و گفتارهاى زشت در گذشته پشيمان مى شود و توبه مى كند و براى حصول اين پشيمانى و توبه مى تواند از خداوند سبحان استعانت بجويد و يارى بطلبد- گ ر خطا گفتيم اصلاحش تو كن مصلحى تو اى تو سلطان سخن كيميا دارى كه تبديلش كنى گر چه جوى خون بود نيلش كنى اين چنين ميناگريها كار تست وين چنين اكسيرها ز اسرار تست (مولوى) لذا بايد گفت: منظور اميرالمومنين عليه السلام از (خدا را سپاس ميگزاريم به آنچه كه واقع شده است) اينست كه همه مشيتهاى بالغه خداوندى كه براى جريان موجودات در گذشته تحقق يافته است خير محض بوده و آنچه را كه ما از اعمال نيك با توفيقات و عنايات تكوينى و تشريعى ربانى انجام داده ايم، همه آنها هم وابسته به آن خير محض بوده است، لذا حمد و سپاس وظيفه ما است درباره هر دو نوع خير كه در گذشته تحقق يافته است. البته معلوم است همانگونه كه مشيتهاى بالغه خداوندى در گذشته جريان موجودات را بر مبناى خير محض انجام داده است، در آينده نيز مستند به خير محض خواهد بود و لذا هم اكنون از اين جهت بايد سپاسگزار خدا باشيم. آنچه كه عامل تفاوت گذشته با آينده است، كردارها و گفتارها و نيتها و هدفگيريهاى ما در آينده است كه نمى دانيم آيا از روى هوى و هوس انجام خواهند يافت و يا مستند به عقل و وجدان و به انگيزگى لزوم عمل به دستورات خداوندى خواهند بود، لذا براى آنچه كه در آيند ه تحقق خواهد يافت، همه گونه يارى طلبيدن و استمداد از بارگاه ربوبى لازم است.

و نساله المعافاه فى الاديان، كما نساله المعافاه فى الابدان (و از آن خداوند سبحان عافيت در اديان را مسالت ميداريم همانگونه كه عافيت در ابدان را.) بهبود روانى و بهبود جسمانى چقدر خوب گفته است آن متفكر انسان شناس كه اگر يكصدم اشكهائى كه براى شكم هاى گرسنه و بدنهاى برهنه ريخته مى شود به ارواح گرسنه معرفت و برهنه از فضائل، ريخته مى شد، هم گرسنگى ها و برهنگى هاى جسمانى از بين مى رفت و هم گرسنگى ها و برهنگى هاى روحى زايل مى گشت.

ولى اين زندگانى دنيوى بقدرى مردم معمولى را سرگرم مى كند كه اگر يك عمر چند صدساله را هم با تندرستى بدن و بيمارى روانى سپرى كنند، متوجه نمى شوند كه با چه وضعى عمر خود را ميگذرانند!! بهبود روانى و با اصطلاح ديگر صحت روحى ميتواند از ناحيه دو عامل در معرض خطر قرار بگيرد: عامل يكم- درونى محض، يعنى كوته نظريها و لذت خواهى ها و خودپرستى ها موجب بيمارى و زوال عافيت روانى آدمى ميگردد. بعضى از سطحى نگران و بى اطلاع از اصول بنيادين روان انسانها، با توجه به انعطاف پذيرى و بى اعتنائى آدميان به زشتيها و نابكاريها و نابخرديها، گم ان ميبرند كه يا اصلا براى روان انسانى، اصلى وجود ندارد كه با ورود اختلال در آن، روان آدمى بيمار ميگردد و يا اگر هم اصلى براى روان وجود دارد، داراى آن اندازه استحكام نيست كه در صورت تزلزل، موجب بيمارى آن بوده باشد. بايد گفت: اين اشخاص ممكن است خيلى چيزها بدانند و داراى اطلاعات وسيعى هم بوده باشند، ولى متاسفانه اطلاعاتشان درباره جان و روان و روح انسانها بسيار ناچيز است كه حداقل اين اصل بنيادين بديهى را كه (صيانت ذات) ناميده ميشود، بطور لازم مورد توجه و شناخت قرار نميدهند. ممكن است بگوييد: واقعيت اصلى بنام (صيانت ذات) در انسانها چه ارتباطى به صحت و بيمارى روانى دارد؟ پاسخ اين سوال روشن است، زيرا اگر كسى پيدا شود كه بگويد: (من از وجود چنين اصلى در انسان اطلاعى ندارم) ما با چنين شخصى هيچ سخنى نداريم و اما اگر كسى معتقد به اين اصل بود، يعنى باور داشت كه اصلى كه مديريت درونى و برونى انسان را بعهده گرفته است، همان (صيانت ذات) است، در اين فرض مى گوئيم: آيا موجوديت آن ذات، براى خود قانونى دارد، يا بدون هيچ اصل و قانون و شرط و مقتضى وجود دارد و در جريان است؟ اگر شق دوم را انتخاب كند و بگويد: ذات انسانى هيچگونه قانون و اصل و شرط و مقتضى ندارد، باز سخنى با چنين شخصى نداريم كه اگر به او بگوييد: آقاى متفكر، اجازه ميدهيد كه يك برگ گياه را در خلاى از قانون تصور نمائيم؟ فورا اين آقاى متفكر شما را به محروميت از درك و فكر متهم ساخته و شما را لايق صحبت كردن ندانست و از شما رويگردان خواهد شد! ولى بخود جرات ميدهد و ميگويد: ذات انسانى هيچگونه قانونى ندارد و آن اصل (صيانت ذات) هم خيالى بيش نيست!! بايد گفت: آقاى متفكر، مى توانيد ذات خود را در پهنه طبيعت رها كرده و آنرا تسليم محض حوادث بسازيد؟ مثلا برويد در جنگل پر از درندگان، بدون سلاح قدم بزنيد! بيمارى مهلكى كه بسراغ شما آمده است، بگذاريد آن بيمارى بمقتضاى طبيعت خود با شما رفتار كند! در برابر مرض چند شخصيتى كه روان شما را از مديريت من سالم محروم ساخته است، دست رويهم بگذاريد كه نظريه فلسفى و انسان شناسى من اينست كه ذات و روان انسانى قانون و اصلى ندارد و آن مطالب را كه متخصصان علوم انسانى و فلاسفه ميگويند، خيالاتى بيش نيست!! بگذاريد آلرژيها (حساسيتها)ى گوناگون، ارتباط واقعى روان شما را با واقعيات مختل بسازد، زيرا براى ذات قانونى وجود ندارد كه حساسيتها انحراف از آن قانون محسوب شوند! اگر كس ى بگويد اين اختلالات و صدها نوع ديگر كه ممكن است جان و روان آدمى را در هم پيچيده و حيات وى را مختل بسازند، انحراف و خروج از اعتدال نيست- چنانكه در بالا اشاره كرديم- بايد اينگونه اشخاص را بحال خود گذاشت تا مقدارى بينديشند و اگر اشخاصى باشند كه در طواف پيرامون خود طبيعى شان خيلى افراط گرى دارند و تا سرحد لجاجت و مقاومت در برابر واقع عقب گرد ميكنند، اينان بيمارانى هستند كه بايد از آنان صرفنظر نمود و كارى كه بايد كرد ديگران را از سرايت بيمارى آنان محفوظ نگهداشت. درباره اينان است كه خداوند متعال ميفرمايد: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا. (در دلهاى اينان بيمارى وجود دارد (و چون لجاجت و پافشارى به داشتن اين بيمارى بخرج مى دهند و در صدد منتفى ساختن آن نيستند) لذا همه وسائل و جريانات زندگى كه در اختيار خدا هستند، موجب افزايش بيمارى آنان مى باشند.) عامل دوم- ابهامات و تاريكى هائيكه سود جويان بنام دين، در دين وارد ميسازند و آن را مشوه و مختل مينمايد. همه ميدانيم كه تحريف در اديان چه در قلمرو و عقايد و چه در قلمرو احكام و تكاليف آنها از دير زمان در ميان اقوام و ملل جريان داشته است. اين تحريف اشكال گوناگون دارد و آن اشك ال بمقتضاى زمانها و محيطها دستاويز خودكامگان قرار ميگيرد و انحراف بوجود مى آورد، بهمين جهت است كه در برخى از روايات نقل شده است كه در آن هنگام كه حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه ظهور مى كند، مردم معمولى گمان مى كنند آن حضرت دين جديد آورده است. قرآن در مواردى خبر از وقوع تحريف در اديان گذشته ميدهد. اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه مبارك عافيت و صحت در دين را مانند تندرستى از خداوند متعال مسالت ميدارد و بدينوسيله اهميت عافيت دينى را براى مردم اثبات ميفرمايد. عباد الله اوصيكم بالرفض لهذه الدنيا التاركه لكم و ان لم تحبوا تركها، و المبليه لاجسامكم و ان كنتم تحبون تجديدها فانما مثلكم و مثلها كسفر سلكوا سبيلا فكانهم قد قطعوده و اموا علما فكانهم قد بلغوره و كم عسى المجرى الى الغايه ان يجرى اليها حتى يبلغها.

و ما عسى ان يكون بقاء من له يوم لا يعدوه، و طالب خثيث من الموت يحدوه و مزعج فى الدنيا حتى يفارقها رغما (بندگان خدا، شما را به اعراض از اين دنيا توصيه ميكنم كه شما را رها خواهد كرد، اگر چه شما نمى خواهيد آنرا رها كنيد- دنيائى كه اجسام شما را ميپوساند، اگر چه شما اجسامتان را هميشه تازه ميخواهيد. جز اين نيست كه مثل شما و مثل دنيا مانند مسافرانى است كه راهى را رفته و سپرى نموده اند، و مانند مردمى است كه علامتى را ديده و قصد وصول به آن نموده و به آن رسيده اند. آنكس كه مركب بسوى غايتى (كه از آن تجاوز نخواهد كرد) مى راند چه مدتى حركت خواهد كرد كه به آن برسد و چه مقدار خواهد بود پايدارى كسى كه براى وى روزى مقرر است كه از آن تجاوز نخواهد كرد و هم در آنحال براى وى جوينده اى سريع موكل است كه او را بطرف مرگ مى راند و براى وى عامل ناراحت كننده اى در دنيا هست تا دنيا را با اكراه پشت سر گذارد.) در اين جملات مطالبى بسيار مهم درباره دنيا گوشزد شده است كه بقرار زيراست:

1- از اين دنيا اعراض كنيد كه دير يا زود از شما اعراض خواهد كرد. نمى گويم: واقعيتها را ناديده بگيريد، ميگويم: واقعيتها را بخوبى ارزشيابى نماييد. نميگويم: در ارتباط با دنيا كسل و سست و بيخيال باشيد، ميگويم: با جدى ترين تكاپو در اين دنيا حركت كنيد پس از آنكه آنرا شناخته باشيد. نميگويم: از دنيا و از آنچه كه در آنست قهر كنيد، بلكه ميگويم: با آن دنيا آشتى كنيد و به آن محبت بورزيد كه براى رشد و اعتلاى خود ساخته ايد. اى مردم، دنيائى كه بطور طبيعى شما را مى پروراند و مانند گهواره شما را بحركت در مى آورد، دير يا زود شما را رها خواهد كرد. اين دنيا را رها كنيد، يعنى هدف اعلاى جان گرانبهايتان را از بين دنيا كه عبارتست از برقرارى ارتباط ما بين خود طبيعى شما و يك مشت ماده و ماديات ناآگاه، نجوييد، بلكه از آن دنيا بجوئيد كه خرد و وجدان و نمايندگان راستين فياض مطلق بوجود آوردنش را براى شما توصيه و دستور ميدهند. ممكن است شما بگوييد: تقسيم كردن دنيا به دو قسم (دنياى طبيعى موجود و دنيائى كه سازنده آن خرد و وجدان و نمايندگان الهى ا ست) چه معنى دارد؟ مگر بيش از يك دنيا قابل تصور است؟ ! بلى، اى انسان، اى موجود تكريم شده از طرف خدايش، تفاوت ميان آن دو دنيا زياد است: يك- (دنياى طبيعى موجود) با موجودات و قوانين مادى و جبرى و ناآگاهش، براى تو تاريك است. آخر مگر از دنيايى كه تبلورگاه قوانين مادى و جبرى و ناآگاه است، ميتوان روشنائى تلقى داشت؟ ! در صورتيكه دنيائى كه ساخته خرد و وجدان و نمايندگان الهى است، چنان نورانى است كه خورشيد فروزان الهى نه در شب و نه در روز، فضاى آن را ترك نمى كند. به همين جهت است كه به اعتراف متفكران بزرگ هر موقع كه دانشمندان فقط با ابزار ماده شناسى وارد ميدان معرفت گشته اند، دنيا وضوح و روشنائى خود را از دست داده است، و هر موقعى كه حكماء و عرفاء و ارباب مذاهب حق با ابزار هستى شناسى وارد صحنه معرفت گشته اند، روشنائى و وضوح دنيا چشم ها را خيره كرده است. دو- (دنياى طبيعى موجود) در معرض كون و فساد و وابستگى و كم و زياد شدن است، زيرا زيبائى و مطلوبيت آن بسته به كيفيت و كميت فعاليتهاى غرائز طبيعى است و با كمترين تغييرات در آنها (دنياى طبيعى موجود) زيبائى و مطلوبيت خود را از دست ميدهد. در صورتيكه دنياى ساخته شده خرد و وجدان و نم ايندگان الهى از پنجره جان و روح آدمى به عالم پر فروغ و ثابت ماوراى طبيعت پيوسته است، لذا هرگز به آن عالم مى كشاند. مثل دنيا در اين صفتش شبيه به چشمهاى بسيار زيباى يك روح با عظمتى است كه تماشاگر را با كمال زيبائى كه دارد، بسوى روح با عظمتى كه در پشت ظواهر مادى آن چشم است، روانه ميسازد. سه- آدمى در (دنياى طبيعى موجود) جنينى است كه در بطن تاريك ولى وسيع تر از بطن مادران نشسته است،- باز هستى جهان حس و رنگ تنگتر آمد كه زندانيست تنگ علت تنگيست تركيب و عدد جانب تركيب حس ها مى كشد در صورتيكه دنياى ساخته خرد و وجدان و نمايندگان الهى آنچنان وسيع و شفاف است كه گوئى كششها و كميتهاى مادى نه تنها مانع جولان و پرواز روح نيستند، بلكه خود چنانكه در مثال چشمهاى زيباى يك انسان داراى روح با عظمت ملاحظه كرديم، موجب انجذاب به عالم اعلائى كه اين جهان را در برگرفته است، ميباشد. پس معناى اينكه (از اين دنيا اعراض كنيد، يا اين دنيا را رها كنيد) آن نيست كه جهان هستى و ارتباط موجوديت خود را با اين دنيا منتفى بسازيد، بلكه مقصود همان است كه در مثال چشم زيبا و جذاب متذكر شديم كه اگر درست دقت كنيم خود آن چشمها ما را به سوى روح با عظ مت جذب مى كنند. لذا ميتوان گفت: از آن چشمها با همه زيبائى و پرمعنى بودن فى نفسه عبور كنيد و به روح كامل صاحب آن چشم برسيد.

و هر اندازه معرفت آدمى به خود زيبائى و پرمعنى بودن چشمهاى مفروض بيشتر باشد، قطعى است كه برخوردارى آن شخص، هم از آن چشمها و هم از روح پشت پرده آنها عالى تر خواهد بود.

2- اين دنيا اجسام و همه ابعاد مادى شما را تدريجا رو بزوال مى برد و بالاخره مى پوساند. درست بينديشيد، آيا عشق به تازه ماندن كالبد مادى و ديگر شوون طبيعى مى تواند در برابر قوانين حاكم بر هستى عرض اندام نموده و در هفتاد و هشتاد سالگى نشاط و طراوت بيست و سى سالگى را انتظار داشت. همان گردش منظومه شمسى كه بهار را بر كره خاكى ما به ارمغان ميفرستد، پاييز و زمستان را هم بدنبالش بر همين كره خاكى ما روانه مى سازد.

وسائل آرايش و نمودهاى زيور و زينت باندازه اى محدود و تا مدتى محدود ميتواند پرده اى روى واقعيتها كه تبلورگاه قوانين است بكشد، نه به اندازه نامحدود و تا زمان نامحدود. حتى همان پرده هم كه آرايش و پيرايش روى واقعيتها ميكشد، با كمى دقت و كنجكاوى در جولان چشمها و نمودهاى ديگر اعضاء چنان شفاف و زير خود را مى نمايد كه لباس رياء. ابوا لحسن تهامى ميگويد: ثوب الرياء يشف عما تحته فاذا التبست به فانك عار (لباس ريا زير خود را با شفافيتى كه دارد نشان مى دهد، لذا اگر اين لباس را بپوشى تو قطعا برهنه اى.) يك مصراع از يك بيت ابوالعتاهيه كه مناسب اين مورد است چنين است: و هل يصلح العطار ما افسد الدهر. (و آيا عطار مى تواند اصلاح كند آنچه را كه روزگار آن را فاسد نموده است؟ !) اگر ما انسانها توقع تازه مانده كالبد مادى را كه توقع امرى است امكان ناپذير، از سر خود بيرون كنيم و به ايجاد عوامل تازگى مستمر روانى بپردازيم، نه تنها رفتارى مطابق قانون انجام ميدهيم، بلكه هم دنيا براى ما هر لحظه تازگى خواهد داشت و هم روان ما واقعا از خاصيت روانى كه جريان و تجدد مستمر است، برخوردار خواهد گشت: چو گلستان جنانم طربستان جهانم به روان همه مردان كه روان است روانم چيست امعان؟ چشمه را كردن روان چون ز تن جان جست گويندش روان تفسير جملات بعدى در مجلد 9 صفحات 7 و 8 و مجلد 10 صفحه 18 تا صفحه 24 و از صفحه 130 تا صفحه 135 و مجلد 12 و از صفحه 16 تا صفحه 27 و 32 و 33 و مجلد 13 از صفحه 29 تا صفحه 41 و مجلد 14 از صفحه 132 تا صفحه 136 آمده است مراجعه فرماييد. فلا تنافسوا فى عز الدنيا و فخرها، و لا تعجبوا بزينتها و نعيمها، و لاتجزعوا من ضرائها و بوسها فان عزها و فخرها الى انقطاع، و ان زينتها و نعيمها الى زوال و ضرائها و بوسها الى نفاد، و كل مده فيها الى انتهاء و كل حى فيها الى فناء (پس در عزت و افتخار دنيوى به رقابت ناشايست نپردازيد و به زينتها و نعمتهاى دنيا دل خوش ننمائيد و از دشواريها و سختى هايش شيون نكنيد، زيرا عزت و افتخار دنيا رو به انقطاع و زينت و نعمتهايش رو به زوال و دشواريها و سختيهايش رو به نابودى است.

و در اين دنيا هر مدتى رو به پايان است و هر زنده اى رو به فنا.) حال كه چنين است، به زينتها و نعمتهاى دنيا دل خوش نكنيد... عقل سليم چنين حكم ميكند كه پايدار به ناپايدار فروخته نشود، ثابت خود را به متغير نپيوندد. روح آدمى پايدار و ثابت است (نه ساكن فيزيكى) زر و زيور دنيا ناپايدار و متغير، از دست دادن ثابت و پايدار در برابر آنچه كه ناپايدار و رفتنى است، دور از خرد است. اميرالمومنين عليه السلام نمى فرمايد: زينتها و عوامل عزت و فخر و نعمتهاى دنيا را منتفى نماييد، بلكه ميفرمايد: بدانجهت كه امور مزبوره رو به فنا و زوال است، بانها دل خوش ننمائيد و به رقابتهاى ناشايسته در بدست آ وردن آنها نپردازيد. براستى چه حماقت آميز است كه آدميان براى بدست آوردن تجملات و عزت و افتخارات زودگذر كه اغلب بر اساس تخيلات استوار است، ارواح خود را كه بايد در جاذبه بارگاه ربوبى قرار بگيرند، به رقابت كشنده درباره تجملات و عزت و افتخارات بى اساس و زودگذر دنيا وادار نمايند!! بر خيالى صلحشان و جنگشان بر خيالى نامشان و ننگشان شگفتا، اين نوع انسانى كه ادعاى تكاملش بقول مردم: گوش فلك را كر نموده است، عشق عجيبى به مخفى كردن و مشوه ساختن جمال والاى خود بوسيله زيورها و رنگ و بوى ظاهرى كه با چند قطره آب راه فنا را پيش ميگيرد، مى ورزد!! گوئى همه زينت پرستها- لبسن الوشى لا متجملات و لكن كى يصن به الجمالا (آنان وسائل زينت را پوشيدند نه براى تجمل، يعنى نه براى اينكه زيبا شوند، بلكه براى اينكه جمال خود را با زينت ظاهرى بپوشانند و محفوظ بدارند.) ناگواريها و سختيهاى دنيا شما را با شكست قطعى روبرو نكند. حوادث و پديده هاى دردآگين دنيا اگر چه تلخ است و گاهى تلخى آنها بسيار جانگزا است، با اينحال، بدانجهت كه همه آنها رو به زوال و فنا است، نبايد روح را با نوميدى هيا كشنده آزرده بسازد، زيرا تلخى آزار و شكنجه روح قابل مقايس ه با ناگواريها و سختيهاى تلخ دنيا كه فقط جسم را ناراحت مى كند، نيست. هر مدتى در اين دنيا پايانى دارد و هر جاندارى در اين دنيا رو به فنا است ثانيه ها پشت سر هم، دقيقه ها به دنبال هم، ساعات و روزها و شبها يكى پس از ديگرى چنان در جريان بى امانند كه بقول حافظ بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى فرصتى دان كه ز لب تا بدهان اينهمه نيست اوليس لكم فى آثار الاولين مزدجر، و فى آبائكم الماضين تبصره و معتبر ان كنتم تعقلون. اولم تروا الى الماضين منكم لايرجعون و الى الخلف الباقين لايبقون (آيا در آثار گذشتگان براى شما جلوگيرى از ارتكاب فساد نيست و آيا در سرگذشت نياكانتان اگر تعقل كنيد عامل بينائى و عبرت براى شما وجود ندارد؟ آيا نمى بينيد كه گذشتگان برنمى گردند و جانشينانى كه از آنان مانده اند، بقائى ندارند؟ ) آيا آنهمه عوامل عبرت و تجربه از آثار گذشتگان براى ساختن (حيات معقول) آيندگان كافى نيست؟ ! هست دنيا قهرخانه كردگار قهر بين چون قهر كردى اختيار استخوان و موى مقهوران نگر تيغ قهر افكنده اندر بحر و بر پر و بال مرغ بين بر گرد دام شرح قهر حق كننده بى كلام آيات قرآن مجيد درباره سير و تحقيق در آثار گذشتگان، براى اندو ختن تجربه و آموزش درس براى ساختن (حيات معقول) فراوان است. مطالعه كنندگان ارجمند مراجعه فرمايند به مجلد 8 از صفحه 98 تا 100 و مجلد 3 صفحات 80 و 81 و مجلد 4 صفحات 209 و 210 و 306 و307 و مجلد 6 از صفحه 82 تا صفحه 88 و مجلد 10 از صفحه 37 تا صفحه 42 و مجلد 13 از صفحه 87 تا صفحه 91 و از صفحه 161 تا صفحه 165. تذكر- در مجلد هشتم از صفحه 98 تا 100 آيات 137 از سوره آل عمران و 26 از سوره النساء و 74 از سوره الاعراف و 10 از سوره محمد (ص) و 46 از سوره الحج و 9 و 42 از سوره الروم مطرح شده است و بايد به آيات 109 ازسوره يوسف و 44 از سوره الفاطر و 21 و 82 از سوره غافر و 11 از سوره الانعام و 36 از سوره النحل و 69 از سوره النمل نيز مراجعه شود. البته آيات متعدد ديگرى وجود دارد كه حالات و جريان زندگى گذشتگان را با اشكال گوناگون مطرح فرموده است و ضمنا دستور كلى براى عبرت گيرى و تجربه اندوزى از آنها را بيان نموده است، مانند:

1- فاقصص القصص لعلهم يتفكرون. (به آنان داستان بگو، باشد كه بينديشند.) 2- لقد كان فى قصصهم عبره لاولى الالباب. (در داستان آن گذشتگان عبرت (تجربه براى پندگيرى) براى صاحبان عقول است.) 3- ان فى ذلك لعبره لمن يخ شى البته در داستان استكبار و نابودى فرعون) عبرتى است براى كسيكه خشيت (خوف يا خوف آميخته با رجاء) داشته باشد.) براى كسى كه در اين دنيا اطلاعى از ارزش حيات خود دارد، بدون ترديد آنچه كه در صفحه هستى بوقوع مى پيوندد، مى تواند سطرى از كتاب آموزنده حيات بوده باشد، لذا هر حادثه اى چه در گذشته ترين دورانهاى تاريخ باشد و چه در حال حاضر در برابر چشمانش بوقوع بپيوندد، و خواه آن حادثه كوچك باشد و خواه بزرگ، تلخ باشد يا شيرين، از دوست باشد يا دشمن، ميتواند وسيله آموزش واقعياتى بوده باشد.

و براى هر كسى كه اطلاعى از ارزش حيات خود ندارد، اگر از آغاز تاريخ تا پايان آن، زندگى كند و مغزى بقدرت همه مغزهاى بزرگ تاريخ داشته باشد و همه حوادث و رويدادها چه در گذشته و چه در حال، مانند يك كتاب با همه اصول و قوانين و مبادى كه در بوجود آمدن آن حوادث و رويدادها دخالت داشته است بر روى خود آنها نوشته شده باشد و همچنين با كمال وضوح و روشنائى نتائج قطعى و مظنون و محتمل آن حوادث و رويدادها با خط جلى در سطح آشكار آنها نوشته شود، باز عبرت نخواهد گرفت، زيرا فرض اينست كه انسان مورد بحث، ارزشى براى حيات جز خور و خواب و متورم ساختن خود طبيعى سراغ ندارد. لذا كتاب هستى با همه حوادث و واقعياتى كه در آن مستور است، براى اينگونه اشخاص بالشى براى خواب است كه سر بر آن بنهند و به ديدن خوابهاى غير قابل تفسير و تعبير مشغول شوند و هر گاه قدرتى بدست آوردند براى دفاع از منافع ادعايى خود كه معنايى جز غارت جان و مال انسانهاى ضعيف ندارد، جنگهائى خانمانسوز مانند جنگ جهانى اول و دوم راه بيندازند و خون ميليونها انسانرا بر روى زمين بريزند و ميلياردها مواد قابل استفاده براى معيشت مخلوقات خداوندى را مبدل به خاكستر كنند و سپس دستور بدهند كه مقامات علمى و فلسفى آنان براى تخدير و ناآگاه ساختن مردم درباره آن جنايتها و غارتها، سرسامها و هذيانهاى مخدرى را بعنوان فلسفه علمى تاريخ! تحليل فلسفى تاريخ! در امثال جملات زير مرقوم و تدريس بفرمايند!: (ما موجودات تكامل يافته!)، (ما سر فصل تكامل!)، (ما راهيان راه انسانيت) (ما بوجود آورنده قرن علم و آزادى!)، (ما مترقيان و پيشرفتگان تاريخ بشرى!). اگر درباره اين حيوانات درنده، سخنى غير از بيت زير كه خدا در قران مجيد مضمون آنرا در مواردى فرموده است: چشم باز و گوش باز و اين عما حيرتم از چشم بندى خدا! پيدا كرديد، باينجانب منت گذاشته و از راه لطف و احسان براى اينجانب ارسال فرمائيد. آيا احتمال ميدهيد كتابهاى تاريخ را موريانه خورده است؟ !! آيا لغتهائى كه كتابهاى تاريخ با آنها نوشته شده است غير از لغتهائى است كه بشر با آنها آشنائى دارد؟ يا احتمال ميدهيد كه محتويات تاريخ همگى ساختگى است؟ ! آيا اصلا چنين احتمالى شايسته است كه بگوييم ما تاريخ نداريم و در همين لحظه است كه كهكشانها با منظومه هائى كه دارند و زمين كه در يكى از آنها قرار گرفته است با همه موجوداتش بوجود آمده اند نه يك لحظه پيش؟ ! يقين است كه پاسخ همه اين سوالات منفى است، زيرا انسان تاريخ قابل درك دارد و هر چه كه در تاريخ واقع شده است، طبق قوانين بوده است و كسانيكه اين واقعيت را ناديده ميگيرند، مبارزه اى را با خويشتن سر داده اند كه حتى حاضر نيستند يك دقيقه براى شنيدن آن سرگذشتها و قوانين جاريه در آن گوش فرا دهند. بسيار خوب، آنان گوش فرا ندهند، ما ميدانيم كه قانون هستى با كمال حساسيت به سرسام ها و هذيانهاى آنان گوش فرا ميدهد و جست و خيزهاى عروسكانه آنانرا مى بيند و از ابعاد ديگر در وجود خود آنان و يا نسلهائى كه پس از آنان مى آيند، منعكس مينمايد، زيرا تكامل و ترقى و اعتلاى آقايان هنوز به آن درجه ن رسيده است كه بتواند قانون (عمل و عكس العمل) (كنش و واكنش)- اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوى ما آيد نداها را صدا را محو و نابود سازد. اولستم ترون اهل الدنيا يصبحون و يمسون على احوال شتى: فميت يبكى و آخر يعزى، و صريع مبتلى، و عائد مبتلى، و عائد يعود، و آخر بنفسه يجود، و طالب للدنيا و الموت يطلبه، و غافل و ليس بمغفول عنه، و على اثر الماضى ما يمضى الباقى (آيا شما اهل دنيا را نمى بينيد كه با احوال گوناگون، صبح را به شام ميرسانند و شام را به صبح- مرده اى كه بر او ميگريند، و به ديگرى تسليت داده ميشود، برخى افتاده ايست مبتلا، بعضى ديگر عيادت كننده ايست كه بر بالين بيمارى براى عيادت وى حاضر شده است، يكى ديگر بجان خود مى پيچد. جوينده اى كه دنيا را ميجويد و مرگ در جستجوى او است، و غافلى كه مورد غفلت نيست و باقيمانده بدنبال گذشته ميگذرد.) صحنه هاى گوناگونى از زندگى انسانها كه از برابر ديدگان ما عبور مى كنند مى توانند براى بيداران ما عينى ترين واقعيات سازنده باشند. متاسفانه عينكى كه عشق به حيات طبيعى محض به چشمان ما آدميان ميزند، فقط آن پديده ها را مى بيند يا ميخواهد ببيند كه با هيچ رابطه اى به حوادث تلخ و معلول ه اى ناگوار پيوستگى نداشته باشند! ساده لوحان با چنين عينك واقع پوش زندگى مى كنند و هنگاميكه با صحنه هائى ناگوار روياروى شدند و يا آگاهى براى آنان دست داد كه حلقه هاى زنجير حوادث دنيا اگر چه خيلى شفاف و زيبا هم بوده باشند، سنگين و سبك و مجروح كننده و نوازنده بدنبال هم در حال حركتند. اگر ممكن بود مجموعه حوادثى را كه انسانهاى يك دوران محدود حتى از يك جامعه محدود در آنها غوطه ورند، به صحنه نمايش درآورد، آن وقت ميفهميديم كه براى زندگان چه ميگذرد و يا زندگان از چه صحنه هائى عبور مى كنند و اگر از درك و آگاهى عيمق ترى برخوردار بوديم، آن وقت ميفهميديم كه حتى در ناچيزترين پديده هائى كه در زندگان نمودار مى گردد، آنچه كه مربوط به كارگاه هستى است، چه حكمت بزرگى در آنها نهفته است و آنچه كه مربوط به كارهاى اختيارى ما است منشا چه مسووليت بزرگى و چه ارزشهاى مافوق تصورى مى باشند، ولى بدانجهت كه همه انسانها با عده اى محدود از حوادث در ارتباط قرار ميگيرند و اغلب هم در آن ارتباط بوسيله عامل درونى كه بنام فلسفه زندگى، انگيزه ها را بوجود مى آورد يا آنها را تنظيم مينمايد حركت ميكنند، لذا از بدست آوردن آگاهى هاى گسترده و عميق خود را مح روم ميسازند و مثل آنان همان پشه است كه در بهاران زاييده ميشود و در دى هم از بين ميرود. الا فاذكروا هاذم اللذات و منغص الشهوات، و قاطع الامنيات عند المساوره للاعمال القبيحه و استعينوا الله على اداء واجب حقه و مالا يحصى من اعداد نعمه و احسانه (هشيار باشيد، بياد بياوريد در موقع ارتكاب اعمال زشت، مرگى را كه نابود كننده لذتها است و تيره كننده شهوات و قطع كننده آرزوها.

و يارى بطلبيد از خداوند براى اداى حق واجب او و براى سپاس نعمتها و احسان بيشمارش.) اگر انسان به مجموعه آغاز و انجام زندگى و مقدسات و نتائج و علل و معلومات جاريه در موجوديت خود در اين زندگانى آگاه شود، هم در اشباع و برخوردارى از لذائذ و تجسيم آرزوها اصول را مراعات ميكند و هم در اداى حقوق واجبه الهى و سپاس نعمتها و احسان بيكران خداوندى. يكى از حكيمانه ترين و عارفانه ترين بيتى كه اينجانب در ادبيات فارسى ديده ام بيتى است كه شيخ محمود شبسترى آنرا سروده است: دگر گفتى مسافر كيست در راه؟ كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه او ميگويد: يكى از سوال كننده ايست كه: مسافر حقيقى در اين راه بزرگ و پرمعناى زندگى كيست؟ و اينجانب ميگويم: يكى از اساسى ترين سوالات كه به مغز بشر خطور مى كند، همين است كه از مجموع ديدنيها و شنيدنيها و نتائج تجارب و تحقيقات در دو عالم درونى و برونى، اين قضيه ثابت شده است كه ما انسانها در اين دنيا مسافرانى هستيم و رو به مقصدى در حال حركتيم. البته هيچ كسى جريان طبيعى زندگى را از تولد تا مرگى منكر نيست، ولى اين جريان و حركت ضرورى بى اختيار را نميتوان مسافرت آگاهانه ناميد. مسافرت آگاهانه عبارتست از اينكه شخصى از مبدئى به مقصدى كه مورد اشتياق اوست حركت كند و در همه احوال حركت، ضرورت و مطلوبيت وصول به مقصد، عامل محرك وى بوده باشد. حالا بايد ببينيم چه كسى حق دارد كه بگويد: من در اين دنيا مسافرم و سفرى را كه در پيش گرفته ام آگاهانه و با اختيار است؟ پاسخ اين سوال روشن است و همانست كه در بيت بالا ديديم كه ميگويد: (كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه) معنايش اينست كه اگر كسى فهميد و پذيرفت كه از طرف خدا آمده است، يعنى اذعان كرد كه او مخلوق مشيت خدا است (انا لله) چنين شخصى نمى تواند در اين دنيا متوقف و ساكن باشد، يعنى اگر شخصى فهميد و پذيرفت كه مشيت بالغه خداوندى او را بوجود آورده و اين مشيت او را در حركتى رو به هدفى اعلا قرار داده است، حتى يك لحظه نمى تواند بفرمان غرا ئز حيوانى گوش فرا داده و توقف نمايد. بعبارت ديگر: سفر آگاهانه چنانكه نياز به نيت و احساس نيرو و توانائى براى حركت دارد، همچنين نياز براى آدميان قابل تصور است، هيچ يك از آنها آن نيروى تحريك جدى به چنين سفر آگاهانه را ندارد كه حتى قدرت تفسير كردن زندگى آدمى را داشته باشد، مگر وصول به بارگاه كمال ربوبى. پس بطور خلاصه اگر كسى بخواهد در اين دنيا در سفر و حركت آگاهانه به مقصد اعلا بوده باشد بايد از آن اصلى كه او را بوجود آورده است آگاه شود و همينكه از آن ارتباط آگاه گشت حركت و سفر او داراى معنى و هدف قانع كننده خواهد بود. حال اگر كسى متوجه باشد كه تلخى دست برداشتن از لذائذ و منتفى شدن نيروى شهوات كه بالاخره بسراغ همه افراد انسانى خواهد آمد چقدر جانگزا و ناگوار است، قطعى است جان و روان و روح خود را در تحصيل عوامل آن لذائذ و اشباع آن شهوات تباه نميسازد. صد دريچه و در سوى مرگ لديغ مى كند اندر گشادن ژيغ ژيغ ژيغ ژيغ تلخ آن درهاى مرگ نشنود گوش حرص از حرص برگ از سوى تن دردها بانگ در است و ز سوى خصمان جفا بانگ در است جان من بر خوان دمى فهرست طب نار علتها نظر كن ملتهب هين برو بر خوان كتاب طب را تا شمار ري گ بينى رنجها و در جاى ديگر اين انسان شناس چنين مى گويد: اين همه غمها كه اندر سينه هاست از غبار گردباد و بود ماست اين غمان بيخ كن چون داس ماست اين چنين شد وان چنان وسواس ماست دان كه هر رنجى ز مردن پاره ايست جزو مرگ از خود بران گر چاره ايست چون ز جزو مرگ نتوانى گريخت دان كه كلش بر سرت خواهند ريخت جزو مرگ ار گشت شيرين مر تو را دان كه شيرين مى كند كل را خدا دردها از مرگ مى آيد رسول از رسولش رو مگران اى فضول هر كه شيرين ميزيد او تلخ مرد هر كه او تن را پرستد جان نبرد گوسفندان را ز صحراى مى كشند آنكه فربه تر مر او را مى كشند خطبه 099-درباره پيامبر و خاندان او تفسير عمومى خطبه صدم الحمدلله الناشر فى الخلق فضله، و الباسط فيهم بالجود يده، نحمده فى جميع اموره، و نستعينه على رعايه حقوقه (حمد مر خداى راست كه فضل خود را در ميان مردم بگسترانيد و دست خود را براى بخشايش به آنان برگشاد. ستايش او را ميگوئيم در همه امورش و يارى از او مى طلبيم براى اداى حقوقش.) او است شايسته حمد و سپاس كه فضل وجودش سرتاسر هستى را فرا گرفته است. مقدارى از مباحث مربوط به حمد و سپاس و نعمتهاى خداوندى در مجلد دوم صفحات 23 و 27 و تا 29 و صفحه 239 و تا 245 و مجلد چهارم صفحه 173 تا 176 و مجلد نهم صفحه 45 تا 47 و صفحه 52 و مجلد دهم صفحه 55 تا 58 و مجلد دوازدهم صفحات 12 و13 و مجلد سيزدهم صفحه 6 تا 10 و مجلد پانزدهم صفحه 115 تا 119 و مجلد يازدهم صفحات 39 و 40 مطرح شده است، مراجعه فرمائيد از آن اشعارى كه در بيان فضل وجود خداوندى بسيار پرمحتوى و بليغ سروده شده است. اشعار معروف سعدى است كه در قصايد او آورده اند. بسيار مناسب ديدم كه آن اشعار را در اين مبحث بياورم: فضل خداى را كه تواند شمار كرد يا كيست آنكه شكر يكى از هزار كرد آن صانع قديم كه بر فرش ستارگان چندين هزار صورت الوان نگار ك رد تركيب آسمان و طلوع ستارگان از بهر عبرت نظر هوشيار كرد بحر آفريد و بر و درختان و آدمى خورشيد و ماه و انجم ليل و نهار كرد الوان نعمتى كه نشايد سپاس گفت اسباب راحتى كه نشايد شمار كرد آثار رحمتى كه جهان سربسر گرفت احمال منتى كه فلك زير بار كرد از چوب خشك ميوه و در نى شكر نهاد وز قطره دانه اى درر شاهسوار كرد مسمار كوهسار به نطع زمين بدوخت تا فرش خاك بر سر آب استوار كرد اجزاى خاك مرده به تاثير آفتاب بستان ميوه و چمن و لاله زار كرد ابر آب داد بيخ درختان تشنه را شاخ برهنه پيرهن نوبهار كرد چندين هزار منظر زيبا بيافريد تا كيست كاو نظر ز سر اعتبار كرد توحيد گوى او نه بنى آدمند و بس هر بلبلى كه زمزمه بر شاخسار كرد شكر كدام فضل بجاى آورد كسى؟ حيران بماند هر كه در اين افتكار كرد گوئى كدام روح كه در كالبد دميد يا عقل ارجمند كه با روح يار كرد لالست در دهان بلاغت زبان وصف از غايت كردم نهان و آشكار كرد سر چيست تا بطاعت او بر زمين نهند جان در رهش دريغ نباشد نثار كرد بخشنده اى كه سابقه فضل و رحمتش ما را جان بحسن عاقبت اميدوار كرد پرهيزگار باش كه دادار آسمان فردوس جاى مردم پرهيزگار كرد نابرده رنج گنج ميسر نمى شود مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد اميرالمومنين عليه السلام، هم در اين جملات و هم در مواردى ديگر از سخنانش حمد خداوندى را براى همه آنچه كه از خدا است بجاى مى آورد و در مواردى محدود به بيان نعمتها و امور مشخص خداوندى براى حمد ميپردازد. اين تعميم در حمد نكته ى بسيار با اهميتى را در بر دارد كه عبارتست از قابل ستايش بودن همه آنچه كه مربوط به خدا ميباشد، اگر چه ما نتوانيم آنها را درك كنيم و اگر چه ارتباطى با ما نداشته باشد، زيرا او خير محض است و هر چيزى كه به وجهى از وجوه مربوط به آن خير محض باشد، خير و نيكو بوده و سزاوار حمد و ستايش است. توفيق و عنايات ربانى جمله آخر چنين است كه (كه ما از خدا براى اداى حقوق او يارى ميطلبيم). توفيق و يارى خداوندى كه از آثار بيشمارش لطف الهى بر بندگانش، محرك ماوراى طبيعى انسان به اداى تكاليف و حقوق الهى است. البته همانگونه كه در جاى خود مطرح شده است، لطف كه توفيق و يارى براى انجام خيرات از آثار آن است، عبارتست از آماده ساختن مقتضيات و توجيهات روانى و ذهنى، نه بحديكه مستلزم قهرى و جبرى اعمال صالحه باشد. حقيقت اينست كه توفيق تو گر نه ره نمايد اين عقده به عقل كى گشايد (نظامى گنجوى) بايد بپذيريم كه: باد ما و بود ما از داد تست هستى ما جمله از ايجاد تست خداوندا، لذت هستى نمودى نيست را عاشق خود كرده بودى نيست را لذت انعام خود را وامگير نقل و باده جام خود را وامگير ور بگيرى كيست جستجو كند نقش با نقاش كى نيرو كند بار الها، منگر اندر ما مكن در ما نظر اندر اكرام و سخاى خود نگر ما نبوديم و تقاضامان نبودX لطف تو ناگفته ما ميشنود آرى، توفيق براى حركت در مسير مرضات خداوندى را همواره از او بخواهيم از خدا جوئيم توفيق ادب بى ادب محروم ماند از لطف رب خداوند متعال در قرآن مجيد در مواردى متعدد، بندگان خود را تعليم ميدهد كه از او يارى بجويند و از او كمك بخواهند تا مشمول لطف و توفيق الهى شوند. از آنجمله مى فرمايد:

1- اياك نعبد و اياك نستعين (فقط تو را مى پرستيم و فقط از تو كمك مى طلبيم.) و ميدانيم كه مطابق روايات بسيار مشهور لا صلوه الا بفاتحه الكتاب. (نمازى نيست مگر با سوره فاتحه الكتاب.) ما در هر شب و روز در نمازهاى فريضه ده بار با خواندن سوره مباركه فاتحه، آيه مزبور را ده بار ميخوانيم و اين يكى از با اهميت تر ين دلائل اثبات ضرورت استعانت به خدا و طلب و يارى از آن مقام شامخ است.

2- قال موسى لقومه استعينوا بالله و اصبروا. (موسى به قومش فرمود: از خدا يارى بطلبيد و صبر و تحمل نماييد.) 3- فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون. (صبرى نيكو شايسته است و از خداوند بانچه كه شما توصيف مى كنيد يارى مى طلبم.) از اين آيات شريفه بخوبى اثبات ميشود كه طلبيدن كمك و يارى از خداوند و توفيقات و عنايات او در همه حالات و در همه شرايط، مطلوبى است جدى. از اين جهت است كه ميتوان گفت: بشر بدون تكيه به لطف و توفيق الهى، موجودى است سرگردان و مزاحم خود و ديگران، و اگر امتياز و قدرتى بدست بياورد و معتمد به لطف و توفيقات ربانى نباشد، هيچ علتى براى صرف آن امتياز و قدرت در خيرات فردى و اجتماعى ندارد.

و ما آنچه در سرتاسر تاريخ شاهد همين جريان بوده و هستيم كه هر وقت انسان تكيه بر خويشتن كرد و آنچه را كه بدست آورد، مستند به تدبير و زور بازوى خود تلقى نمود، هر گامى كه برداشت بر ضرر خود و ديگران بوده است.

4- و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب. (و نيست توفيق من مگر از خدا، به او توكل كرده ام و بسوى او برميگردم.) استعانت از خداود در مواردى متع دد از نهج البلاغه مورد تاكيد قرار گرفته است از آنجمله: يك و نستعينه على هذه النفوس البطاء عما امرت به. (و از خداوند يارى مى جوئيم براى اداى تكليف درباره اين مردمى كه به آنچه مامور شده اند كند و بى اعتنا هستند.) عظمت اين مربى (على بن ابيطالب عليه السلام) در آنست كه براى آگاه ساختن و تعليم و تربيت مردم از خدا يارى ميجويد. درخشش عظمت آن بزرگ مربى انسانيت در جمله مورد تفسير در حديست واقعا خيره كننده. او نمى گويد: من ميتوانم تعليم و تربيت نمايم، و نمى گويد: بشر قابل تعليم و تربيت نيست و نمى گويد: كسى غير از من توانائى تعليم و تربيت مردم را ندارد. او مى گويد: ما از خدا يارى مى طلبيم براى توجيه ساختن اين و اماندگان مسير رشد كه نمى خواهند شتابى در مسابقه در اين ميدان زندگى معنى دار داشته باشند. اى خدا، توئى معلم و مربى حقيقى، اى خالق انسانها. توئى سازنده رشد و كمال، اى سازنده انسانها. توئى عطاكننده فيض براى تولد دومين بار، اى هستى بخش كل كائنات. اى خداى هستى، نخستين انبساط دهنده وجود آدميان از كلمه (باش) (كن) لطف ربانى تو بوده است. آنان در انتظار فيض انبساط دوم اند كه از توفيق الهى تو بوجود مى آيد. هيچ معلم و مربى هر اندازه هم داراى معلومات و تجارت فراوان درباره انسان بوده باشد، توانائى شناخت همه جانبه انسان را نخواهد داشت، زيرا معلمان و مربيان با اينكه هر يك از تعليم اسماء برخوردارند و با اينكه هر يك از آنها داراى همان عالم اكبر (جهان بزرگتر) در درونند كه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است، با اينحال آنان همگى از ديدگاههاى محدودى، ابعاد محدودى از انسانها را (مخصوصا از زمانيكه دانشها تجزيه شده اند و هر يك از آنها بررسى بعدى محدود را بعهده گرفته است) مطرح مينمايند. ممكن است كسى در اين مورد اعتراض كرده و بگويد:... بالاخره بنا بهمين اصل محدوديت كه مطرح شد، هيچ معلم و مربى توانائى آگاهى به همه ابعاد و استعدادهاى انسانى نداشته و قدرت ساختن آنها را نخواهد داشت، در نتيجه راه همان خواهد بود كه كاروان تعليم و تربيت تاكنون در پيش گرفته است. پاسخ اين اعتراض، پس از اعتراف به اهميت آن، همان است كه بزرگترين معلم و مربى انسانيت پس از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيان فرموده است كه بايد از خدا استعانت نمائيم و از او توفيق بخواهيم. درك معناى اين جمله بدون فهم معناى استعانت از خدا امكان پذير نيست. ما موضوعهائى را كه ممكن است برا ى توضيح معناى استعانت مفيد باشد، يادآور مى شويم:

1- چون خالق انسان خدا است و فقط او است كه همه موجوديت انسان را ميداند، من كه جنبه تعليم و تربيت آن انسان را بعهده گرفته ام، بايستى از كتب آسمانى و انبياء و اولياء در شناخت وى استمداد بجوئيم و بخود نبالم كه چند پديده محدود از رفتارها و پديده هاى طبيعى انسان را در زمينه كنشها و واكنشها مى شناسم، زيرا بديهى است كه اگر اين معلومات محدود و آميخته با كبر و غرور براى شناخت انسان و تعليم و تربيت او كافى بود، اين همه كتاب در مجهول بودن هويت انسان (مانند انسان موجود ناشناخته) و صدها بلكه هزاران مقاله و مبحث در مجهول بودن انسان تاليف نمى گشت. بنابراين وقتى كه كتاب آسمانى قرآن ميگويد: (هر كس كه يك انسان را بدون عنوان قصاص و فساد در روى زمين بكشند، مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و هر كس يك انسان را احياء كند، مانند اينست كه همه انسانها را احياء نموده است)، معلم و مربى بايد بفهمد كه او تعليم و تربيت موجودى را بعهده گرفته است كه با نظر به ارزش ذاتى كه دارد مساوى همه انسانها است، اگر چه با نظر به موجوديت معمولى حقوقى، مساوى يك انسان است. او بايد بداند كه خداوند آن مو جود را داراى استعدادها و سطوح و ابعاد مختلفى آفريده است كه هيچ كسى جز خود او حق گفتن جمله نهائى درباره آن موجود را نديده ندارد. او بايد بداند كه با موجودى سر و كار دارد كه اگر بعد ماوراى طبيعى او را در تعليم و تربيت در نظر نگيرد، نتيجه فعاليتهاى او جز ساختن حيوانى كه موجوديت خود را در تاثير و تاثرهاى بى معنى در سطوح طبيعت مستهلك خواهد نمود، چيز ديگرى نخواهد بود. او بايد بداند كه پى بردن و شناخت استعدادهاى علت پذير بشرى دشوارتر از آنست كه اشتاين بك ها و همينگوى ها و حتى لاكها با آن معلومات و هدف گيريهاى محدود و توجيه شده قبلى اراءه نموده اند. آن دو شخصيت اولى (اشتاين بك و همينگوى) با مقدارى از مفاهيم سر و كار داشته اند كه تطبيق آنها بر همه استعدادها و ابعاد انسانى يا ناشى از محدوديت اطلاعات تطبيق كننده است و يا از مشاهده دلائل اثبات كننده غرضهاى شخصى خود در نوشته هاى آنان. پس بايد امثال لاك را از مغرب زمينى ها در نظر گرفت كه ميگويند تا حدودى بر مبناى اصل و قانون و منطق درباره تربيت كه به فعليت آوردنده استعدادهاى علت پذير است، انديشيده اند. با اينحال، حتى نوعى محدوديت فكرى در لاك مى بينيم كه درباره او گفته شده است: (لاك يكى از مهمترين متفكران عالم بشريست.) درباره طرز تفكر او گفته شده است: (طبقات پائين هنگاميكه لاك از تربيت طبقات پائين صحبت مى كند، از خود كوته بينى نشان ميدهد. او طرفدار طرحى است كه كودكان خانواده هاى فقير را از والدينشان جدا سازد و ايشان را از سه تا چهارده سالگى در مدرسه هاى كار، تربيت كند و معتقد است كه سود اين طرح در بهره اقتصادى آن است، زيرا كودكان با انبساط بار مى آيند و تبهكار نمى شوند. بانان بايد صنايع دستى ياد داده شود و به امساك و كار سخت خو داده شوند و تربيت اخلاقى ايشان بايد طبق احكام انجيل به عمل آيد. در اين حال مادران اين كودكان هم وقت كافى براى تلاش معاش خواهند داشت. لاك طرفدار تربيت علمى براى فقيران نيست...) قطعى است كه اگر لاك بعد الهى انسانها را در نظر ميداشت هرگز چنين حكم ظالمانه اى درباره انسانها نميكرد. بطور كلى هر متفكرى كه در تعليم و تربيت انسانها فقط يك يا چند بعد مانند اقتصاد را منظور نمايد، قطعا او انسان را نميشناسد و توجه به بعد ماوراى طبيعى الهى انسان است كه استعدادهاى او را بالاتر از محدوديتهاى محسوس ناشى از قالب گيريهاى محيطى و فرهنگى ميبرد و تفاوتى هم ميان افراد انسان قا ئل نميشود. اميرالمومنين عليه السلام در مواردى از سخنان مباركشان توفيق ربانى را مطرح نموده اند از آنجمله:

1- و من التوفيق حفظ التجربه. (از توفيقات الهى حفظ تجربه است.) در مواردى از احاديث منسوب به اميرالمومنين عليه السلام توصيه به تجربه تاكيد شده است، از آن جمله: و فى التجارب علم مستانف. (علم جديد در تجربه ها است.) العقل عقلان: عقل الطبع و عقل التجربه. (تعقل بر دو نوع است: عقل طبيعى و استعدادى، و تعقل ناشى از تجربه.) راى الرجل على قدر تجربته (راى و نظر انسان بقدر تجربه اوست.) و يا (ارزش راى يك انسان وابسته به كميت و كيفيت تجربه او است.) الظفر بالحزم و الحزم بالتجارب. (پيروزى وابسته به حسابگرى دقيق بوسيله تجربه ها است.) العقل حفظ التجارب. (تعقل، نگهدارى و بهره بردارى از تجربه ها است.) فان الشقى من حرم نفع ما اوتى من العقل و التجربه. (زيرا شقى كسى است كه از منفعت تعقل و تجربه اى كه به او داده شده است محروم بماند.) اميرالمومنين عليه السلام ميفرمايد شناخت ارزش تجربه و اندوختن آن از توفيقات ربانى است.

و ما ميتوانيم با توجه به مختصات و آثار تجربه، عظمت و ارزش اين توفيق بزرگ را دريابيم.

و ميفرمايد:

2- و لا قائد كالتوفيق. (و هيچ رهبرى مانند توفيق نيست.) در اين جمله اميرالمومنين عليه السلام اهميت توفيق در حد اعلا نشان داده شده است و ميتوان گفت: اگر لطف الهى شامل حال انسانها نباشد، برخاستن اين موجودات (انسانها) از خاك امكان ناپذير است، زيرا بقول مولوى: اين دعا هم بخشش و انعام تست ور نه در گلخن گلستان از چه رست 3- و ما اردت الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب. (و من از اين نامه كه براى تو (معاويه) نوشتم منظور و مرادى جز اصلاح بقدر قدرتم ندارم و نيست توفيق براى من مگر بوسيله عنايات ربانى، توكل به او نمودم و بسوى او برميگردم.) دو اوصيكم عباد الله بتقوى الله فانها حق الله عليكم و الموجبه على الله حقكم و ان تستعينوا عليها بالله و تستعينوا بها على الله. (اى بندگان خدا، شما را وصيت ميكنم به تقوى براى خدا، زيرا تقوى حق خداوندى بر شما است و ايجاب كننده حق شما بر خداوند است و باينكه بوسيله گرايش و تقرب به خدا براى بدست آوردن تقوى يارى بطلبيد و هم بوسيله تقوى براى گرايش و تقرب به خدا كمك بخواهيد.) توضيح از اين جملات شريفه چنين بر مى آيد كه بشر چنانكه براى تحصيل تقوى احتياج به توفيق و اعانت خداوند ى دارد، همچنين وصول به مقام والاى تقرب نيازمند استمداد از توفيق خداوندى و شمول يارى خداوند براى يك انسان، مربوط به كوشش و تلاش انسانى است كه: و الذين جاهدوا فينا لنهديهم سبلنا. (و كسانيكه در مسير حركت بسوى ما مجاهدت بورزند، ما آنان را به راههاى خود هدايت مينمائيم.) سه- و استعينه فاقه الى كفايته. (و از او يارى مى طلبم بدانجهت كه احتياج به كفايت او دارم.) چهار- و استعينه قادرا قاهرا. (و از خداوند يارى مى طلبم كه قدرت و غلبه از آن اوست.) با نظر به مجموع دريافتهاى احساس برين و منابع اوليه اسلامى بايد قبول كرد كه خداوند متعال داراى لطف به بندگان خوش است كه توفيق و عنايت و عون از آثار آنست. البته چنانكه در مباحث (عدل و لطف و اصلح) در مجلد 3 از كتاب (تفسير و نقد و تحليل مثنوى) از ص 471 تا ص 492 آمده است، ما نمى خواهيم بگوئيم كه بحكم ما براى خداوند سبحان واجب است كه درباره بندگانش عدل و لطف فرموده و اصلاح را مراعات فرمايد، زيرا ما بندگان مخلوق خداوندى كوچكتر از آن هستيم كه حكمى به خدا صادر كنيم و بقول نظامى گنجوى: گر تن حبشى سرشته تست ور خط ختنى نوشته تست گر هر چه نوشته اى بشوئى شويم دهن از زياده گوئى و ما للتراب و رب الارباب. (يك مشت خاك درباره خداوند رب الارباب چه ميتواند انجام بدهد؟ ) ولى اينقدر ميگوئيم: خداوند سبحان دست به آفرينش زده است و انسانهائى را آفريده و استعدادها و تقاضاهائى در آنان ايجاد فرموده است، اگرچه هيچ ضرورتى در اين آفرينش، خداونند متعال را مجبور نكرده است، زيرا او است خالق اصول و قوانين و ضوابط و روابط از هر نوع و صنفى كه بوده باشد، ولى همانطور كه خود بما اطلاع داده است كه و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته. (و مشيت و فعل پروردگار تو بر مبناى صدق و عدل تمام شده و هيچ عاملى نميتواند مشيت و فعل او را تبديل كند.) ما با عقل و وجدانى كه او در ما ايجاد فرموده است، درك مى كنيم كه خداوند با ايجاد مقتضيات عدل و بى نيازى مطلق او كه نفى كننده ظلم از اوست، عادل است و همچنين با نظر به نياز دائمى انسانها به توفيقات و عنايات الهى، معلوم مى شود كه خداوند به بندگان خود لطف دارد. اين مطلب با نظر به تعريف بسيار متينى كه از شيخ ابوجعفر محمد بن الحسن طوسى رحمه الله عليه بيادگار مانده است كه ((لطف چيزى است كه مكلف را بانجام واجب بر مى انگيزد و از قبيح بركنار ميكند))، كاملا روشن ميگردد. استدلالى كه براى ا ثبات قائده لطف ذكر شده است، متكى به هدف و غايت خلقت انسانى است كه رشد و كمال مى باشد و خداوند متعال است كه بوجود آورنده ى همه ى خيرات و عظمتها است و چه خير و عظمتى بالاتر از آماده فرمودن زمينه براى حركت انسان در مسير رشد و كمال كه هدف اعلاى حيات او است. لذا بنظر مى رسد اشاعره و هر شخص و گروهى كه مكر لطف الهى درباره بندگانش ميباشند، در حقيقت منكر شايستگى بندگان براى حكم درباره خدا هستند و چنانكه اشاره كرديم، اين يك مطلب صحيحى است.

و اما اينكه خداوند متعالى، فياض مطلق و منبع خير و احسان است، هيچ كس نميتواند منكر آن بوده باشد، زيرا باضافه اينكه عقل سليم به ثبوت همه صفات حسنى به خدا حكم قطعى مى كند، خود آن ذات اقدس توصيفات را كه درباره خود در قرآن مجيد يا بازيان پيامبر فرموده است، جايى براى ترديد نميگذارد. آيات قرآنى خيرات و لطف و احسان توفيق بخشيدن را چنانكه در گذشته ديديم، به آن ذات اقدس نسبت داده است. لذا بايد گفت حتى اشاعره كه درباره صفت عدالت خداوندى نظريه خاصى دارند و ضرورت لطف را از خداوند سبحان نفى ميكنند (همانطور كه متذكر شده ايم، منظورشان نفى حكم و الزام خداوندى از طرف بندگان است، يعنى بندگان كوچكتر ا ز آنند كه خدا را به عدل و لطف الزام كنند و اين مطلب صحيح است) نميتوانند صفات حسنى را كه قطعا لطف و فضل و احسان و عنايت از شاخص ترين آنها است، از خداوند سبحان سلب نمايند. ما ميدانيم كه اگر جلال الدين محمد مولوى را ازفرقه اهل تسنن محسوب بداريم، بايد او را از گروه اشاعره بحساب بياوريم، زيرا باضافه توافق او در مواردى با طرز تفكرات اشاعره كه آنها را سنى حقيقى ميداند، انتقادات بسيار تند و متعددى كه از گروه معتزله نموده است دليل تمايلات اشعرى گرانه او است (البته فراموش نميكنيم كه وارد كردن مولوى در اين دسته بنديها دشوار است) بهر حال مولوى درباره لطف و توفيق و فضل و احسان خداوندى در موارد بسيار فراوان داد سخن داده است، از آنجمله:

1- اصل بوجود آمدن كائنات از لطف خداونديست، زيرا كائنات عالم هستى با ضرورت و مطالبه وجود از خداوند به عالم هستى وارد شده اند: مر عدم را خود چه استحاق بود كه بر او لطفت چنين درها گشود چون خلقت الخلق كى يربح على لطف تو فرمود اى قيوم حى گوش آنكس نوشد اسرار جلال كاو چو سوسن ده زبان افتاد و لال حلق بخشد خاك را لطف خدا تا خورد آب و برويد صد گيا باز خاكى را ببخشد حلق و لب تا گياهش را خورد اندر طلب چون گياهش خورد حيوان گشت زفت گشت حيوان لقمه انسان و رفت برگها را برگ از انعام او دايگان را دايه لطف عام او رزقها را رزقها او مى دهد زانكه گندم بى غذائى كى زهد گر عتابى كرد درياى كرم بسته كى گردند درهاى كرم اصل نقدش لطف و داد و بخشش است قهر بر وى چون غبارى از غش است از براى لطف عالم را بساخت ذره ها را آفتاب وى نواخت 2- هويت اشياء و وارد شدن تغييرات در آنها نيز متكى به لطف خدا است: نيل تمييز از خدا آموختست كه گشاد آنرا و اين را سخت بست لطف او عاقل كند مرنيل را قهر او ابله كند قابيل را در جمادات از كرم عقل آفريد عقل از عاقل بقهر خود بريد در جماد از لطف عقلى شد پديد وز تكال از عاقلان دانش بريد اين هنرها آب را هم شاهد است كاندرونش پر ز لطف ايزد است آن جوادى كه جمادى را بداد اين هنرها وين امانت وين سداد آن جماد از لطف چون جان ميشود زمهرير از قهر پنهان ميشود آن جمادى گشت از فضلش لطيف كل شى ء من ظريف هو ظريف 3- بعثت انبياء عليهم السلام هم بر مبناى لطف است نه بر مبناى ضرورتى كه خدا را الزام كند: گفت نى والله، بالله العظيم مالك للملك رحمن و رحيم آن خدائى كه فرستاد انبياء نى بحاجت بل به فضل و كبريا 4- پذيرش توبه و بازگشت بسوى خدا از الطاف الهى است: بارها در دام حرص افتاده اى حلق خود را در بريدن داده اى بازت آن تواب لطف آزاد كرد توبه پذيرفت و دلت را شاد كرد گفت ان عدتم كذا عدنا كذا نحن زوجنا الفعال بالجزا 5- بينايان عبور از پل مابين زندگى دنيوى و حيات اخروى را كه مرگ ناميده ميشود، لطف الهى ميدانند: آنكه مردن پيش چشمش تهلكه است امر لاتلقوا بگيرد او بدست وانكه مردن پيش او شد فتح باب سارعوا آيد مر او را در خطاب الحذر اى مرگ بينان بارعوا العجل اى حشر بينان سارعوا الصلا اى لطف بينان افرحوا البلاء اى قهر بينان اترحوا 6- خداوند متعال براى بندگانش الطاف خفيه اى دارد: اندرون زهر ترياك آن حفى كرد تا گويند ذواللطف الخفى طالب دل باش تا باشى چو مل تا شوى خندان و شادان همچو گل دل نباشد آنكه مطلوب گل است اين سخن را روى با صاحبدل است يا رب اين بخشش نه حد كار ما است لطف تو لطف خفى را خود سزا است اين بود لطف خفى كانرا صمد نار بنمايد ولى نورى بود قهر را از لطف داند هر كسى خواه نادان خواه دانا يا خسى ليك ل طفى گشته در قهرى نهان يا كه قهرى در دل لطفى نهان 7- همه لطفها از خدا است، نهايت امر اينكه اشياء از آن لطف بحسب استعدادشان برخوردار مى شوند و اشخاص بحسب معرفت و كمال در دريافت آنها مختلفند: آفتاب لطف حق بر هر چه تافت از سگ و از اسب فركهف يافت تاب لطفش را تو يكسان هم مدان سنگ را گرمى و تابانى و بس لعل را زان هست نور مقتبس سنگ را گرمى و تابانى و بس لطف از حق است ليكن اهل تن در نيابد لطف بى پرده چمن 8- خداوندا، لطف و عنايت فرما تا از شر خودطبيعى كه همان نفس اماره است نجات پيدا كنيم: دست گير از دست ما ما را بخر پرده را بردار پرده ى ما مدر باز خر ما را كه اين نفس پليد كاردش تا استخوان ما رسيد از چو ما بيچارگان اين بند سخت كه گشايد جز تو اى سلطان بخت اين چنين قفل گران را اى و دود كه تواند جز كه فضل تو گشود ما زخود سوى تو گردانيم سر چون توئى از ما به ما نزديكتر با چنين نزديكى اى دوريم دور در چنين تاريكى اى بفرست نور 9- توفيق يافتن به دعا هم از لطف او است: اين دعا هم بخشش و تعليم تست ورنه در گلخن گلستان از چه رست در ميان خون و روده فهم و عقل جز ز اكرام تو نتوان كرد نقل از دو پاره پيه اين نور روان موج نورش ميرود بر آسمان گوشت پاره كه زبان آمد از او ميرود سيلاب حكمت همچو جو 10- لطف الهى آنچه را كه در زنجير حوادث وجود تحقق يافته است، تغيير ميدهد و مبدل مينمايد: هم دعا از تو اجابت هم ز تو ايمنى از تو مهابت هم ز تو گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن مصلحى تو اى سلطان سخن كيميا دارى كه تبديلش كنى گر چه جوى خون بود نيلش كنى اين چنين ميناگريها كار تست وين چنين اكسيرها ز اسرار تست لطف تو خواهم كه ميناگر شود اين زمان اين تنگ هيزم زر شود 11- تغييرات تكاملى از لطف خداست: آنچنانكه داد سنگى را هنر تا عزيز خلق شد يعنى كه زر قطره آبى بيابد لطف حق گوهرى گردد برد از زر سبق 12- لطف حق است كه آدمى را از زنجير كفر و انحرافات آزاد ميكند: اندر آكازاد كردت لطف حق زانكه رحمت داشت بر لطفش سبق 13- الطاف خداوندى بر ارواح آدميان سرازير ميگردد و براى آنان پناهگاه و تكيه گاه مى شود: در پناه لطف حق بايد گريخت كاو هزاران لطف بر ارواح ريخت تا پناهى يابى آنگه چه پناه آب و آتش مر ترا گردد سپاه همچنين هر كس باندازه نظر غيب و مستقبل ببيند خير و شر چونكه سد پيش و سد پس نماند شد گذاره چشم و لوح غيب خواند چون نظر پس كرد تا بدو وجود ماجرا و آغاز هستى رو نمود بحث املاك زمين با كبريا در خليفه كردن باباى ما چون نظر در پيش افكند او بديد آنچه خواهد بود تا محشر پديد پس زپس مى بيند او تا اصل اصل پيش مى بيند بقدر صيقلى هر كه صيقل بيش كرد او بيش ديد بيشتر آمد بر او صورت پديد گر تو گوئى كان صفا فضل خداست نيز اين توفيق صيقل از عطاست قدر همت باشد آن جهد و دعا ليس للانسان الا ما سعى واهب همت خداوند است و بس همت شاهى ندارد هيچ خس 14- توفيق صيقلى شدن دل از خدا است: نيست تخصيص خدا كس را بكار مانع طوع و مراد و اختيار ليك چون رنجى دهد بدبخت را او گريزاند بكفران رخت را نيكبختى را چو حق رنجى دهد رخت را نزديكتر وا مى نهد از اين ابيات معلوم مى شود كه مولوى هم اين نظريه را تاييد مى كند كه براى آماده كردن زمينه توفيق و لطف ربانى اراده و همت انسان شرط است و الا عدالت خداوندى مقتضى تساوى همه بندگان او در شمول الطاف و عنايات و توفيقات او است. با اينحال ما بندگان ناچيز هيچ حقى نداريم كه تكليفى براى آن مقام شامخ معين كنيم. مجموع مطالعات در احكا م عقلى و منابع اسلامى اثبات ميكند كه خداوند بمقتضاى لطف و كرم و عنايت ربانى خود رشد و پيشرفت روحى بندگانش را ميخواهد (نه خواستن با اراده تكوينى حتمى كه از تحقق خواسته شده تفكيك نميگردد)، بلكه آن خواستن كه بر همه خيرات تعلق دارد اعم از اينكه در كارگاه وجود بطور جبر قانونى تحقق يافته باشد و يا وارد ديار هستى نگردند براى توضيح ميتوانيم در نظر بگيريم كه چون رشد و كمال همه انسانها خير است، قطعا خداوند متعال آن را ميخواهد (ولى نه آن خواستن تكوينى كه هرگز از خواسته شده خداوندى تخلف نميپذيرد) بلكه آن خواستن كه محبوبيت و مطلوبيت آن خير اقتضاء ميكند. بر مبناى اين اصل است كه ميتوانيم بگوئيم توفيق و عنايت و كرم خداوندى كه از آثار لطف او است شامل همه بندگان او است، نهايت امر باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شوره زار خس يعنى اين انسان است كه براى برخوردارى از لطف خداوندى بايد تا آنجا كه ميتواند موانع را بردارد و مقتضيات را ايجاد كند، اگر چه از يك جهت، بايد از خدا بخواهيم، كه در برداشتن موانع و ايجاد مقتضيات لطف و توفيق خداوندى، توفيق و لطفش را شامل حال ما بفرمايد. بنابراين، همانطور كه در منابع اول يه اسلام آمده است، ما اين مقدار حركت را بايد آغاز كنيم كه از اعماق قلب بخواهيم: اللهم وفقنا لما تحب و ترضى (خداوندا، ما را به آنچه دوست دارى و ترا خشنود ميسازد، يارى فرما.) و مادامى كه اعمال ما با تكيه بر خويشتن و با انگيزگى عوامل غير الهى صادر ميشود، خود را از توفيق الهى محروم مينمائيم. بهمين جهت است كه: سعيكم شتى تناقض اندريد روز ميدوزيد و شب بر ميدريد حتى آن عبادات و اعمالى را كه انجام ميدهيم، اگر توفيق و لطف خداوندى نباشد، نيتهاى ما در آن عبادات و اعمال، مختل و حضور قلب مفقود و دل ما از آنچه كه انجام ميدهيم، بيخبر است. آرى، اى خداوند سبحان- توبه بى توفيقت اى نور بلند جز به ريش توبه نبود ريشخند سبلتان توبه يك يك بركنى توبه سايه است و تو ماه روشنى چونكه بى تو نيست كارم را نظام بى تو هرگز كار كى گردد تمام چون گريزم زانكه بى تو زنده نيست بى خداونديت بود بنده نيست حتى تلخى محروميت از توفيق بدرجه اى از شدت مى رسد كه بنده با كمال جديت ميگويد: جان من بستان تو اى جان را اصول زانكه بى تو گشته ام از جان ملول عاشقم من بر فن ديوانگى سيرم از فرهنگ و از فرزانگى آرى، بريدن از توفيق الهى، همان بريدن ماهى از آب است كه جز جان كندن هيچ نتيجه اى ندارد- چشمها و گوشها را بسته اند جز مگر آنها كه از خود رسته اند جز عنايت كه گشايد چشم را جز محبت كه نشاند خشم را جهد بى توفيق جان كندن بود ز ارزنى كم گر چه صد خرمن بود جهد بى توفيق خود را كس باد در جهان والله اعلم بالرشاد جهد فرعونى چو بى توفيق بود هر چه او ميدوخت آن تفتيق بود اين است قاعده كلى: چون بجوئى تو بتوفيق حسن باده آب جان بود ابريق تن چون بيفزايد مى توفيق را قوت مى بشكند ابريق را توفيق خداوندى معجزات را بوجود مى آورد: اژدها بد مكر فرعون عنود مكر شاهان جهان را خورد بود ليك از او فرعون تر آمد پديد هم و راهم مكر او را در كشيد اژدها بود و عصا شد اژدها اين بخورد آنرا به توفيق خدا دست شد بالاى دست اين تا كجا تا به يزدان كه اليه المنتهى توفيق خداونديست كه حقائق از پشت پرده براى انسان نمودار ميگردند- همچو موسى بود آن مسعود بخت كاتشى ديد او به سوى آن درخت چون عنايتها به او موفور بود نار مى پنداشت وان خود نور بود پس بدانكه شمع دين بر ميشود اين نه همچون ديگر آتشها بود اين نمايد نور و سوزد يار را وان بصورت نار و گل زوار را اين چو سازنده ولى سوزنده اى وان گه وصلت دل افروزنده اى شكل شعله نور پاك ساز وار حاضران را نور و دوران را چو نار حاضران از غائبان خوشحالتر غائبان را نيست توفيق خبر خداوندا، حركت در مسير كمال كه دستور تست، بى توفيق تو امكان ندارد، براى ما توفيق عنايت فرما- اى تقاضاگر درون همچون جنين چون تقاضا ميكنى اتمام اين سهل گردان، ره نما، توفيق ده يا تقاضا را بهل بر ما منه چون ز مفلس زر تقاضا مى كنى زر ببخش در سراى شاه غنى خداوندا، رحيما، توبى آنكه مااستحقاق داشته باشيم، نعمت وجود و امتيازات آنرا بر ما عنايت فرموده اى، توفيقت را هم بهمانگونه شامل حال ما فرما- اى كريم و اى حريم سرمدى در گذار از بدسكالان اين بدى اى بداده رايگان صد چشم و گوش نى ز رشوت بخش كرده، عقل و هوش پيش از استحقاق بخشيده عطا ديده از ما جمله كفران و خطا اى عظيم، از ما گناهان عظيم تو توانى عفو كردن اى كريم ما ز حرص و آز خود را سوختيم وين دعا را هم ز تو آموختيم حرمت آن كه دعا آموختى در چنين ظلمت چراغ افروختى دستگير و ره نما، توفيق ده جرم بخش و عفو كن، بگشا گره از مهمترين توفيقت ربا نى رسيدن به خدمت مربيان و رهبران عاليقدر است كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرمود: هلك امرء ليس له حكيم يرشده. (بهلاكت رسيد مردى كه نباشد براى او حكيمى كه ارشادش كند.) پس از آنكه آن حكيم مربى از ديدگاهم ناپديد گشت- خواستم تا از پى آن شه روم پرسم از وى مشكلات و بشنوم بسته كرد آن هيبت او مرمرا پيش خاصان ره نباشد عامه را ور كسى را ره شود گو سر فشان كان بود از رحمت و از جذبشان پس غنيمت دار آن توفيق را چون بيابى صحبت صديق را نه چو آن ابله كه يابد قرب شاه سهل و آسان در فتد آن دم ز راه چون ز قربانى دهندش بيشتر پس بگويد ران گاو است اين مگر نيست اين از ران گاو اى مفترى ران گاوت مينمايد از خرى بذل شاهانه است اين بى رشوتى بخشش محضست اين از رحمتى هيچ نكشد نفس را جز ظل پير دامن آن نفس كش را سخت گير چون بگيرى سخت آن توفيق هوست در تو هر قوت كه آيد جذب اوست اعراض از مربى روحى و دورى گزيدن از پيشتازان انسان ساز و بى اعتنائى درباره آنان، بدون ترديد اساسى ترين عامل عقب ماندگى بشر از ترقى و اعتلاء ميباشد. لذا با كمال صراحت ميگوئيم: آن فرد و جامعه و آن دنيايى ك ه كارى با مربيان روحى ندارند و يا در صدد منتفى ساختن آنان از جامعه برمى آيند، توفيق الهى را از خود سلب مينمايند و شر را بجاى خير و ظلم را بجاى عدل و زشت را بجاى زيبا ميخرند. على بن ابيطالب عليه السلام را از دست ميدهند و معاويه را ميگيرند، از حسين بن على عليه السلام اعراض مى كنند، روى به يزيد بن معاويه مى برند، همانگونه كه در گذشته از موسى عليه السلام بريده و به فرعون مى پيوستند. اين معامله مرگبار كه ناشى از ببار نياورد، بجريان خود ادامه خواهد داد. هنگامى كه توفيق ربانى روى بياورد، صفات حميده در انسان پديدار گردد- گفت چون توفيق يابد بنده اى او كند مهمانى فرخنده اى مال خود ايثار راه او كند جان خود ايثار جاه او كند شكر او شكر خدا باشد يقين چون به احسان كرد توفيقش قرين يقين بدانيد هنگاميكه احساس كرديد (الله) را از ته دل بر زبان مى آوريد، توفيق آنرا لبيك خداوندى بشما عنايت فرموده است، چنانكه اگر ديديد در هنگام احرام و رهسپار شدن به كوى الهى، لبيك اللهم لبيك را از اعماق دل مى گوئيد، قطعا كه توفيقى از خدا شامل حال شما شده و او شما را خواسته است. هيچ ميگويند كاين لبيكها بى ندائى ميكنيم آخر چرا؟ كو ن دا تا خود تو لبيكى دهى از ندا لبيك تو چون شد تهى بلكه توفيقى كه لبيك آورد هست هر لحظه ندائى از احد در جائى ديگر مولوى ميگويد: شخصى دعاى فراوان كرد و مستجاب نشد، اميدش مبدل به ياس گشته و سكوت كرد و شبى حضرت خضر عليه السلام را در خواب ديد- گفت هين از ذكر چون وامانده اى چه پشيمانى از آن كش خوانده اى گفت لبيكم نمى آيد جواب زان همى ترسم كه باشم رد باب گفت خضرش كه خدا گفت اين بمن كه برو با او بگو اى ممتحن بلكه آن الله تو لبيك ما است وان نياز و درد و سوزت پيك ماست نى تو را در كار من آورده ام نه كه من مشغول ذكرت كرده ام حيله ها و چاره جوئى هاى تو جذب ما بوده گشاده پاى تو درد عشق تو كمند لطف ما است زير هر يا رب تو لبيكها است هست لبيكى كه نتوانى شنيد ليك سر تا پا توان آن را چشيد با رقه هاى بسيار درخشان روحانى كه ميتوانند روشنگر راه ما باشند، در درون ما انسانها سر مى كشند، ولى صد حيف و اسف كه دوام نمى آورند و خاموش ميگردند. اگر عنايات ربانى در منتفى ساختن موانع بقاى آن فروغها شامل حال ما شوند، آن فروغهاى ربانى دوام مى آورند- بس ستاره آتش از آهن جهيد وين دل سوزيده پذرفت و كشيد ليك در ظلمت يكى دزدى نهان مى نهد انگشت بر استارگان ميكشد استارگان را يك بيك تا نيفروزد چراغى بر فلك ولى اى خداى رحيم: گر عنايات شود با ما مقيم كى بود بيمى از آن دزد لئيم اصلا بدون عنايات خداوندى ما هيچ و پوچيم- اينهمه گفتيم ليك اندر بسيج بى عنايات خدا هيچيم و هيچ بى عنايات حق و خاصان حق گر ملك باشد سياهستش ورق از عنايات خداوندى است كه ناقص را بجاى كامل مى پذيرد و هى بلال حبشى راحى محسوب ميفرمايد، نه اينكه اصل تكليف را از بلال ساقط نمايد و امتياز انجام تكليف راز او كه از اداى حاء حى از مخرج خود ناتوان بوده است سلب كند- آن بلال صدق در بانگ نماز حى را هى خواند از روى نياز تا بگفتند اى پيمبر نيست راست اين خطا اكنون كه آغاز بناست اى نبى و اى رسول كردگار يك موذن كاو بود افصح بيار عيب باشد اول دين و صلاح لحن خواندن لفظ حى على الفلاح خشم پيغمبر بجوشيد و بگفت يك دو رمزى از عنايات نهفت كاى خسان نزد خدا هى بلال بهتر از صد حى وحى و قيل و قال تكيه كلى بر عقل نظرى به اميد آنكه همه مشكلات را ميتواند حل كند و بريدن از عنايات خداوندى، اينست بازى در لبه پرتگاه سقوط به خود محورى- واى آن دل كش چنين سودا فتاد هيچكس را اينچنين سودا مباد اين سزاى آنكه تخم جهل كاشت وان نصيحت را كساد و سهل داشت اعتمادى كرد بر تدبير خويش كه برم من كار خود با عقل پيش نيم ذره زان عنايت به بود كه ز تدبير خرد پانصد رسد ترك مكر خويشتن گير اى امير پا بكش پيش عنايات و بمير و نشهد ان لا اله غيره و ان محمدا عبده رسوله، ارسله بامره صادقا و بذكره ناطقا، فادى امينا، و مضى رشيدا (و شهادت ميدهيم كه جز او خدائى نيست و به اينكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و رسول او است. خداوند او را با امر خود براى اظهار حق و گويايى ذكرش فرستاد.

و رسالت را با كمال امانت ادا كرد و در حد اعلاى رشد از اين دنيا رخت بربست.) علت استمرار شهادتين بر زبان اميرالمومنين عليه السلام براى فهم اين معنى كه چرا اميرالمومنين عليه السلام دو شهادت اصلى را در سخنانش تكرار و به آن دو تاكيد مى نمايد، بايد در نظر بگيريم كه اساسى ترين پيمانى كه يك انسان رشد يافته الهى مى تواند با خود ببندد كه بر مبناى آن هرگز منحرف نشود، دو شهادت است: اول- شهادت به يگانگى خداوند و نفى هر گونه معبود از عالم وجود است. دوم- شهادت به رسالت عظماى پيامبر اكر م صلى الله عليه و آله است كه واسطه ابلاغ اراده تشريعى خداوند سبحان بر بندگانش مى باشد. لذا ميتوان گفت: منظور از شهادت در دو مورد، معناى لغوى آن نيست كه بمعناى ديدن و حضور و گواهى مستند به حس و نظير آنها بوده باشد، و بدان جهت كه واقعيات و مصالح و مفاسد وجود انسانى بايد از خود خالق فياض و خداوند يگانه ابراز شود، لذا فهم و پذيرش و اعتقاد محكم به مضمون جمله دوم (كه رسالت عظماى محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم است) و بستن پيمان به عمل به آنچه كه آن واسطه مقدس از طرف خدا بوسيله وحى ابلاغ مينمايد، ضرورت پيدا ميكند.

وفاى به اين دو پيمان همانگونه كه زندگى را از پوچى نجات داده و آدمى را وارد حيات معقول مينمايد، حيات اجتماعى را هم كه تار و پودش از پيمانهاى افراد تشكيل دهنده اجتماع است، منطقى تر و عاليتر و ايدئال تر ميسازد، شايد اين حقيقت را بارها تذكر داده ايم كه توقع يك زندگى اجتماعى كه هر يك از افراد آن، بثمر رسيدن شخصيتيش را با نظر به درك و فهم و تعقل و احساسات و اختيارى كه در نهادش وجود دارند در آن زندگى دريابد، بدون دو پيمان اساسى مورد بحث، توقعى است بيجا و انتظاريست بيمورد. پس تكرار شهادتين و تاكيد بر آن دو، در حقيقت تذكر دائمى به دو اصل اساسى (حيات معقول) است كه فقط با قول ثابت انالله و با هدايت پيامبر عزيز به مصالح و مفاسد واقعى و انا اليه راجعون امكان پذير مى باشد. خداوند متعال پيامبر را براى اظهار حق و گويايى ذكر خود فرستاد. حكمت بعثت پيامبر اعظم نه براى ارائه امتيازات شخصى او مانند اخلاق برين و امانت و غيرذلك بود، و نه براى پركردن شكم مردم با غذاهاى گوناگون و پوشاندن بدن آنان با جامه هاى فاخر و زيبا و نه براى بدست آوردن سرورى بر جوامع و سپردن مردم آن جوامع بدست چند خودكامه ى شر و پليد مانند بنى اميه و بنى عباس و غير آنها و نه براى ترجيح و تقديم نژاد خود بر ديگر نژادها، زيرا كه منابع اوليه اسلام پر از نفى اين امور (رياست و نژاد بازى) بوده و سير كردن شكم هاو پوشاندن بدنها را هم از اساسى ترين شرائط و مقدمات بوجود آمدن يك فرهنگ و تمدن اصيل انسانى ميداند نه اينكه اين امور و ديگر وسائل معيشت، حكمت اصلى و انگيزه بعثت پيامبر بوده باشد. اين خطاى ويرانگر را (كه هيچ تمدن اصيل واقعى با ارتكاب آن، امكان پذير نخواهد بود) از ذهن خود دور كنيم كه ميگويد: انگيزه بعثت پيامبران (يا باصطلاح آنانكه نبوت را درك نميكنند و بر سميت نمى شناسند، ميگويند علت نهائى حركت و نهضت اينگونه شخصيتها) پديده معيشت است! اينان در اعماق مغز خود بهتر از ديگران مى فهمند كه هويت ارزشى انسان در تبديل مواد غذائى به مدفوعات بمدت هفتاد يا هشتاد سال (معمولا) نيست و اگر اشخاصى پيدا شوند كه واقعا معتقد باشند كه همه تكاپوها و كوششها و مبارزات و فداكاريها و شهادتها و بعثت انبياء و صرف عمرها در شناخت و بيان واقعيتها و تحريك انسانها به ورود در مسير (حيات معقول) فقط براى خوردن و خوابيدن و دفع انواع شهوات بوده است، اينان بايد درباره كيفيت كار مغز و وضع روانى خود بينديشند، زيرا خود آنان بايد درد مغزى و روانى خود را تشخيص داده و در صدد پيدا كردن درمان آن برآيند. براى كسيكه خورشيد عالم افروز تاريك تلقى شده است، يا بازى باالفاظ را فلسفه زندگى خود تلقى نموده و يا از عالم، انسانيت به مقام والاى خفاش بودن ترقى فرموده است!!!! چه حكمتى، چه رسالت، چه هدف اعلائى؟ ! خلاصه، هيچ يك از امورى كه تاكنون گفتيم، علت و حكمت بعثت پيامبر اسلام (و نه ديگر پيامبران عليهم السلام) نبوده است. البته همانگونه كه بارها طى مجلدات اين ترجمه و تفسير گفته ايم، موضوع اقتصاد و معيشت از ديدگاه پيامبر ان، مخصوصا پيامبر عظيم الشان اسلام كه با كمال اهميت تلقى شده، بر پا دارنده و قوام ماده زندگى معرفى شده است، نه هدف و حكمت بعثت، بلكه آنچه كه هدف و حكمت بعثت است عبارتست از به ثمر رسيدن شخصيت انسان در گذرگاه طبيعت رو به ابديت و براى اينكه شخصيت انسان به ثمر برسد قطعى است كه بايد حق و باطل را بشناسد تا از حق تبعيت كند و از باطل بپرهيزد. حق چيست و باطل كدام است؟ در تعريف حق در اين مبحث فقط به اين جمله مختصر اشاره مى كنيم كه هر واقعيتى كه شايستگى موجوديت را داشته باشد، حق است، چه مربوط به عالم هستى بطور عام باشد و چه مربوط به هويت انسانى باشد، و آنچه كه مخالف شايستگى مزبور باشد، باطل است.

و ميدانيم كه عقل محدود انسانى نميتواند همه حقها و باطلها را كه ارتباطى با موجوديت آنان داشته باشد، درك و دريافت كند، مخصوصا آن نوع حق و باطلها كه ارتباطى با هويت ماوراى طبيعى درون آدمى دارند. لذا ضرورى است كه خداوند متعال كه از مخلوقات خود جريان بر مبناى حق را ميخواهد (و خود آنان همه حق ها را در همه ابعاد وجودى خود نمى شناسد)، بوسيله پيامبران امينش، آنان را با همه حق ها آشنا بسازد و آنگاه دستور به حركت بر مبناى حق را از آنان بخ واهد. در قرآن مجيد تزكيه و تعليم كتاب و حكمت و ايصال مردم به رشد و برداشتن بارهاى سنگين جاهليت از دوش انسانها و ارائه طرق پرستش خداوند يكتا و بطور كلى بوجود آمدن حيات شايسته و امثال اين امور كه هر يك بعدى از شخصيت انسانى را در گذرگاه طبيعت رو به ابديت بثمر مى رساند، بعنوان هدف و حكمت بعثت انبياء مطرح شده است و بدانجهت كه امور مزبوره شايستگى واقعيت را دارند لذا حق مى باشند و همچنين در خطبه اول از نهج البلاغه امور ذيل را كه هر يك از آنها حق است، بعنوان اهداف بعثت بيان ميفرمايد:

1- پيمان فطرى انسانها را كه براى قرار گرفتن در مسير كمال با خدا بسته اند آماده وفاء نمايند.

2- نعمتهاى فراموش شده خداوندى را بياد آنان بياورند.

3- حجتهارا بمردم ابلاغ كنند.

4- سرمايه هاى مخفى عقول مردم را بيرون آورند و در معرض فعليت قرار بدهند.

5- آيات قدرت خداوندى را براى بندگان خدا نشان بدهند.

6- آيات الهى را در معيشتهائى كه آنان را احياء ميكند قابل ديدن بسازند هر يك از اين امور ششگانه كه حيات شايسته (حيات معقول) بدون آنها امكان پذير نيست، حق است و پيامبر عظيم الشان اسلام مانند انبياى گذشته مامور شناساندن اين حق ها بمردم و اجراى آنها در جوامع انسانى بوده اند، و اينست معناى آيه مباركه: هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق. (اينست كتاب ما كه با شما بر مبناى حق سخن ميگويد.) خداوند سبحان پيامبر اكرم را براى اشاعه ذكر خداوندى فرستاد. با شيوع ذكر خداوندى در ميان انسانها، باضافه اينكه زندگى هر يك از افراد انسانى، تكيه بر بزرگترين پشتيبان مينمايد، و با هيچگونه خلا و بيچارگى و (چكنم؟ چكنم؟ ) روياروى نمى گردد، زندگى اجتماعى نيز از نوعى نورانيت الهى منور ميگردد كه جامعه هرگز خود را با چنين سوالى كه (چه بايد كرد؟ ) مواجه نمى بيند. در آينده بحثى مشروح درباره چه بايد كرد؟ كه خردمندان همه جوامع در همه دورانها، آنرا در مقابل چشمانشان مى بينند خواهيم داشت. البته همه ما ميدانيم كه هر كتاب و هر گونه ارائه طريقى كه در پاسخ (پس چه كرد؟ ) به افكار بشرى عرضه شده است، اگر آن اهداف زندگى را كه پيامبران عظام براى وصول به هدف اعلاى زندگى ابلاغ فرموده اند، از پاسخ منها كرده اند، نه تنها پاسخ مفيدى عرضه نكرده اند، بلكه دردها و مشكلات ديگرى را هم بر دردها و مشكلات بشرى افزوده اند. پيامبر اكرم رسالتى را كه از طرف خدا مامور به ابلاغ آن بوده است با كمال امانت ادا فرمود و در حاليك ه به رشد و كمال مناسب وجود مباركش نائل آمده بود، رخت از اين جهان بربست. آن بزرگوار كمترين مسامحه و بى اعتنائى در ماموريت عظمائى كه به وى محول شده بود، روا نداشت، بلكه چنان جد و جهد و تلاش فرمود كه آياتى در اين باره به آن حضرت نازل شد كه خود را به مشقت فوق طاقت نيندازد، از آنجمله:

1- طه. ما انزلنا عليك القران لتشقى (ما قرآن را بتو نازل نكرديم كه به مشقت بيفتى.) در بعضى از تفاسير آمده است كه آن حضرت شبها را تا صبح در حال نماز و نيايش مى گذراند و از اينجهت بزحمت فراوان افتاده بود، لذا خداوند متعال فرمود كه اين كتاب را براى آن نفرستاديم كه خود را به مشقت و زحمت بيندازى.

2- فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يومنوا بهذا الحديث اسفا. شايد تو (اى پيامبر) خود را بجهت ايمان نياوردن مردم به اين دين بعلت تاسف، هلاك بسازى.) 3- لعلك باخع نفسك الا يكونوا مومنين. (شايد تو خود را از بيم آنكه آنان ايمان نياورند به هلاكت بيندازى.) اين آيات و امثال آنها بخوبى نشان مى دهد كه جانفشانى هاى پيامبر عظيم الشان اسلام در اداى رسالت در چه حدى بوده است كه خداوند سبحان او را از به هلاكت انداختن خود در راه اداى رسالت باز مى دارد. تحمل آن جانفشانيها و مشقتها در اداى رسالت، معلول معرفت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اهميت امانت رسالت بوده است كه در آيات زير اشاره اى بان شده است: و ان كادوا ليفتنونك عن الذى اوحينا اليك لتفترى علينا غيره و اذا لا تخدوك خليلا.

و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا. اذا لادقناك ضعف الحيات و ضعف الممات ثم لا تجدلك علينا نصيرا. (آنان (مشركان) در اين صدد برآمدند كه تو را از قرآن (يا هر چه) كه بتو وحى كرده ايم منحرف بسازند و در اينصورت تو را براى خويشتن دوست اتخاذ ميكردند.

و اگر ما قلب تو را محكم و ثابت نميكرديم، اندك تكيه اى به آنان ميكردى، در اينصورت دو برابر عذاب زندگى (مشركان) و دو برابر عذاب مرگ (مشركان) را بتو مى چشانديم، پس از آن ديگر براى خود از ما كمك و نصرتى نمى يافتى.) و لو تقول علينا بعض الاقاويل. لاخدنا منه باليمين. ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين. (و اگر پيامبر گفتارهائى را بما ببندد، دست او را مى گيريم. سپس رگ قلبش را قطع مى كنيم و هيچ كس از شما نميتواند اين عذاب ما را از او دفع نمايد.) اين آيات مانند آيات قبلى شديدترين تهديد را متوجه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آ له و سلم نموده است.

و ما بيقين ميدانيم كه خود آن بزرگوار بمقامى از رشد انسانى و تهذب روحى و تخلق به اخلاق الله رسيده بود كه كمترين احتمال نميرفت كه در رسالت الهى كه بعهده گرفته بود، كمترين تجاوز و انحراف و خلاف امانت انجام بدهد. با اينحال خداوند سبحان تهديدات مزبور را متوجه پيامبر اكرم نموده تا اهميت بينهايت رسالت را، هم براى خود آن حضرت و هم براى همه انسانها اثبات فرمايد. و خلف فينا رايه الحق، من تقدمها مرق، و من تخلف عنها زهق، و من لزمها لحق (و در ميان ما پرچم حق (كسى كه پرچم حق را بدوش مى كشد) را جانشين ساخت كه هر كس از آن پيشى گرفت، از دين خارج گشت و هر كس از آن حامل پرچم عقب افتاد، در هلاكت سقوط كرد و هر كس ملتزم تبعيت از او گشت بسعادت واقعى نائل آمد.) از پرچم حق دور نشويد كه هلاك قطعى است. گفته شده است: مقصود از پرچم حق در جملات مورد تفسير، (كتاب الله) و (عترت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم) است كه عبارت است از خود اميرالمومنين و فرزندان معصوم او عليهم السلام، ابن ابى الحديد در تفسير اين خطبه ميگويد: و رايه الحق: الثقلان المخلفان بعد رسول الله صلى الله عليه و آله و هما الكتاب و العتره. (و پرچ م حق، آن دو ثقل بوديعت نهاده شده و پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است كه عبارتند از كتاب و عترت.) محقق مرحوم حاج ميرزا حبيب الله هاشمى خوئى ميگويد: مقصود از پرچم حق دو ثقل بوديعت نهاده شده است كه عبارت است از كتاب و عترت، يا فقط ثقل اكبر است.

و اينكه براى كتاب و عترت يا فقط براى كتاب، پرچم را استعاره آورده است، براى آن است كه رهروان مسير الهى بوسيله آن دو هدايت مى شوند و راه را پيدا ميكنند.) دليل اين مطلب كه منظور از پرچم حق در جملات مورد تفسير، اميرالمومنين و ديگر افراد عترت معصوم عليهم السلام مى باشند، صفاتى است كه در جملات بعدى براى پرچم حق آمده است. اين صفات براى شخص است نه كتاب و سنت. دليلها مكيث الكلام، بطى ء القيام، سريع اذا قام، فاذا انتم النتم له رقابكم، و اشرتم اليه باصابعكم، جاءه الموت فذهب به. فلبثتم بعده ماشاءالله حتى يطلع الله لكم من يجمعكم و يضم نشركم (متانت و درنگ در سخن پرچم حق با تامل و بردبارى قيام مى كند و وقتى كه قيام كرد با سرعت و كمال جديت به تكاپو مى پردازد. هنگاميكه شما گردن براى او فرود آورديد و براى تعظيم موقعيت او با انگشتانتان به او اشاره كرديد، مرگ به سراغش آمد و او را برد. پس از چشم بستن او از اين دنيا، تا زمانى كه خدا بخواهد درنگ خواهيد كرد، تا خدا در ميان شما كسى را ظاهر سازد كه شما را جمع و پراكندگى شما را به تشكل مبدل نمايد.) صفات راهنما و تفسير كننده پرچم حق از اينقرار است:

1- مكيث الكلام، يعنى آن دليل و راهنما در سخن گفتن داراى متانت است و درنگ مينمايد. افزايش عقل با كمى سخن رابطه مستقيم دارد. در توصيف شخصيتهاى بزرگ، كم سخن گفتن را يكى از صفات بارز آنان محسوب نموده اند. مضمون اين روايت به بعضى از ائمه معصومين عليه السلام نسبت داده شده است كه فرموده اند: من كمل عقله قل كلامه. (كسى كه عقلش كامل شد، سخنش كم مى شود.) اصلى است معروف كه ميگويد: ليس كلما يعلم يقال. (شايسته نيست هر چه كه دانسته شود گفته شود.) اصلى كه مضمونش نزديك به اين اصل و عبارت ديگرى از عنوان مبحث ما است (افزايش عقل با كمى سخن رابطه مستقيم دارد) ميگويد: براى اثبات حماقت يك فرد همين كافى است كه هر چه را بداند، بگويد يا هر چه را از ذهنش خطور كند بزبان بياورد.

و صحت اين قضاياى سه گانه كه يك حقيقت را دربردارند مستند به درك واقعياتى است كه بسيار اهميت دارند، از آنجمله: يك- محتويات حافظه و فعاليت هاى ذهنى و جريانهاى استنتاجى در مغز هميشه با واقعيتها مطابق نيستند، و اگر كسى حافظه و ذهن و ديگر نيروهاى مغزى را آزاد بگذارد كه هر چه در آنها وجود دارد و در جريان است، بوسيله زبان و قلم بيرون بريزد، در حقيقت مانند كسى است كه صخره اى را از روى قله كوه آتشفشان بر ميدارد و آن كوه همه گونه مواد مفيد و مهلك را از خود بيرون ميريزد. اگر انسان از آن مردم لاابالى و احمق بوده باشد، با رها كردن حافظه و ذهن و مغزش مانند كسى است كه در مجراى فاضلاب يك شهر يا يك محله را برداشته است. دو- گاهى حقائقى در درون آدمى وجود دارند كه هر اندازه بوسيله زبان و قلم بروز نكند و مورد اهميت شخصيت آدمى هم بوده باشند، پخته تر و پرمعنى تر و منتج تر ميگردند: هان و هان اين راز را با كس مگوى گر چه شاه از تو كند بس جستجوى تا توانى پيش كس مگشاى راز بر كسى اين در مكن زنهار باز چونكه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود گفت پيغمبر هر آن كاو سر نهفت زود گردد با مراد خويش جفت دانه چون اندر زمين پنهان شود سر آن سرسبزى بستان شود زر و نقره گر نبودندى نهان پرورش كى يافتندى زير كان در مضمون ابيات فوق مخصوصا در مضمون حديثى ك ه مولوى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل نموده است مطلب بسيار مهمى وجود دارد كه تجربه ها نيز دلالت بران دارند كه درون اشخاص راز دار به اضافه اينكه از ظرفيت و متانت با اهميتى برخوردار است، خاصيتى در خود صفت رازدارى وجود دارد كه شايد قبول آن براى اشخاص محسوس پرست دشوار باشد، ولى خواه براى آنان دشوارتر باشد يا آسان، اين حقيقتى است كه فراوان مشاهده شده است كه- چونكه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود احتمال ميرود اين خاصيت ناشى از اين باشد كه خوددارى از ابراز سر، موجب به جريان افتادن نيروهاى مغزى و روانى براى فهم اصول و مبادى و نتائج قابل استفاده از آن سر بوده باشد، چنانكه در شماره دوم اشاره كرديم. سه- گاهى چنين است كه حقيقتى با بيان آن با زبان يا قلم، بدانجهت كه از دالانهاى محدود كننده ميگذرد و با وسيله اى محدود در عرصه اى محدود كننده نمودار ميگردد، لذا عظمت هويت خود را كه در مغز و روان داشته است، از دست ميدهد. مثلا انسان موقعى كه بخواهد محبت خالصانه و معقول خود را درباره موضوعى يا كسى ابراز نمايد، قطعى است كه عوامل زمان و مكان و ديگر شرايط و موقعيت ابراز محبت مخصوصا قالبهاى محدود كنن ده الفاظ، هويت حقيقى آن محبت را بقدرى محدود خواهند كرد كه با واقعيت آن محبت قابل مقايسه نخواهد بود.- هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون بعشق آيم خجل گردم از آن متكلم اگر بهره اى از خرد و وجدان داشته باشد، بايد بگويد: من اين موضوع را با اين شرايط و در موقعيت مخصوص و با وسائل مخدود و محدود كننده بيان مى كنم نه حقيقت آنرا، ولى كجا است اين خرد و اين وجدان!!! چهار- اگر ما بخواهيم ظرفيت و ديگر خصوصيات شنونده سخن را مراعات كنيم، حتما بايد از ابراز نود در صد سخنان، خوددارى نمائيم: در مثنوى در داستان طوطيان كه بازرگان پيام طوطى را به هندوستان مى برد و آنرا به طوطيان آن سرزمين ميرساند، چنين آمده است: مرد بازرگان پذيرفت آن پيام كاو رساند سوى جنس از وى سلام چونكه تا اقصاى هندستان رسيد در بيابان طوطى چندى بديد مركب استانيد و پس آواز داد آن سلام و آن امانت باز داد طوطى اى زان طوطيان لرزيد و پس اوفتاد و مرد و بگسستش نفس شد پشيمان خواجه از گفت خبر گفت رفتم در هلاك جانور اين مگر خويشست با آن طوطيك اين مگر دو جسم بود و روح يك اين چرا كردم چرا دادم پيام سوختم بيچاره را زين گفت خام اين زبان چون سن گ و فم آهن وش است و آنچه بجهد از زبان چون آتشست سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف گه ز روى نقل و گه از روى لاف زانكه تاريكست و هر سو پنبه زار در ميان پنبه چون باشد شرار ظالم آن قومى كه چشمان دوختند وز سخنها عالمى را سوختند عالمى را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند جانها در اصل خود عيسى دمند يك زمان زخمند و ديگر مرهمند گر حجاب از جانها برخاستى گفت هر جانى مسيح آساستى گر سخن خواهى كه گوئى چون شكر صبر كن از حرص و اين حلوا بخور صبر باشد مشتهاى زير كان هست حلوا آرزوى كودكان پنج- سخن بى انديشه و كلام بى تدبير و تعقل، نه تنها خود انسان را دچار نكبت و سيه روزى ميكند و نه تنها ممكن است جامعه اى را به آتش بكشد و فرهنگ آن جامعه را تباه بسازد و ارزشهاى آن را دگرگون نمايد، بلكه ممكن است عظمت و ارزشهاى تحصيل شده در طول قرون و اعصار را كه با بذل مساعى و فداكاريهاى اقوام و ملل بدست آمده است، ساقط كند. مضمون اين مطلب در بعضى از كلمات قصار امام عليه السلام آمده است كه لسان العاقل من وراء قلبه- فاذا اراد الكلام تفكر فان كان له قال و انكان عليه سكت- و قلب الجاهل من وراء لسانه فان هم بالكلام تكلم به من غير ترو سواء كان له ام عليه. (زبان مردم خردمند پشت قلبش قرار دارد، لذا هنگاميكه بخواهد سخنى بگويد، مى انديشد، اگر سخن بسود او بود، بزبان مى آورد و اگر بزبان او بود، سكوت مى كند و قلب نادان در پشت زبانش قرار گرفته است. اگر قصد كند كه سخنى بگويد، بدون انديشه و تامل آنرا ميگويد، خواه به سود او باشد يا بر ضرر او.) 2- بطى ء القيام. (او با تامل و تحمل و بردبارى قيام ميكند.) قيام براى رهبرى و اصلاح جامعه و ايجاد نهضت و انقلاب، يك كار ساده اى نيست كه انسان بتواند در مدت كمى و با اطلاعاتى اندك و با قدرتى ناچيز و با بى ظرفيتى و بى اعتنائى به جان و مال و ناموس انسانها انجام بدهد. آيا مقدارى فراوان از نكبتها و بدبختى ها و كشتارهاى انسانها معمولى از دستپاچگى و عجله در كسانى نبوده است كه قيام كرده و خود را و ديگران را بر باد فنا داده اند؟ چه بسا اقداماتى كه بجهت نبودن قدرت يا كم ظرفيتى متصديان آنها نه تنها به، بلكه نتائج متضادى را بوجود آورده اند. آرى، در نتيجه نرسيده اند عين حال كه خدا ميفرمايد: فتواصوا بالحق ميفرمايد: و تواصوا بالصبر. (همديگر را به حق توصيه نماييد و همديگر را به صبر توصيه كنيد.) يعنى چنان ن يست كه حق در هر موقعيتى قابل فهم و تفهيم و اجرا در ميان مردم باشد، چنانكه در تاريخ حيات انبياء و مصلحين عظام مى بينيم كه چه متانت و آرايشى در اجراى رسالت و قيام داشته اند. شيخ حر عاملى از صدوق با اسنادش از اميرالمومنين عليه السلام در وصيتش به محمد بن الحنيفيه چنين نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: من استقبل وجوه الاراء عرف مواقع الخطاء و من تورط فى الامور غير ناظر فى العواقب فقد تعرض لمفظعات النوائب و التدبير قبل العمل يومنك من الندم و العاقل من و عظه التجارب و فى التجارب علم مستانف و فى تقلب الاحوال علم جواهر الرجال. (هر كس با ابعاد و جهات مختلف آراء روياروى شود. موارد خطا را مى فهمد و هر كس بدون تامل خود را در امور غوطه ور بسازد و نظرى به عواقب كارها نداشته باشد. قطعا خود را در معرض ناگواريهاى ناراحت كننده قرار داده است.

و تدبير پيش از عمل ترا از پشيمانى نجات ميدهد.

و عاقل كسى است كه تجارب، او را پند ميدهد، و در تجارت است علم جديد و در دگرگونى احوال، جوهر مردان معلوم ميگردد. در اين وصيت مبارك عالى ترين نكات سازنده متانت و عظمت روحى انسانها گوشزد شده است:

1- ظرفيت براى تحمل و بردبارى براى درك و شناخت آراء و عقا ئد ديگران. مسلم است كه موفقيت مزبور بگذشت زمان و كوشش براى تتبع و تفحص عقائد و نظريات ديگران، نيازمند است.

2- بر عكس، كسى كه بدون تامل خود را به امواج گوناگون رويدادها بزند و هيچ نگرشى به آينده نداشته باشد، قطعى است كه مصائب و ناگواريها او را در خود غوطه ور خواهند ساخت. اگر ديروز را بفراموشى بسپاريد و امروز بفكر فردا نباشيد، با زندگى بى هويت و تجزيه شده به لحظات گسيخته از هم، محكوم بحركت بى اراده اى خواهيد بود كه از اين راه با كمال بى خيالى بزرگترين خدمت را براى قدرت پرستان خودكامه در راه تحصيل آرمانشان كه سلطه گرى مطلق بر انسانها است، انجام خواهيد داد. از اين مطلب كه اميرالمومنين عليه السلام آنرا مانند يك اصل ثابت بيان فرموده است، بى پايه بوده طرز تفكر كسانى كه همواره خود را از ديروزها گسيخته و با كمال بى اعتنائى به فرداها، در امروزيهاى بريده از گذشته و آينده زندگى مى كنند، كاملا اثبات مى شود و حماقت كسانى كه در مكتب پوچ گرائى، با لالائى مرگبار (دم از غنيمت بشمار، مرگ نزديك است) در خواب عميقى فرو ميروند كه هرگز بيدارى بدنبال ندارد، روشن ميگردد. لذا بايد با حق اليقين بپذيريم و به همه هم كاروانيان خود در گذرگا ه حيات با كمال صراحت بگوييم: اركان اساسى حيات آدمى با گذر از سه نقطه جارى از زمان بنام ديروز و امروز و فردا كه سخت بهم پيوسته و قابل تفكيك از يكديگر نيستند. شكل مى گيرد و بجريان خود ادامه ميدهد. بهمين جهت است كه آدمى با بى اعتنائى به ديروز و آنچه كه در آن بوقوع پيوسته (و در عين حال كه اثر خود را در شخصيت آدمى بجا گذاشته، خواسته يا ناخواسته علل رويدادهاى امروز و فردا را هم پايه گذارى كرده است) ركن اساسى يكم حيات خود را تباه مى سازد.

و با بى خيالى درباره امروز و آنچه كه در آن بوجود مى آيد كه توضيح دهنده حوادث ديروز و علل رويدادهاى فردا است، ركن اساسى دوم حيات خود را نابود ميكند.

و با ندادن اهميت به ديروز و فردا و سپردن خويشتن، با امواج و رويدادهاى محيط و اجتماع و مقتضيات خواسته هاى ((خودطبيعى)) در امروز (بريده از ديروز و فردا) ركن اساسى سوم حيات خود را از بين مى برد. در نتيجه، او با كمال بى خيالى و در عين خرسندى! با اجزاى گسيخته و از هم پاشيده هويت شخصيت، شخصيت در حركات تجزيه شده در ديروزها و امروزها و فرداها كه نمايش حيات دارد، روزگار خود را بدون اركان برپا دارنده و بدون اراده اثبات كننده خويشتن، سپرى مى كند و با اين حركات بى اراده و بى اركان، حيات خود را در دوستى و حتى با قبول منت در اختيار خود محوران قدرت پرست قرار مى دهد خود را محورانى كه براى گسترش و تعميق سلطه گريهاى خودكامانه خود، از همه ديروزها و امروزها و فرداهاى آن پيروان مكتب ((دم را غنيمت بشمار)) هر گونه اطلاع بدست آوردن و آنان را مهميز زنان بهر كجا كه بخواهند مى رانند. كار كسى ديروز و امروز و فردا براى حيات و اركان اساسى است، موجى مفيد در اقيانوس ابديتست. بيدار شويد، اين نداى آسمانى حيات بخش را كه از دهان پيشواى معصوم طنين انداخته است، بشنويد و بپذيريد كه فرموده است: اعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل لاخرتك كانك تموت غدا. (براى دنياى خود چنان عمل كن و بكوش كه گوئى در اين دنيا زندگى ابدى خواهى داشت و براى آخرت خود چنان عمل كن و بكوش كه گوئى فردا ديده از جهان فرو خواهى بست.) هيچ متفكر و هيچ مكتبى در طول تاريخ نتوانسته است اهميت زمان را براى حيات آدمى اينگونه مطرح نمايد، زيرا با اينكه يقينى است كه هيچ آدميزاده اى در اين دنيا به زندگى ابدى نائل نخواهد گشت، با اينحال پيشواى انسانها و انسانيت ميفرمايد كار و كوشش و آگاهى و اهميت براى كارهاى دنيوى درجه اى بايد باشد كه نه تنها فرداها را مورد محاسبه قرار داده و آنرا مانند امروز تلقى نمايد، بلكه بخود بقبولاند كه كار و نتيجه آن كه وى بوجود مى آورد، براى ابد بهمه انسانها مربوط خواهد گشت. پس محاسبه ابديت براى هر كارى از يك مسلمان صادر مى شود، يك محاسبه با اهميتى است. شيخ حر عاملى از شيخ ابوجعفر محمد بن الحسن طوسى از ابوقتاده قمى از جعفر بن محمد الصادق عليه السلام چنين نقل كرده است: ليس لحاقن راى و لالملول صديق و لالحسود غنى و ليس بحازم من لا ينظر فى العواقب و انظر فى العواقب تلقيح للقلوب. (براى كسيكه به بيمارى ادرار (جمع شدن و ريزش آن بى اختيار) مبتلا است رايى نيست، و براى شخص پرملال و تنگ حوصله دوستى وجود ندارد، و آدم حسود هرگز به غنى نميرسد.

و حسابگر و محتاط نيست كسى كه در عواقب امور نمى باشد. نظر و تفكر در عواقب امور، تلقيح (حقايق) بر قلوب است.) علت اينكه رايى و نظرى براى كسيكه مبتلا به بيمارى بول است، وجود ندارد، عدم تمركز قواى مغزى است كه بجهت اشتغال احساس و انديشه به بيمارى مزبور بوجود مى آيد و بهمين ملاك، هر عارضه جسمانى و روانى كه موجب عدم تمركز قواى مغزى مى باشد، مانند غضب و دردهاى موضعى شديد و اختلاف روانى ، مانع از اظهار راى و نظر صحيح مى باشد. آدمى كه حسود است هرگز به غنى نميرسد، زيرا هر امتيازى را در هر كسى كه مى بيند، زوال آن را از آن شخص و تملك آن را براى خود ميخواهند. كسى كه در عواقب امور نمى انديشد، زندگى او بى احتياط سپرى مى شود، در حاليكه زندگى آدمى بجهت ظرافت و حساسيت شديد در برابر انگيزه ها و عوامل، نيازمند محاسبه آينده ها است كه بذرهاى حوادث واقع در آنها، در ديروزها و امروزها كاشته مى شود. سپس امام ميفرمايد: نظر و تفكر در عواقب امور، تلقيح (حقايق) بر قلوب است. اين مطلب، نهايت ضرورت و عظمت آينده نگرى و انديشه در فردا را كه بدون محاسبه ديروز و امروز امكان پذير نيست، با كمال وضوح اثبات مينمايد. ابوجعفر احمد بن خالد برقى از ابوجعفر امام محمد بن الباقر عليه السلام چنين نقل كرده است: اتى رجل رسول الله عليه و آله و سلم، فقال: علمنى يا رسول الله. فقال: عليك بالياس مما فى ايدى فانه الغنى الحاضر. قال: زدنى يا رسول الله. قال صلى الله عليه و آله و سلم: اياك و الطمع فانه الفقر الحاضر. قال زدنى يا رسول الله. قال صلى الله عليه و آله و سلم: اذا هممت بامر فتدبر عاقبته فان يك خيرا و رشدا فاتبعه و ان يك غيا فاجتنبه. (مردمى بخدمت حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و گفت: اى رسول خدا، مرا تعليم فرما. پيامبر اكرم فرمود: بر تو بار قطع اميد از آنچه كه در دست مردم است، زيرا قطع اميد از آنچه كه در دست مردم است، بى نيازى فعلى (تحقق يافته) است. آن مرد گفت: اى رسول خدا، بر تعليمت بيفزا. آن حضرت فرمود: هنگاميكه قصد كردى امرى را انجام بدهى، در عاقبت آن امر بينديش، اگر عاقبت آن خير و رشد باشد، از آن امر تبعيت كن (انجام بده) و اگر گمراهى باشد، از آن امر بپرهيز.) ملاحظه مى شود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با اينكه با آموزش از قرآن مجيد بهتر از همه ميدانست كه نه تنها دور بلكه فردا، حتى يك لحظه بعد را هم انسان نميتواند پيش بينى قطعى نمايد، زيرا دستور قرآنى چنين است كه و لا تقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله. (و هيچ چيزى را مگو كه من آنرا فردا انجام خواهم داد مگر (اينكه بگوئى) اگر خدا بخواهد.) با اينحال دستور به آينده نگرى و عاقبت انديشى مى دهد.

و از دو دستور ((در عاقبت امور بينديش)) ((و همه امور بدست خدا است)) اين قانون استخراج مى شود كه عاقبت انديشى بشر مانند كار و كوشش او امواجى است كه او در درياى فيض اله ى كه همين عالم موجودات است، بوجود مى آورد.

3- سريع اذا اقام. (و وقتى كه قيام كرد، با سرعت و كمال جديت به تكاپو مى پردازد.) پس از آنكه مقدمات قيام تكميل يعنى قدرت و ديگر وسائل قيام آماده گشت، توقف و درنگ را جائز نميداند. اين جريان در تاريخ زندگى اميرالمومنين عليه السلام بطور كامل مشاهده شده است، يعنى هر دو صنف ((تامل و بردبارى در قيام)) و در ((سرعت و كمال جديت در تكاپو)) كاملا در زندگى اميرالمومنين عليه السلام ديده شده است. ما در همين نهج البلاغه با بيانات مختلفى اين مضمون را از آن حضرت مى شويم كه ميفرمايد: دعونى و التمسوا غيرى. (مرا رها كنيد و كس ديگرى را براى حكومت جستجو نمائيد.) چنانكه صفت دوم، را هم در مواردى از خطبه ها و هم در مواردى از نامه ها مشاهده مى كنيم كه با كمال صراحت و جديت همه كوشش هاو تكاپوها و جهادها و عزل ها و نصب ها و ديگر شئون زمامدارى را با استناد به مشروعيت زمامدارى خود انجام ميدهد و كمترين قصور و مسامحه را بخود راه نميدهد. فاذا انتم النتم له رقابكم، و اشرتم اليه باصابعكم، جاءه الموت فذهب به، فلبثتم بعد ماشاءالله حتى لكم من يجمعكم و يضم نشركم (و هنگاميكه شما گردن براى او فرود آورديد و براى تعظيم موقيت او با انگشتانتان به او اشاره كرديد، مرگ بسراغش آمده او را خواهد برد. پس از چشم فرو بستن او از اين دنيا، تا زمانيكه خدا بخواهد درنگ خواهيد كرد تا خداوند در ميان شما كسى را ظاهر نمايد كه شما را مجتمع نموده و پراكندگى شما را به تشكل مبدل نمايد.) آرى، مردم دوران على عليه السلام پس از گذشت ساليان متمادى، برخاستند كه او را بشناسند و تسليم او گردند، ولى دريغا كه وقت گذشته و دير شده بود. اكنون ديگر على شناسى دير شده و وقتى براى شناسائى خورشيد كه فضا را در حال ترك كردن است و تنها اشعه اى از آن، چشمان آدميان را مى نوازد، نمانده است. آنهمه ساليان متمادى براى على شناسى كم نبود، همانگونه كه يك عمر معمولى براى شناخت خوشتن و رهائى از بيمارى ((از خود بيگانگى)) زمان اندكى نيست. عده اى فراوان از آن مردم علم در حد اعلا و شجاعت در بالاترين درجه و تقوى و عرفان نظرى و عملى در والاترين مقام را در آن وجود نازنين ميديدند، ولى درصدد بر نيامدند كه به آن خورشيد روح افروز نزديك شوند و از انوار آن، بهره ها، براى ((حيات معقول)) خوشتن بجويند، شايد هم در طلسم فردا و فردا خود را گرفتار كرده بودند. نزديكتر به واقعيت اينست كه بگوئيم: آنان خود را تشنه نميديدند، يا سراب آب نماى خوشيهاى زندگى نميگذاشت كه در جستجوى آب حيات بخش روح برايند.

ولى عظمت ابعاد شخصيت اميرالمومنين عليه السلام بطور نسبى تدريجا آشكار ميگشت و كم كم بشماره انسانهائى كه تا حدودى آن بزرگوار را بجاى مى آورند، افزوده ميشد. بلى، قانون حيات همين است كه شخصيتهاى بزرگ الهى براى هميشه پوشيده نميماند اگر چه تلاشهاى تبليغى براى مخفى نمودن چهره هاى آنان از حد بگذرد، چنانكه گفته شده است پس از شهادت آن حضرت، در شام شامى كه معاويه با درهم و دينار بيت المال مسلمين و عمرو بن عاص با حيله گريهاى ماكياولى اش اغلب مغزهاى مردم آنرا شستشو داده بودند وقتى كه گفته مى شد: اميرالمومنين عليه السلام را در كوفه در مسجد در محراب عبادت شهيد كردند، مغزهاى شستشو شده مى پرسيدند: مگر على بن ابيطالب نماز مى خواند؟ ! اف بر تو اى دنيا، سرافكنده باشيد اى جاه پرستان وقيح، كه براى رفت و آمد چند روز بيشتر ميان آخور و جايگاه دفع مدعوفتان، مى خواهيد روى خورشيد را با گل بيالائيد!! و بشريت را از نعمت انوار صاحبان رسالت الهى محروم بسازيد!! برويد پاسخ اعمالتان را به آن قاضى مطلق بدهيد كه خود شاهد اعمالتان بوده اس ت. بگذريم، گفتيم مطابق جملات اميرالمومنين كه هم اكنون آنها را تفسير مى كنيم تدريجا بر شماره على شناسان افزوده مى گشت، ولى چه فائده از آن على شناسى، كه بحهت بسر رسيدن روزگار عمر آن حضرت نتيجه اى جز اسف و دريغ و حيف و ايكاش گفتن ثمرى براى آنان نداشت. آرى، آنان كم كم داشتند به خود مى آمدند كه ناگهان على عليه السلام بجاى خطبه ها و آن سخنان الهى انسانساز، آماده ى گفتن (قسم به خداى كعبه رها شدم و به منزله نهائى و به قصدم نائل گشتم.) مى گشت دگرم بوراق غيب جان ز قيود كرده مجردا طيران روح زحد تن دگرم كشديده بلا جدا در اينجا بسيار مناسب است يادآورى داستانى كه مولوى در مثنوى درباره جهل انسان به خويشتن آورده است كه شبيه به جهل او درباره رهبر حقيقى او است، در صورتيكه آدمى همه ساليان عمر و مدت مناسبى را با خويشتن و رهبرش ميگذارند. آدمى در اين ساليان عمر هزارها علم و شناخت بدست مى آورد، و به بيان امروزى در اعماق اقيانوسها به سير و سياحت مى پردازد، كرات فضائى را زير پا ميگذارد، در صحنه شناخت هاى بسيار دقيق اتمى به محاسبات رياضى و مشاهدات فيزيكى ميپردازد و براى بدست آوردن سود مادى و مقام و شهرت اجتماعى كارهاى محيرالعقول انجا م ميدهد و بطور كلى او همه چيز را درك مى كند و ميفهمد كه بايد موقعيت خويشتن را در اين جهان هستى دريابد و تسليم قوانين سازنده آن باشد، ناگهان آفتاب عمر برلب بام رسيده و مجالى نمانده است. داستان بقرار زير است: اى برادر بود اندر ما مضى شهرئى با روستائى آشنا روستائى چون سوى شهر آمدى خرگه اندر كوى آن شهرى زدى دو مه و سه ماه مهمانش بدى بردكان او و برخوانش بدى هر حوائج را كه بودش آن زمان راست كردى مرد شهرى رايگان در يكى از روزها كه شايد محبت و احسان مرد شهرى درباره آن روستائى بيش از اندازه بروز كرده بود، يا شايد از آنجهت كه وجدانش براى اداى حق مرد شهرى كه حركت كرده بود، احتمال هم ميرود كه براى رفع شرمندگى از خدمات مرد شهرى كه فقط در مواقع روياروئى از اندكى از خود نشان ميداد، حيله و مكرى براه انداخته بود و بهر جهت، روستائى رو به شهرى كرد و گفت اى خواجه تو هيچ مى نائى سوى ده فرجه جو الله الله جمله فرزندان بيار كاين زمان گلشن است و نو بهار يا به تابستان بيا وقت ثمر تا ببندم خدمت را من كمر خيل و فرزندان و قومت را بيار در ده ما باش خوش ماهى سه چار در بهاران خطه ده خوش بود كشتزار و لاله دلكش بود روستائى با بياناتى شيوا از مناظر روستا در فصل بهار تابلوها كشيده و تحريكات نمود و اثبات كرد كه مرد شهرى را خوب شناخته و شايستگى او را براى مهمانى ماهها در روستاى خويش مى فهمد و براى ساكت كردن و دفع اصرار روستائى وعده دادى شهرى او را دفع حال تا در آمد بعد وعده هشت سال او به هر سالى همى گفتى كه كى عزم خواهى كرد آمد ماه دى او بهانه ساختى كامسالمان از فلان خطه بيامد ميهمان سال ديگر گر توانم وارهيد از مهمات آنطرف خواهم دويد روستائى اين بار از راه تحريك عواطف وارد شده گفت هستيد آن عيالم منتظر بهر فرزندان تو اى اهل بر روستائى هر سال از اين رجزها و حماسه ها ميخواند و مى رفت- باز هر سال از طمع او آمدى خيمه اندر خانه شهرى زدى خواجه هر سالى ز زر و مال خويش خرج او كردى گشادى بال خويش آخرين كرت سه ماه آن پهلوان خوان نهادش بامدادان و شبان روستائى مثل هميشه، زبان به تملق و حيله گرى گشود و چند وعده چند بفريبى مرا از خجالت باز گفت او خواجه را چرا نمى آيى؟ ! مگر من بشما دروغ ميگويم؟ ! مگر من حيله گرى براى شما براه انداخته ام؟ ! گفت خواجه جسم و جانم وصل جوست ليك هر تحويل اندر حكم ه وست بلى، اى دوست عزيز، اگر نميدانى بعد از اين بدان: آدمى چون كشتى است و بادبان تا كى آرد باد را آن بادران اگر آن روستائى حيله گر معناى اين مطلب را هم در بيت آنده است، مى فهميد، باز خود را در افقى بالاتر از فهم مرد شهرى ديده و خواسته خود را تكرار ميكرد، لذا باز سوگندان بدادش كاى كريم گير فرزندان بيا بنگر نعيم به سوگند ياد كردن هم قناعت نكرده دست او بگرفت سه كرت به عهد كالله الله زو بيا بنماى جهد روستائى ديد كه مرد شهرى را نميتواند براى مسافرت به روستا آماده كند، ايندفعه از راه موثرترى وارد شد و بفريفتن خاندان مرد شهرى (زن و فرزندان او) پرداخت- بعد ده سال و بهر سالى چنين لابه ها و وعده هاى شكرين روستائى در تملق شيوه كرد تا كه حزم خواجه را كاليوه كرد از پيام اندر پيام او خيره شد تا زلال حزم خواجه تيره شد هم در اينجا كودكانش در پسند نرتع و نلعب به شادى مى زدند همچو يوسف كش ز تقدير عجب نرتع و نلعب وببرد از ظل آب آن نه بازى است بلكه جانبازيست آن حيله و مكر و دغا بازيست آن تحريكات و دمدمه هاى روستائى، كودكان ساده لوح مرد شهرى را فيلسوف كرد!! و حركت قانونى را كه همه جهان هستى را فرا گرفته است به رخ پدر كشيده و پدر را متوجه ساختند كه همه جيز در حركت است و ما هم بايد حركت كنيم و رهسپار روستا شويم، وانگهى تو اى پدر حق ها بر گردن او دارى او مى خواهد بعضى از حقوق تو را ادا كند كودكان خواجه گفتند اى پدر ماه و ابر و سايه هم دارد سفر حق ها بر وى تو ثابت كرده اى رنجها در كار او بس برده اى او همى خواهد كه بعضى حق آن واگذارد چون شوى تو ميهمان مرد شهرى درسها آموخته بود- گفت حق است، ولى اى سيبويه اتق من شر من احسنت اليه اى همسر و فرزندان من، من به اين روستائى احسانها و محبت ها نموده ام، ممكن است از آنهمه احسان ها و محبتى كه من درباره او انجام داده ام، بجاى احساس لزوم قدردانى و حق شناسى، احساس حقارت در درون خود نمايد و در صدد منتفى ساختن عقده حقارت، با من از در انتقامجوئى برآيد. در برابر روستائى، خواجه حازم بسى عذر آوريد بس بهانه كرد با ديو مريد گفت اين دم كارها دارم مهم گر بيايم آن نگردد منتظم اى روستائى عزيز، شاه كار نازكم فرموده است ز انتظارم شاه شب نغنوده است من نيازم ترك امر شاه كرد من نتانم شد بر شه بوى زرد هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص مى رسد از من همى ج ويد مناص با اينحال، اى روستائى عزيز، تو روا دارى كه آيم سوى ده تا در ابرو افكند سلطان گره بعد از آن درمان خشمش چون كنم زنده خود را زين مگر مدفون كنم مرد شهرى براى فرار از دست روستائى- زين نمط او صد بهانه باز گفت حيله ها با حكم حق نفتاد جفت ولى پشت پرده اين همه بگو مگوها، قضاى خداوندى جريان خود را طى ميكرد- چون قضا آهنگ نيز نجات كرد روستائى شهرئى را مات كرد با هزاران حزم خواجه مات شد زان سفر در معرض آفات شد اعتمادش بر ثبات خويش بود گرچه كه بد نيم سيلش در ربود بالاخره از هر راه و با هر وسيله اى كه بود، روستائى پيروز گشت و تصميم مسافرت به روستا را در مرد شهرى بوجود آورد خواجه در كار آمد و تجهيز ساخت مرغ سوى ده اشتاب تاخت اهل و فرزندان سفر را ساختند رخت را بر گاو عزم انداختند شادمانان و شتابان سوى ده كه برى خورديم از ده مژده ده مقصد ما را چراگاه خوش است يار ما را آنجا كريم و دلكش است با هزاران آرزومان خوانده است بهر ما غرس كرم بنشانده است ما ذخيره ده زمستان دراز از بر او سوى شهر آريم باز بلكه باغ ايثار راه ما كند در ميان جان خودمان جا كند عجلوا اصحابنا كى تربحو ا عقل مى گفت از درون لا تفرحوا ..... خواجه و بچگان جهازى ساختند بر ستوران جانب ده تاختند شادمانه سوى صحرا راندند سافروا كى تغنموا برخواندند كز سفرها بنده كيخسرو شود بى سفرها ماه كى خسرو شود خانواده مرد شهرى در اين سفر متحمل همه گونه دردها و مشقت ها شدند- گرماى آفتاب را از جان مى پذيرفتند و سنگلاخها را زمين هموار و خارستان را فرش زمردين تلقى مى كردند زيرا كه با اشتياق وصول به مقصود، گام روى آنها مى گذارند و بدين ترتيب- روز روى از آفتاب سوختند شب ز اختر راه مى آموختند خوب گشته پيش ايشان راه زشت از نشاط ده شده ره چون بهشت زر گمان بردند بسته در گره مى شتابيدند مغروران به ده همچنان خندان و رقصان مى شدند سوى آن دولاب چرخى مى زدند چون همى ديدند مرغى مى پريد جانب ده صبر جامه مى دريد هر نسيمى كز سوى ده مى وزيد گوئيا روح روان مى پروريد هر كه مى آمد زده از سوى او بوسه مى دادند خوش بر روى او كه تو روى يار ما را ديده اى پس تو جان جان ما را ديده اى در آن راه مشقت ها ديدند ورنجها و زجرها كشيدند و- اندر آن ره رنج ها ديدند و تاب چون عذاب مرغ خاكى در عذاب سير گسته از ده و از روستا وز شكر ريزى چنان نا اوستا قرب ماهى ده مى تاختند زان كه راه ده نكو نشناختند بالاخره- بعد ماهى چون رسيد آنطرف بينوا ايشان، ستوران بى علف بگمان اينكه پس از آنهمه ناگواريها و مشقت ها قدم به خانه ميزبانى عزيز خواهند گذاشت كه در همان لحظات اول نه تنها خستگى ها و مشقت ها راه ما بين شهر و روستا را از جان آنان خارج خواهند كرد بلكه اصلا رنج و اندوه همه ساليان عمر را از يادشان فراموش خواهند ساخت، ولى، اسفا، دريغا- روستائى بين كه از بد نيتى مى كند بعد اللتيا و التى آنان در موقع ورود نه تنها استقبالى از روستائى نديدند، بلكه آن نابكار- روى پنهان مى كند ز ايشان به روز تا سوى باغش نبگشايند پوز روى آن روستائى چگونه بود؟ روئى بس بى شرم و وقيح- آنچنان رو كه همه زرق و شر است از مسلمانان نهان اولى تر است روى ها باشد كه ديوان چون مگس بر سرش باشد نشسته چون حرس چون ببينى رويشان در توفتند يا مبين آن، يا چون ديدى خوش مخند بهر آن روى خيبث عاصيه گفت يزدان نسفعا بالناصيه پس از هزار مشقت و تلاش و رنج، بالاخره- چون بپرسيدند و خانه اش يافتند همچو خويشان سوى در بشتافتند كه رنجها و ملالت ها و خست گى هاى خود را در آن خانه از بين خواهند برد و در نشاط و خوشى هاى بهشتى آن خانه، غوطه ور خواهند گشت. كجا است آن يگانه محبوب ما؟ كجا است آن روستائى عزيزتر از جان ما كه ساليان متمادى با او مانند يك روح در چند قالب زندگى كرده ايم؟ اينكه جمال او را نمى بينيم، حتما براى آماده كردن قربانى ها و روشن كردن چراغ ها و گستردن بساط جشن و سرور تلاش مى كند. پس شتاب كنيد كه هر چه زودتر به دولتسراى ميزبان عزيزمان برسيم و نگذاريم كه آن عزيز بيش از اين، در دلخوش كردن و پذيرائى ما به زحمت بيفتد. با كمال نشاط، مرد شهرى و همسر و كودكان و بچه هاى بزرگش رو بخانه روستائى كه كعبه آمالشان بود بحركت درآمدند. آه، آه كه در برابر آرزوها و نشاط و هيجانهاى اين مهمان پاكدل، به دستور روستائى ناجوانمرد در فرو بست اهل خانه اش!! خواجه شد زين كجروى ديوانه وش اكنون مرد شهرى چه كند؟ يك مشت خانواده را پس از آنهمه تحمل مشقت ها و بالاتر از اينها، با چنان پژمردگى پس از آن نشاطها و هيجانها كجا ببرد؟ مرد شهرى از خردى ورزيده و موقع شناس برخوردار بود، لذا شناساندن خود به روستائى مقاومت نمايد، آرى- ليك هنگام درشتى هم نبود چون در افتادى به چه تيزى چه سود مرد شهرى با اهل و عيالش- بر درش ماندند ايشان پنج روز شب به سرما روز در گرما و سوز مرد شهرى واقعيات و مسائلى را كه با آنها روياروى شده بود، بخوبى ميفهميد و ماندنش در مقابل خانه آن ناجوانمرد- نى ز غفلت بود ماندن نى خرى بلكه بود از اضطرار و بى خورى و به اصطلاح: روزگار آيينه را محتاج خاكستر كرده بود- با لئيمان بسته نيكان ز اضطرار ز اضطرار است آدمى مردار خوار در آن پنج روز، روستائى كه از خانه بيرون ميرفت و يا از بيرون به خانه برمى گشت، بينوا مرد شهرى و كودكان و همسرش با كمال احترام براى جوشاندن رحمت و محبت در دل او درباره خودشان، با صداى بلند سلام ها ميگفتند مخصوصا خود مرد شهرى- او همى ديدش همى گفتش سلام كه فلانم مرمرا اينست نام روستائى- گفت باشد، من چه دانم تو كئى يا پليدى يا قرين پاكئى من اصلا ترا و امثال ترا نمى بينم، فكر و درك من از اين دنيا بريده و- از خودى خود ندارم هم خبر نيست از هستى سر مويم اثر لذا هوش من از غير حق آگاه نيست در دل مومن بجز الله نيست! بينوا مرد شهرى- گفت اين دم با قيامت شد شبيه تا برادر شد يفر من اخيه از هر راهى كه ممكن بود براى شناساندن خود به ر وستائى وارد شد، اثرى نكرد. مرد شهرى- شرح مى كردش كه من آنم كه تو لوت ها خوردى ز خوان من دو تو آن فلان روزت خريدم آن متاع نى به هم مى بود ما را اجتماع؟ ! نى تو بودى سالها مهمان من؟ ! نى رسيدت بيكران احسان من؟ ! سر مهر ما شنيدستند خلق شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق آيا ما شبها و روزها با هم نبوديم؟ تو در هر سال از سالهاى متمادى، روزها و ماهها در خانه من مانند اهل خانه از همه دسترنج هاى من برخوردار نبودى؟ آيا در هر روز و شب كه در خانه من بودى، روياروى هم ننشسته بوديم، بروى همديگر نخنديده بوديم؟ در برابر اين همه يادآوريها او همى گفتش چه گوئى ترهات نه ترا دانم نه نام تو نه جات چهار روز و شب در معرفى مرد شهرى درباره خود و نفى و انكار روستائى سپرى شد و- پنجمين شب ابر و بارانى گرفت كاسمان از بارشش در شگفت چون رسيد آن كادر اندر استخوان حلقه زد خواجه كه مهتر را بخوان روستائى به سر و صدا و در زدن هاى مرد شهرى اعتنا نكرد، ولى بدانجهت كه هواى طوفانى آن شب براى مرد شهرى و خانواده اش بسيار خطرناك بود، لذا مرد شهرى در در زدن و هياهو اصرار زياد كرد چون به صد الحاح آمد سوى در گفت آخر چيست اى جان پدر ! مرد شهرى ديد دربرابر وقاحت و بى حيائى آن مرد هيچ كارى از دستش بر نمى آيد، لذا همه سوابق و انس و آشنائى چند ساله و حقوقى را كه به گردن روستائى داشت، ناديده گرفت و- گفت من آن حق ها بگذاشتم ترك كردم آنچه مى پنداشتم پنجساله رنج ديد اين پنج روز جان مسكينم در اين سرما و سوز يك جفا از خويش و از يار و تبار در گرانى هست چون سيصد هزار زانكه دل ننهاده بر جور و جفاش جانش خوگر بود با مهر و وفاش هر چه بر مردم بلا و شدت است اين يقين دان كه خلاف عادت است براى آخرين بار ايندفعه از راه جلب ترحم وارد شد- گفت اى خورشيد مهرت در زوال گر تو خونم ريختى كردم حلال بيا براى خدا و به احتمال اينكه معادى در پيش دارى، براى اينكه كودكانم از مرگ نجات پيدا كنند- امشب باران بما ده گوشه اى تا بيابى در قيامت توشه اى روستائى- گفت يك گوشه است آن باغبان هست اينجا گرگ را او پاسبان در كفش تير و كمان از بهر گرگ تازند چون آيد آن گرگ سترگ امشب- گر تو آن خدمت كنى جا آن تست ورنه جاى ديگرى فرماى چست رگبار و طوفان شديد همچنان به تهديد خود ادامه ميدهد و كودكان از وحشت ميلرزند و مرد شهرى براى نجات زن و كودكاننش بهر مشقتى كه براى نجات آنها پيش بيايد، تسليم گشته است، لذا گفت صد خدمت كنم تو جاى ده وان كمان و تير در كفم بنه من نخسبم حارسى رز كنم گر برآرد گرگ سر تيرش زنم اى ميزبان عزيز، هر دستورى كه بدهى بى توقف اطاعت خواهم كرد، فقط تو- بهر حق مگذارم امشب اى دو دل آب باران بر سر و در زير گل بالاخره- گوشه اى خالى شد و او با عيال رفت آنجا، جاى تنگ و بى مجال جائى بسيار تنگ و تاريك و هواى سرد و طوفانى، كودكان بينوا- چون ملخ بر همديگر گشته سوار از نهيب سيل اندر كنج غار شب همه شب جمله گويان اى خدا باز صد چندين سزاواريم ما اين سزاى آن كه شد يار خسان يا كسى كرد از براى ناكسان اين سزاى آنكه اندر طمع خام ترك گويد خدمت خاك كرام خاك پاكان ليسى و ديوارشان بهتر از عام و زر و گلزارشان بنده ى يك مرد روشندل شوى به كه بر فرق سر شاهان روى از ملوك خاك جز بانگ دهل تو نخواهى يافت اى پيك سبل شهريان خود رهزنان نسبت به روح روستائى كيست؟ گيج بى فتوح اين سزاى آنكه بى تدبير عقل بانگ غولى آمدش بگزيد نقل ..... بينوا مرد شهرى كه روستائى درنده تر و وقيح تر از هر گرگى، تير و كمان بدستش داده بود كه اگر گرگى ديد، آن را از پاى درآورد خود نميدانست كه- گرگ بر وى خود مسلط چون شرر گرگ جويان و زگرگ او بيخبر آن ويرانه اى كه ميزبان خدانشناس به مرد شهرى و خانواده اش داده بود، پر از حشرات موذى بود كه آسايش را از همه آنها سلب مى كرد و طوفان هاى فضائى از يك طرف، و حشرات موذى آن خانه باغ ويران از طرف ديگر، دردهاى زجرآور براى آنان ايجاد كرده بود- هر پشه هر كبك چون گرگى شده اندر آن ويرانه شان زخمى زده فرصت آن پشه راندن هم نبود از نهيب حمله ى گرگ عنود تا نيايد گرگ آسيبى زند روستائى ريش خواجه بر كند اين چنين دندان گزان تا نيم شب جانشان از ناف آمد تا به لب مرد شهرى تير و كمان بدست با تحمل بيخوابى و احساس ناگوارى شديدى كه بر خانواده اش پيش آمده بود، در حال نگهبانى بود كه- ناگهان تمثال گرگ هشته اى سر برآورد از فراز پشته اى همان لحظه- تير را بگشاد آن خواجه ز شست زد بر آن حيوان كه تا افتاد پست اندر افتادن ز حيوان باد جست روستائى هاى كرد و كوفت دست و خطاب به مرد شهرى- ناجوانمردا كه خر كره ى من است گفت نى، اين گرگ چون اهريمن است نه هرگز، اى ميزبان عزيز! حيوانى كه من با تير زده ام گرگ است ، دقت كن- اندر او اشكال گرگى ظاهر است شكل او از گرگى او مخبر است روستائى بر غضب و پرخاش و اهانت و تهديدهايش بر مرد شهرى افزود و- گفت نى بادى كه جست از زير وى مى شناسم همچنانكه آبى ز مى اى مرد شهرى نابكار!! كشته اى خر كره ام را در رياض كه مبادت بسط هرگز زانقباض مرد شهرى- گفت نيكوتر تفحص كن شب است شخصها در شب ز ناظر محجب است شب غلط بنمايد و مبدل بسى ديد صائب شب ندارد هر كسى هم شب و هم ابرو و هم باران ژرف اين سه تاريكى غلط آرد شگرف روستائى بدون كمترين اعتنا به خواهش و التماس مرد شهرى كه مى گفت: بيشتر دقت كن، عجله مكن، بيا با كمك همديگر بگرديم تا ببينيم تيرى كه من انداخته ام بكدامين، حيوان اصابت كرده است، رو به مرد شهرى كرد و- گفت آن بر من چو روز روشن است مى شناسم بادخر كره ى من است تو اى مرد شهرى، چه فكر ميكنى؟ من با بادكره خر خودم اين قدر مانوسم كه! كه- در ميان بيست باد آن باد را مى شناسم چون مسافر زاد را آرى، روستائى در ميان انواع بادهاى آرام و تند وز و در ميان صداهاى گوناگون بادكره خر خود را چنان مى شناسد كه گرسنه غذاى خوش طعم را و تشنه دلسوخته آب گوارا را و مسافر زاد و راحل ه ى خود را، ولى مرد شهرى را كه ساليان متمادى در خانه و دكانش ديده و شب و روز با او روياروى بوده و ارمغان ها از وى گرفته و براى خانواده اش در روستا برده و از آن مرد شهرى صدها كارگشائى درباره زندگى روستائى نصيبش گشته، نميشناسد!! همينكه روستائى گفت: من باد كره خرم را در ميان انواع بادها مى شناسم: خواجه برجست و بيامد با شگفت روستائى را گريبانش گرفت كابله طرار شيد آوره اى بنگ و افيون هر دو باهم خورده اى اى نابخرد نابكار، و اى خودپرست غدار، و جهل پرست بيمقدار و شياد بزهكار، در سه تاريكى شناسى باد خر چون ندانى مرمرا اى خيره سر!!! آن كه داند نيم شب خر كره را چون نداند يار را روز لقا!!! اى خدانشناس ضد بشر- خويشتن را عارف و واله كنى خاك در چشم مروت مى زنى كه مرا از خويش هم آگاه نيست در دلم گنجاى جز الله نيست!! حقيقت خصمت باد اى دشمن حقيقت، براى ابد از خورشيد محروم شوى اى جهل پرستى كه خود را عمدا، خفاش ساخته اى. اين داستان را توجه فرموديد، اكنون نتيجه كلى را كه ميخواهيم از اين داستان بگيريم، متذكر ميشويم: مردم دوران اميرالمومنين عليه السلام با اينكه ساليان متمادى در انواعى از فراز و نشيبها و اب عاد گوناگون حيات او را مى ديدند، خود را حتى براى شناخت نسبى آن وجود مبارك نيز آماده نميكردند! چونان مردمانى كه ساليان متمادى عمر با خويشتن هستند و آن خويشتن با نمودها و اشكال گوناگون، موجوديت و عظمت و ارزش خود را براى آنان نشان ميدهد، با اينحال در صدد شناخت خويشتن برنمى آيند- اگر چه بطور نسبى هم بوده باشد. اما درباره واقعيات غير خويشتن، بقدرى معلومات دقيق و همه جانبه بدست مى آورند كه گوئى آنهارا خود آنان آفريده اند!! حتى يطلع الله لكم من يجمعكم و يضم نشركم (تا آنگاه كه خداوند در ميان شما كسى را ظاهر نمايد كه شما را جمع و پراكندگى شما را به تشكل مبدل سازد.) قطعى بودن ظهور حضرت مهدى محمد بن الحسن العسكرى عجل الله تعالى فرجه الشريف شارحان معروف نهج البلاغه مانند ابن ابى الحديد و ابن ميثم بحرانى و هاشمى خوئى معتقدند كه مقصود اميرالمومنين عليه السلام، حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است. دليل اينكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وعده جزمى ظهور حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه را داده است، رواياتى است فوق تواتر كه از فريقين (اهل سنت و شيعه) از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است. درباره اين روايات و مسائل ديگر كه مربوط به وجود حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه و بقاى عمر شريفشان در اين مدت طولانى ميباشد، تاكنون صدها كتاب و مقاله منتشر شده است. از جامع ترين كتابها كه اينجانب درباره مسائل فوق ديده ام، كتاب منتخب الاثر فى الامام الثانى عشر تاليف دانشمند، معظم جناب آقاى لطف الله صافى گلپايگانى است كه ميتوانم بگويم تحقيق در همه مسائل مربوط به حضرت مهدى بقيه الله عجل الله تعالى فرجه را بحد نصاب رسانده و با روشنترين دلائل و براهين عقلى و نقلى از عهده اثبات مسائل مربوطه و رد تخيلات منكرين بر آمده و عذرى براى انسان خردمند و باانصاف باقى نگذاشته است.

و در همين تاريخ براى تشكر از ايشان درباره اين كتاب مذاكره اى كرده ام، ايشان مژده اضافات تكميلى بر اين كتاب و اقدام به ترجمه فارسى آنرا داده اند. اميدوارم خداوند ايشان و امثال ايشان را مشمول الطاف خفيه و جليه خود قرار بدهد. ما در اين مبحث بهمين مقدار كفايت نموده و انشاءالله در مباحث بعدى اين مجلدات، مسائل مربوط به دولت جهانى كه جهان در انتظار آن است و همچنين مسائل مربوط به حضرت بقيه الله الاعظم محمد بن الحسن عجل الله تعالى فرجه را مشروحا، مطرح خواهيم كرد. فلا تطم عوا فى غير مقبل و لا تياسوا من مدبر، فان المدبر عسى ان تزل احدى قائمتيه و تثبت الاخرى فترجعا حتى تثبتا جميعا (پس علاقمند به زمامدارى كسى نباشد كه به آنچه كه خود از وى ميخواهيد وى نياورد و نااميد از كسى كه پشت گردانيده است نيز نباشيد، زيرا چه بسا كه يكى از دو پاى شخصى كه پشت گردانيده است بلغزد و پاى ديگرش ثابت بماند و آنگاه هر دو پاى او برگردند و ثابت شوند(و او روى بياورد) در تفسير چند جمله فوق اختلافى ميان شارحان نهج البلاغه ديده ميشود. بنظر ميرسد بهترين تفسير همانست كه محقق مرحوم حاج ميرزا حبيب الله هاشمى خوئى از مرحوم محمدباقر مجلسى نقل مى كند كه او گفته است: (يعنى اگر از انسانهاى شايسته خلافت، كسى اقدام به تصداى خلافت نكرد، شما طمع نكنيد كه او در هر حال آنرا بپذيرذ، زيرا ممكن است شرائط خلافت مختل بوده باشد چنانكه در زمان اكثر ائمه ما عليهم السلام چنين بود. بعضى گفته اند: منظور اميرالمومنين عليه السلام از (كسى كه مقبل نيست) اشخاص منحرف از دين بجهت ارتكاب گناه مى باشند، زيرا جائز نيست كه براى خلافت اينگونه اشخاص علاقمند باشيد.) گفته شده است كه در بعضى نسخه ها چنين است: فلا تطعنوا فى عين مقبل اى من اقبل على ه ذا الامر. (طعن نزنيد اگر از خاندان عصمت كسى به امر خلافت روى بياورد.) و از كسى كه از خلافت رويگردان باشد، نااميد نشويد. مجلسى در تفسير اين جمله هم ميگويد: اگر كسى از اشخاص شايسته خلافت از طلب خلافت رويگردان گشت، از برگشتن او به امر خلافت مايوس نشويد، زيرا روى گردانيدن آن انسان شايسته از پذيرش خلافت بجهت فقدان بعضى شروط آن مانند كمى ياور و غيرذلك ميباشد.

و معناى اينكه شخصى رويگردان از خلافت كه بجهت لغزش يك پايش در موقعيت محيط براى او بوده باشد، ممكن است از آن لغزش رهايى يابد، اشاره به فقدان بعضى شرايط است.) تعبير لغزش نبايد مورد تعجب باشد به اينكه معصوم هرگز به لغزش نمى افتد، زيرا اين تعبير در جاى ديگر با كمال وضوح به فقدان شرط آمده است. اميرالمومنين عليه السلام ميفرمايد: لو قد استوت قدماى من هذه المدا حض لغيرت اشياء (اگر دو پايم از اين لغزشگاهها، استقرار يابد و محكم گردد، اشيائى را تغيير خواهم داد.) الا ان مثل آل محمد صلى الله عليه و آله كمثل نجوم السماء اذا خوى نجم طلع نجم. فكانكم قد تكاملت من الله فيكم الصنائع و اراكم ما كنتم تاملون (آگاه باشيد، مثل اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مثل ستارگان آسمان است. هر گاه ستاره اى از آنان غروب كند، ستاره اى ديگر طلوع نمايد. چنانكه مى بينيم فضل و اعمال خداوندى درباره شما تكميل گشته و آنچه را كه آرزو مى كرديد، بشما نشان داده است.) خاندان عصمت ستارگان هدايت براى كشتى وجود انسانها در اقيانوس هستى مى باشند. گمان نرود كه فقط حافظ آن شاعر فرزانه است كه با هيجان و ذوق ادبى عالى اش ميگويد: اين راه را نهايت صورت كجا توان بست كش صد هزار منزل بيش است در بدايت در اين شب سياهم گمگشته راه مقصود از گوشه اى برون آى اى كوكب هدايت از هر طرف كه رفتم جز حيرتم نيفزود ز نهار از اين بيابان وين راه بينهايت بلكه هر انسان آگاهى كه عظمت حقيقت حيات و ابعاد بسيار متنوع آن را بداند قطعى است كه نميتواند براى آن، حد و نهايتى تعيين نمايد، بلكه از همان آغاز بيدارى و بيرون آمدن از گهواره طبيعت كه با دست خود طبيعت حركت ميكند، روياروى خود بقول حافظ: صد هزار منزل مى بي ند يا به تعبير ديگر از خود حافظ: هر قطره اى در اين ره صد بحر آتشين است دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد مگر اينكه هوى و هوس خود حيوانى انسان يا عوامل محيطى و اجتماعى، او را در صندوق كوچكى كه ديوارهاى شفافى داشته باشد، جاى بدهد و نگذارد جز خور و خواب و خشم و شهوت، بعدى از حيات را درك كند. درباره توضيح و تفسير حقيقت و ابعاد حيات و چگونگى بايستگيهاى آن، (اگر چه يك مقدار اصول كلى فطرى در مغز همه انسانهاى معتدل وجود دارد) بقدرى نظرها و تنوع حالات ذهنى و شرايط دركهاى متضاد در خود انسان مختلف است كه حقيقتا، بدون راهنمايان الهى كه پيامبران عظام و ائمه معصومين عليهم السلام هستند، جز ابهام و تاريكى در افق زندگى انسان چيزى ديده نميشود. البته انسانهائى در اين دنيازندگى مى كنند كه هيچ تاريكى و ابهامى در زندگى خود، نه در قلمرو (آنچنانكه هست) و نه در قلمرو (آنچنانكه بايد) نمى بينند و در نتيجه نيازى به راهنمائى راهنمايان الهى در خود احساس نمى كنند. شايد هم اكثريت بسيار بسيار چشمگير انسانها را همين افراد تشكيل ميدهند، ولى بايد در نظر گرفت كه اين انسانها اصلا، افقى در زندگى ندارند تا سر بلند كرده ببينند آن افق، روشن است ي ا تاريك، براى توضيح، اين قضيه را كه براى انسانهاى داراى افق، شگفت انگيزترين قضايا ميباشد، عرض مى كنم: يكى از دانشوران مورد وثوق پس از مطالعه اى نسبتا، طولانى و عميق در جوامع امروزى صنعتى كه بنام جوامع متمدن ناميده ميشوند(!)، باين نتيجه رسيده بود كه اگر همه جوامع دنيا در جنگ و كشتار و ويرانى ها فرو روند مردم مغز شستشو شده آن جوامع عكس العملى كه در برابر خون ميلياردها انسان كه روى زمين ريخته و ميليونها مناطق مسكونى كه به ويرانه مبدل شده است، از خود نشان خواهند داد، اينست كه از خود سوال خواهند كرد آيا قطره هائى از آن خونها لباس شسته شده و اطو شده مرا كثيف نخواهد كرد؟ آيا از آن ويرانه ها گردى روى ماشين سوارى من نخواهد نشست؟ اگر در پاسخ آن متمدن(!!) بگوئيد: نه آقاى متمدن عزيز!! هيچ نترسيد، از آن ميلياردها ليتر خون كه روى زمين ريخته ميشود حتى يك قطره هم به لباس شما ترشح نخواهد كرد و كمترين گردى از ويرانه هاى مناطق مسكونى به روى ماشين شما ترشح خواهند نشست، در اين موقع ميدانيد پاسخ حضرت آقاى متمدن چه خواهد بود؟ پاسخ او اينست كه هيچ اشكالى ندارد و بمن چه! و ارتباطى با من ندارد!! چنانكه اشاره كرديم زندگى اين مردم افقى ندارد تا روشن باشد يا تاريك. حتى اينان بقول مولوى مانند موش كورهاى محقر با چنگالهاى كوچك خود طبيعت را در تاريكى ميشكافند و از اين سوراخ به آن سوراخ در حركتند و اگر در هنگام شكافتن و سوراخ كردن ديوار حياط يا باغ، روزنه روشنائى براى آنان بوجود بيايد، از آن روشنائى فرار مى كنند- نور ميكش اى حريف تيز گوش گرنه اى چون موش در ظلمت مكوش سست چشمانى كه شب جولان كنند كس طواف مشعله ايمان كنند اين جواب آنكس آمد كاين بگفت كه نبودستش دلى با نور جفت مرغ جانش موش شد سوراخ جو چون شنيد از گربكان او عرجوا زان سبب جانش وطن ديد و قرار اندرين سوراخ دنيا موش وار هم در اين سوراخ بنائى گرفت در خور سوراخ دانائى گرفت موش گفتم زانكه در خاكست جاش خاك باشد موش را جاى معاش راهها داند ولى در زير خاك هر طرف او خاك را كرده ست چاك همچو موشى هر طرف سوراخ كرد چونكه نورش راند از در گشت سرد همچو موشى هر طرف سوراخها مى كند غافل ز انوار خدا چونكه سوى دشت و نورش ره نبود هم در آن ظلمات جهدى مى نمود اصلا، اينگونه انسانهاى شب پرست و خواب آلود راهى در پيش پايشان نميبينند تا نيازى به راهنما احساس كنند. بعبارت دي گر در خود احساس تشنگى نميكنند تا دنبال آب بروند. اين بينوائى اختيارى كه از كور كردن و فلج ساختن خويشتن ناشى شده است، آنان را تا سرحد زندگى حيوانى مضر و خطرناك تنزل مى دهد، و براى اينگونه حيوانات، زندگى حتى يك لحظه هم براى مطالعه و شناخت مطرح نميگردد، تا به اين نتيجه منطق فطرى برسند كه پيامبران كيستند و چه ميگويند؟ و ائمه معصومين مانند ستارگان آسمانند، ولى براى كسانيكه بدانند كه وجود آنان مانند كشتى بسيار معظم و پرمحتوى رو به مقصد بسيار بااهميتى در حركت است و براى كسانيكه واقعا، بدانند براى زندگى آدمى روشنائى ها وجود دارد و تاريكى ها و اگر در آن تاريكى ها به عقل و درك ناچيز خود مغرور شود و پيروى از راهنماى واقعى ننمايد، روشنائيهاى زندگيش هم به تاريكيها مبدل خواهد گشت. براى توضيحات بيشتر درباره مقام مقام آل محمد عليهم السلام مراجعه شود به ج 2 ص 272 تا ص 281 و ج 5 ص 250 و ص 251 و ج 14 ص 123 تا ص 126 و از ص 129 تا 132. خطبه 100-خبر از حوادث ناگوار تفسير عمومى خطبه صد و يكم الحمدلله الاول قبل كل اول، والاخر بعد كل آخر و باوليته وجب ان لا اول له و باخريته وجب ان لا آخر له (حمد مر خداى را است كه اول پيش از همه ى اولها و آخر بعد از همه ى آخرها است و اوليت مطلقه او است كه اول نداشتن او را ايجاب كند و آخريت مطلقه او است كه آخر نداشتن او را ايجاب مينمايد.) اوست اول بى اول و آخر بى آخر اين مبحث در مجلد يازدهم از صفحه 45 تا صفحه 49 و در مجلد سيزدهم از صفحه 215 تا صفحه 217 در مجلد پانزدهم از صفحه 279 تا 288 آمده است. مطالعه كنندگان محترم ميتوانند به آن مجلدات هم مراجعه فرمايند. در اينجا به يك مطلب با اهميت اشاره ميكنيم و آن اينست كه تعبير اميرالمومنين در توصيف خدا با مفهوم اول، براى تفهيم مردم است چنانكه در قرآن مجيد آمده است: هو الا والاخر والظاهر والباطن و هو بكل شى ء عليم. (او (خدا) است اول و آخر و (او است) ظاهر و باطن و او بهمه چيز دانا است.) نه اينكه واقعا خداوند سبحان با دو مفهوم اول و آخر بمعناى آغاز و انجام، قابل توصيف است، زيرا اين دو مفهوم بمعناى معمولى در دو نقطه از امتداد و دو نقطه از سلسله مركب از رويدادها تصور ميشوند كه يكى آغاز آ ن امتداد يا سلسله است و دومى پايان آن، و بقيه امتداد و سلسله را نقاط وسط تشكيل ميدهند و جاى ترديد نيست كه اگر ما خدا را مانند دو نقطه آغاز و انجام امتدادها و سلسله هستى قرار بدهيم، آن ذات اقدس را در امتداد و سلسله ى متعين و محدود ساخته ايم كه قطعا بجهت داشتن آغاز و پايان و حد وسط محدود ميباشد.

و خداوند سبحان مافوق هستى است با امتداد دو سلسله موجوداتى كه هستى دارد. چنانكه نميتوان گفت: تعقل رياضيدان آغاز عمل رياضى است و انديشه يك مهندس آغاز نقشه اى است كه او ميكشد، همچنان نميتوان گفت: خداوند آغاز و انجام هستى است بطوريكه هستى حد وسط آن بوده باشد. خلاصه چنانكه در بالا اشاره كرديم معناى اول و آخر، هم در آيه ى شريفه و هم در سخنان اميرالمومنين عليه السلام بمعناى معمولى آن دو نيست، بلكه معناى احاطه مطلقه ى آن ذات اقدس بر همه موجودات و تقدم وجود او بر همه مقدمها و بقاى لايزالى او پس از همه موجودات متاخر و لا حق به سلسله هستى ميباشد.

و اشهد ان لا اله الا الله شهاده يوافق فيها السر الاعدان و القلب اللسان (و من شهادت ميدهم به اينكه خدائى جز او نيست، شهادتى كه نهان آدمى در آن با ظاهرش موافق و قلبش با زبانش متحد باشد.) در شهادت بوحدانيت خدا، بايد نهان با آشكار و قلب با زبان توافق داشته باشند. شايد به جرات بتوان گفت كه چنانكه وجود خداوندى منكر واقعى ندارد، همانطور وحدانيت خداوند ذوالجلال نميتواند مورد انكار و ترديد واقعى قرار بگيرد. آنچه كه مهم است اينست كه شهادت به وجود خداوندى و وحدانيت او نتيجه واقعى اعتقاد به آن دو بوده باشد، يعنى همانطور كه اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد، شهادت بايد از اعماق قلب سر بكشد و درون و برون انسانى در آن شهادت با يكديگر توافق داشته باشد. وجود خدا و وحدانيت او منكر واقعى ندارد اينكه گفتيم وجود خدا و وحدانيت او منكر واقعى ندارد مقصود اين نيست كه هيچ احدى پيدا نميشود كه انكار خدا و وحدانيت او را ننمايد، بلكه مقصود اينست كه اگر ذهن شخص منكر و مردد را از تخيلات و سفسطه ها و قضاياى وهمى خالى كنيد و او را با فطرت صاف و ذهن روشن، بدون اينكه كارى كنيد كه لجاجت در او انگيخته شود، با جهان درونى و برونى و با نظم و قانونى كه در آن دو قلمرو جريان دارد آشنا بسازيد، محال است كه از انكار به ترديد به پذيرش حركت ننمايد. اينست معناى آياتى در قرآن مجيد كه ميفرمايد: و لئن سئلتهم من خلق السماوات والارض و سخر الشم س و القمر ليقولن الله. (و اگر از آنان بپرسى كيست كه آسمان و زمين را آفريده و آفتاب و ماه را تسخير نموده است، قطعا خواهند گفت: الله.) و لئن سئلتهم من نزل من السماء ماء فاحيا به الارض من بعد موتها ليقولن الله.

و اگر از آنان بپرسى كيست كه آب از آسمان فرستاد و زمين را پس از موت (ركود) بوسيله آن، احياء كرد، قطعا، خواهند گفت: الله.) اين مضمون در سوره لقمان آيه 25 و الزمر آيه 38 و الزخرف آيه 9 نيز آمده است. بديهى است كه هيچ منكر و مرددى بمجرد شنيدن سوال مزبور نميگويد: آفريننده آسمانها و زمين و مسخر كننده آفتاب و ماه و فرستنده آب از آسمان و احياء كننده زمين خدا است. زيرا تخيلات و سفسطه ها و حجابهائى در درون شخص منكر يا مردد وجود دارد كه باعث پيدا كردن حالت انكار و تردد در وى گشته است.

و چون امور مزبوره حالات ذهنى بى اساس و بى مدرك و خلاف عقل سليم مى باشند، لذا بطلان همه آنها با تحليل صحيح منطقى و بررسى و نقد علمى آشكار گشته، هيچ چاره اى نخواهد داشت، مگر اينكه اعتراف به وجود خداوندى بنمايد، بعنوان نمونه شرائط ذهنى برخى از اشخاصى را كه ميگويند: اعتقادى بوجود خدا ندارند يا وحدانيت او را نمى پذيرند در اينجا مى آوريم: 1 - گرفتارى ذهنى در مقوله الفاظ، يعنى اشخاصى هستند كه بوجود يك حقيقت بزرگ كه عالم هستى مستند به آن است اعتراف دارند، ولى از بكار بردن كلمه الله، خدا، تارى، گاد، ديو، بوك و غيرذلك كه مفهوم اعلاى تجرد و بى نيازى مطلق و شاهد و ناظر همه اعمال انسان و اراده كننده رشد و كمال انسانى را دارا است، وحشت نموده، ميگويند: ما به يك نيروى بزرگ، طبيعت، عامل زيربنا، دهر، ماده ى مطلق و غيرذلك معتقديم، در صورتيكه اگر از اين اشخاص بپرسيد كه اين مفاهيم رابراى شما توضيح بدهندواصالت و واقعيت آنهارا اثبات نمايند، مسائل و مفاهيم و اصولى را مطرح خواهند كرد كه كاملا قابل تطبيق بر خداى ازلى و ابدى و مافوق و آفريننده عالم هستى ميباشد. طرز تفكر اين اشخاص داستان (انگور و اوزوم و عنب) را بياد مى آورد.

2- اشخاصى هستند كه بدون توجه، واقعيات محسوس متحرك از (كون به فساد) و از (فساد به كون) و وابسته به قوانين را بقدرى بالا ميبرند و با صفاتى آنهارا توصيف مى كنند كه تا حد خدائى ميرسانند!! از محدود، نامحدود در مى آورند و از متناهى، نامتناهى، از محتاج، بى نيازى مطلق و از موضوع حركت و سكون، حقيقتى مافوق حركت و سكون استنتاج مينمايند!! و از اين راه فطرت و وجدان خداجوى خود را خاموش ميسازند و دلائل علمى متقن را كه خدا و وحدانيت او را با وضوح كامل اثبات مينمايند، ناديده ميگيرند!!!

3- ناراحتى ها و ناگواريهائى كه انسانها را در خود فرو برده است، مانند بيماريها، زلزله ها، سيلها، آتشفشانى كوهها، جنگ و كشتارها، نارسائى هاى اقتصادى رفاه و آسايش مردم بى اصل و حيوان صفت، و زجر و شكنجه و محروميتهائى كه گريبانگير انسانهاى وارسته و داراى فضائل اخلاقى است، موجب رويگردان شدن عده اى از اشخاص سطح نگر ميباشد، اگر چه داراى مطالعات علمى هم هستند. پاسخ اين ساده لوحان (كه ناآگاهانه ماده خام براى مكتب سازان توجيه شده بسوى مقاصد و مخالف واقعيتها مى سازند و تحويل ميدهند) اين است كه واقعيتهاى جهان هستى و نظم و قانون بر مبناى خواسته ها و تمنيات و خوشى هاى من و تو قرار نگرفته است كه در صورت تماس ناخوشى ها و ناگواريها با وجود ما، آن واقعيتها و نظم را مورد انكار و مسخره قرار بدهيم!! نابكارانه تر از اين سطح نگريها كه ناشى از خودخواهى ها است، آنست كه بعضى از مدعيان معرفت انجام مى دهند كه از هنر بيان شعرى هم برخوردارند. براى اشباع خودخواهى، تا خودفروشى كه نتيجه مستقيم خودنمائى است پيش مى ر وند!! و بدين ترتيب از هستى، نيستى حاصل ميدارند و از صيانت ذات ميوه اى بنام اعدام ذات مى چينند! آيا براستى ابوالعلاء معرى ها، كاموها، هدايتها، (نه در همه آثارشان و نه در همه اوقات زندگيشان) مشمول جريان فوق (از هستى، نيستى درآوردن) براى ارائه ى هنر بيان نيستند؟ ابوالعلاء ميگويد: اما اليقين، فلا يقين و انما اقصى اجتهادى ان اظن و احدسا (اما يقين، يقينى وجود ندارد و جز اين نيست كه نهايت كوشش من اينست كه گمان و حدسى بدست بياورم.) اما خودنمائى اين شاعر اديب مطلع از ادبيات عرب ولى بى اطلاع از علوم انسانى و فلسفه و حكمت، در اينست كه ميخواهد بگويد: من از كثرت معلومات و انديشه ها و آگاهى هاى فراگير درباره ى عالم هستى به درجه اى رسيده ام كه ديگر هيچ مساله اى براى من يقينى نمى باشد و من از همه فلاسفه و حكماى بزرگ دنيا بالاتر رفته ام كه از ابزار حيرت در دستگاه هستى كه مقام بسيار والائى است امتناع مى كردند!! امير عنصرالمعالى كيكاوس بن اسكندر بن قابوس بن وشمگير در عبارت زير مطلبى بسيار مهم از شيخ فلاسفه يونان- سقراط- نقل مى كند كه بسيار بسيار آموزنده است: (و سقراط با دانائى خود ميگويد كه اگر من نترسيدمى كه بعد از من بز رگان اهل خرد در من عيب كنند و گويند كه سقراط همه دانش جهان را به يك بار دعوى كرد، مطلق بگفتمى كه من هيچ ندانم و عاجزم و ليكن نتوانم گفتن كه از من دعوى بزرگ باشد. ابوشكور بلخى خود را بدانش ستايد، ميگويد: تا بدانجا رسيد دانش من كه بدانم همى كه نادانم) بسيار خوب، حالاى آقاى ابوالعلاء، آقاى كامو، آقاى هدايت، بفرمائيد ببينيم مطالعات و انديشه هاى شما درباره جهان هستى با آن سطوح و ابعاد بيكرانش و درباره ى مغزهائى كه در شرق و غرب و در گذشته و حال حاضر درباره ى عالم هستى و ابعاد آن انديشيده و نظرياتى داده اند، به چه كميت و كيفيت بوده است؟ آيا نميدانيد كه براى آگاهى هاى نسبى از يك رشته از هزاران رشته هاى علوم انسانى و يا غير انسانى يك عمر معمولى كفايت نمى كند؟ آيا نميدانيد كه براى اطلاع از تراوش فكرى يك متفكر مانند ابوريحان بيرونى، ابومعشر بلخى، ابن سينا، ابن رشد، موسى خوارزمى، فيلون اسكندرى، صدرالمتالهين، و ميرداماد همه ساليان يك عمر معمولى كافى نيست؟ با اينحال آقاى شاعر خودنما، چگونه ادعا مى كنى كه نميتوان درباره ى واقعيات جهان هستى، يقين حاصل كرد؟ ! مگر عمر شما ميليونها سال و مغز ميليونها برابر مغز ابن سينا و ابن خلدون است كه بتوانى چنان ادعائى را راه بيندازى؟ !! اينگونه اشخاص كه با معلومات بسيار ناچيز و انديشه هاى نارسا در صدد انكار واقعيات يا ترديد درباره ى آنها بر مى آيند، در حقيقت از توجه به فطرت وجدان ناب به اين بهانه كه كار آنها دريافت ساده است، رويگردان شده، و در مراحل اوليه تعقل نظرى بدون وصول بمراحل عالى تعقل (كه در واقع به فعليت رساننده ى سرمايه فطرت ووجدان هم ميباشد) دور خود طواف مينمايد!!

4- گروهى ديگر را ميشناسيم كه اصلا درباره ى مفهوم خدا و صفات جلال و جمال او و مخصوصا در وحدانيت آن ذات اقدس، فكرى نكرده اند و معرفت آنان درباره ى آن مسائل و ديگر عوامل، تجاوز نميكند. اين گروه قربانى نارسائى علم و معرفتشان درباره ى خدا و صفات او ميباشند. به اين معنى كه وقتى از آنان مخواهيد: خدائى را كه مورد انكار يا ترديد شما قرار گرفته است، براى ما توصيف كنيد در پاسخ مطالبى بس كودكانه بشما تحويل خواهند داد كه گوش دادن يا مطالعه كردن آنها جز صرف بيهوده عمر ثمرى ديگر در بر ندارد. اينان نميخواهند با مقدارى تحمل كنار كشيدن ذهن خود از تخيلات و توهمات و مغالطه هاى فريبنده، با واقعيتها روياروى شوند. يعنى اينان بقدرى در جاذبه ى تخيلات و توجيهات غيرمنطقى و سفسطه هائى (كه فقط براى نابود ساختن احساس برين مسووليت در اين دنيا بوجود مى آيند) قرار ميگيرند كه خود را از خداى ابراهيم و موسى و عيسى و محمد بن عبدالله صلوات الله عليهم اجمعين محروم مى سازند. دريافت اينان خداى على بن ابيطالب عليه السلام را همانقدر امكان پذير است، كه دريافت صحيح من براى يك خودپرست- كه قطعا براى او شناخت من امكان پذير است، ولى دست از خودپرستى برداشتن بسيار دشوار، مگر جهش و انقلابى در مغز او بوجود بيايد و يا يك عامل بسيار نيرومندى، تكامل تدريجى چنان مغزى را تعهده بگيرد.

5- بعضى ديگر را مى بينيم كه دلائل كسانى را كه با نظر مثبت به الهيات مينگرند نمى پسندند (يا بدانجهت كه مخالف احساسات آنان ميباشد و يا از آنجهت كه مخالف عقائدى است كه محكم به آن چسبيده اند) و در نتيجه در صدد نفى مسائل الهيات برمى آيند!! چاره صحيح اينست كه بايد در شرايط ذهنى اينگونه اشخاص بينديشيم كه آيا واقعا آنان با اينكه ميدانند ممكن است احساسات را با ارزش مطلق مى پذيرند؟ ! و آيا آنان واقعا آن عقيده را مى پذيرند كه ميگويد: اگر مقدارى از دلائل اثبات كننده يك حقيقت مورد ترديد قرار گرفت، همين ترديد براى نفى مطلق آن حقيقت كافى است؟ يا بر فرض اينكه همه آن دلائل اثبات كننده مورد ترديد قرار بگيرد، نفى يك حقيقت در ميدان بى نهايت هستى با محدوديت حواس و عوامل ذهنى قطعا ضد منطق واقعيات نميباشد؟ !! ايهاالناس، لا يجر منكم شقاقى، و لا يستهوينكم عصيانى و لا تتراموا بالابصار عند ما تسمعونه منى، فوالذى فلق الحبه و برا النسمه ان الذى انبئكم به عن النبى الامى صلى الله عليه و اله، ما كذب المبلغ و لا جهل السامع (اى مردم، خصومت شما با شخص من باعث تكذيب من نباشد و نافرمانى با من شما را متحير و سرگرم ننمايد و در آن موقع كه خبرهاى شگفت انگيز از من ميشنويد (مانند اخبار غيبى) بيكديگر چشم نيندازيد (چشمك نزنيد) زيرا و سوگند به خدائى كه دانه را شكافت و نفوس انسانى را آفريد، خبرى كه بشما ميدهم از پيامبر امى صلى الله عليه و آله و سلم است. نه تبليغ كننده (پيامبر اكرم دروغ گفته و نه شنونده (خود اميرالمومنين عليه السلام) نادان بوده است.) اختلاف و خصومت با على بن ابيطالب عليه السلام يا معلول نادانى توده است و يا خودخواهى در درجه خودپرستى. اى مردم، فرض كنيم كه شما درجات عالى علم و معرفت را طى نكرده ايد، و فرض كنيم كه شما تاكنون از مشاهده انسانهاى متنوع و فروتن در رويدادهاى گوناگون زندگى، اطلاعى درباره ى اصول عالى ((حيات معقول)) بدست نياورده ايد، آيا اين قدر هم نميدانيد كه عدالت با ظلم متفاوت است؟ عدالت موجب نظم عا لى و عامل بقاى اجتماع و ظلم ويران كننده آن است؟ آيا اين قدر هم نميدانيد كه صدق و صفا عامل رشد فرد و اجتماع است و كذب و آلودگى موجب سقوط انسان در هر دو قلمرو مزبور است؟ آيا علم با جهل تضاد ندارد؟ آيا علم نيست كه بهمراه عمل صالح، سعادت زندگى محدود اين دنيا و حيات ابدى آن دنيا را در اختيار انسان ميگذارد؟ اين مبانى اصلى را در نظر بگيريد و آنگاه درباره ى من بينديشيد كه من آيا من در ميان شما با محض عدالت رفتار نكرده ام؟ آيا كمترين ظلم و تعدى از من سراغ داريد؟ آيا همه ساليان عمرم را در راه برقرارى عدالت در اجتماع سپرى نكره ام؟ آيا من بزرگترين مبارز جهل نيستم؟ آيا صبح و شام، در زندگى معمولى در حال جنگ و پيكار، در هنگام عبادت، در مديريت اجتماعى، با هر وسيله ممكن علم را ترويج ننموده ام؟ آيا يك لحظه حتى در ناچيزترين موقعيت، شما از من خلاف صدق و صفا ديده ايد؟ مگر من نميدانم دروغ و دغل چه نتايج بدى نصيب آدمى مى نمايد؟ بلى، خداوند هستى آفرين و دانا به آشكار و نهان شاهد است كه من همه ساليان عمرم را با صدق و صفا و عدالت و معرفت گذراندم، چنين شخصى هرگز نه خلاف واقع ميگويد و نه مرتكب خلاف واقع ميگردد. من در همه ى حالات با خدا در ارتباطم، او را مى بينم و در مى يابم و سختى خصومت او را با دروغگويان بخوبى ميدانم. پس در گفتار من ترديدى بخود راه ندهيد و نافرمانى با من گيج و كلافه تان ننمايد، همچنانكه در كردار من كوچكترين خلاف اصول انسانى- الهى نديده ايد (و اگر من و شما تا آخرين لحظات دنيا زندگى كنيم، در سايه لطف خداوندى هيچ خطائى از من نخواهيد ديد) بنابراين، به چه علت وقتى كه من سخنانى درباره جريانات پشت پرده ظاهرى (عالم غيب) ميگويم، به يكديگر چشمك مى زنيد!! آيا تصور ميكنيد فرزند ابيطالب كه ارتباط مستقيم با خدا دارد، خلاف واقعى بر زبان بياورد، حاشا و حاشا. آرى، شما در آن موقعى كه من از پشت پرده خبر ميدهم، بايد با شگفتى شديد بروى يكديگر بنگريد و چشمك بزنيد و با گردش خاص چشمهايتان تبادل جهل نماييد، زيرا شما كه علل و روابط رويدادهاى روى پرده را نمى فهميد، چگونه ميتوانيد واقعيات پشت پرده را بفهميد؟ اى قربانيان جهل و خودپسندى، من آن اخبار غيبى را از خودم نميگويم، بلكه سوگند به خدائى كه دانه را ميشكافد و سوگند با فريننده انسانها، من آنها را از پيامبر فرا گرفته و بشما ابلاغ مينمايم. چرا نمى پذيريد و چرا انكار يا ترديد مى كنيد؟ علت ترديد و انكا ر شما مقايسه اى است كه ميان من و خودتان مى كنيد و نميدانيد كه نبايد كار پاكان را با شما مقايسه نماييد. تشابه ظاهرى عضوى شما را فريب ندهد زيرا آن يكى شير است اندر باديه وين يكى شير است اندر باديه لكانى انظر الى ضليل بالشام و فحص براياته فى ضواحى كوفان، فاذا فغرت فاغرته و اشتدت شكيمته و ثقلت فى الارض و طاته، عضت الفتنه ابنائها بانيابها و ماجت الحرب بامواجها و بدا من الايام كلوحها و من الليالى كدوحها، فاذا اينع زرعه و قام على ينعهه و هدرت شقاشقه و برقت بوارقه، عقدت رايات الفتن المعضله و اقبلن كالليل المظلم و البحر الملتطم (البته چنان مى بينيم شخصى را كه سخت گمراه است در شام عربده كشيده و جايگاهى براى پرچمهاى خود در اطراف كوفه گرفته است، تا آنجا كه دهانش باز شود و مقاومت و امتناعش سخت گردد و گام گذاشتن او بر زمين سنگين كند و در آنهنگام فتنه و آشوب، فرزندان خود را با دندانهايش بگزد و جنگ با امواج خود سر بكشد و از روزهاى آن دوران چهره ى خشن و عبوس آشكار شود و از شبهايش اثر زخمهاى آنها بروز نمايد. در آنهنگام كه كاشته اش به حد كمال رسد و در حد كمال خود بايستد و شقشقه هاى او به صدا در آيد و اسلحه ى براق او درخشيد ن بگيرد، در اين موقع است كه پرچمهاى فتنه بسيار سخت و عاجز كننده بسته و آماده شوند و مانند شب تاريك و درياى متلاطم بحركت در آيند و روى بياورند.) گمراهى كه در شام عربده ميكشد و پرچم در اطراف كوفه ميزند. شارحان نهج البلاغه درباره ى تعيين اين گمراهى نظرات مختلف داده اند. ابن ميثم بحرانى و ميرزا حبيب الله هاشمى خوئى نظر ابن ابى الحديد را ترجيح داده اند. نظر اين شارح بقرار زير است: ((و اين گمراه كنايه است از عبدالملك بن مروان، زيرا اين صفت ها و علامتها كه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است، در عبدالملك كاملتر از غير او است. زيرا عبدالملك موقعيكه مردم را به پذيرش رياست خود دعوت كرد، در شام قيام نمود و اينست معناى عربده و نعره ى او.

و او بود كه پرچمهاى خود را در كوفه جايگير نمود- گاهى با حركت خود بسوى عراق، كه رفت و مصعب را كشت و گاهى با امرائى كه در كوفه نصب كرد، مانند برادرش بشر بن مروان و غير از او، تا اينكه امر به حجاج بن يوسف منتهى گشت و در اين زمان بود كه مقاومت و قدرتش شديد شده و گامهاى او بر زمين سنگينى نموده است و در اين موقع بود كه امر (زندگى مردم) بسيار بسيار سخت شد و فتنه ها با خوارج و عبدالرحمن بن ا شعث متراكم گشت. هنگاميكه امر عبدالملك كامل شد، (و اينست معناى اينع زرعه) به هلاكت رسيد و پرچمهاى فتنه هاى سخت و ناتوان كننده بعد از وى بسته و آماده شد، مانند جنگهائى كه فرزندان او با بنى المهلب و با زيد بن على عليه السلام براه انداختند، و مانند فتنه هائى كه در روزگار يوسف بن عمر و خالد قيسرى و عمر بن هبيره و غيره آنان در كوفه بوقوع پيوست و مانند ديگر ظلم و تعدى ها و ريشه كن كردن اموال و از بين بردن مردم.)) و كم يخرق الكوفه من قاصف و يمر عليها من عاصف، و عن قليل تلتف القرون بالقرون، و يحصد القائم و يحطم و يحطم المحمود (و چه بسا تند وز كه كوفه را بدرد و بشكافد، و بادهائى نيرومند و جهنده از كوفه بگذرد، و در اندك زمانى مردم (يا دو گروه) بهم بپيچند (شاخ به شاخ شوند) آن كسيكه در آشوب ايستاده است (نيرومنداست) درو شود و كسيكه درو شده است (ناتوان) نابود گردد.) ممكن است سخنان اميرالمومنين عليه السلام بنا بعقيده ابن ابى الحديد درباره جنگهاى بنى اميه و بنى عباس بوده باشد، بنابراين نظريه منظور از درو شدگان، امراى بنى اميه و منظور از نابود شدگان، اسرائى از بنى اميه اند كه بدست بنى عباس كشته ميشدند.

و محتمل است كه مقصود امي رالمومنين عليه السلام اصل كلى فتنه ها است كه ايستاده ها (اقوياى) آنها همانگونه درو ميشوند كه درو شده هاى (ناتوان) آنان از بين ميروند.

و اين امر درباره ى جنگهاى بنى عباس و بنى اميه نيز جريان داشته است. اين نظريه از هاشمى خوئى است و ما بر مبناى اين نظريه، جملات را تفسير مينمائيم. اگر ناتوانان در فتنه ها نابود ميشوند، قدرتمندان نيز با داس همان فتنه ها درو مى گردند. قدرت پرستان چنان مست قدرت ميشوند كه همه قوانين هستى را فراموش مى كنند، مخصوصا، آن قانون كه ميگويد: (هر عملى عكس العملى دارد) و نميدانند كه- بر من است امروز و فردا بر وى است خون من همچون كسى ضايع كى است اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوى ما آيد نداها را صدا گر چه ديوار افكند سايه دراز باز گردد سوى او آن سايه باز داستان طولانى بشر از بجهت همانست كه مولوى در پايان داستان شير و نخجيران آورده است كه شير سزاى درندگى خود را بوسيله خرگوش كه حيوانيست ضعيف، مى بيند. در آن داستان تمثيلى، خرگوش شير را به سر چاهى مى آورد و ميگويد: طعمه امروز جنابعالى را كه خرگوشى بود، من مى آوردم، شيرى در همين جا آنرا از من گرفت و رفت توى اين چاه. شير از جسارت آن شير كه طعمه او را گرفته و توى چاه رفته برآشفت و به خرگوش گفت: آن شير را بمن نشان بده تا به او بفهمانم كه جزاى جراتى كه كرده و طعمه مرا از تو گرفته است چيست؟ خرگوش گفت: اى شير عزيز، من از آن شير مى ترسم، تو مرا به بغل خود بگير، تا با هم آن شير خرگوش به بغل را كه توى چاه است ببينيم. شير خرگوش را بغل كرد و آمد از لبه چاه تماشا كرد و ديد شيرى خرگوش به بغل در ته چاه است! شير عكس خويش ديد از آب تفت شكل شيرى در برش خرگوش زفت چونكه خصم خويش را در آب ديد مر ورا بگذاشت و اندر چه دويد در فتاد اندر چهى كاو كنده بود زانكه ظلمش بر سرش آينده بود چاه مظلم گشت ظلم ظالمان اين چنين گفتند جمله عالمان هر كه ظالم تر چهش با هول تر عدل فرموده است بدتر را بتر اى كه تو از ظلم چاهى مى كنى از براى خويش دامى مى تنى بر ضعيفان گر تو ظلمى مى كنى دان كه اندر قعر چاه بى بنى گرد خود چون كرم پيله بر متن بهر خود چه مى كنى اندازه كن مر ضعيفان را تو بى خصمى مدان از نبى اذ جاء نصرالله بخوان گر تو پيلى خصم تو از تو رميد نك جزا طيرا اباليت رسيد گر ضعيفى در زمين خواهد امان غلغل افتد در سپاه آسمان گر بدندانش گز ى پرخون كنى درد دندانت بگيرد چون كنى شير خود را ديد در چه و ز غلو خويش را نشناخت آندم از عدو عكس خود را او عدوى خويش ديد لاجرم بر خويش شمشيرى كشيد اى بسا ظلمى كه بينى در كسان خوى تو باشد در ايشان اى فلان اندر ايشان تافته هستى تو از نفاق و ظلم و بدمستى تو آن توئى و آن زخم بر خود مى زنى بر خود آندم تار لعنت مى تنى در خود اين بد را نمى بينى عيان ورنه دشمن بوده اى خود را بجان حمله بر خود مى كنى اى ساده مرد همچو آن شيرى كه بر خود حمله كرد چون به قعر خوى خود اندر رسى پس بدانى كز تو بود آن ناكسى شير را در قعر پيدا شد كه بود نقش او آن كش دگر كس مى نمود خطبه 101-در زمينه سختيها تفسير عمومى خطبه صد و دوم روز قيامت، روز اجتماع همه انسانها براى بررسى حساب است. مقدارى از مباحث مربوط به معاد در مجلد چهارم از صفحه 298 تا 304 و مجلد پنجم از صفحه 8 تا 11 و مجلد نهم از صفحه 280 تا 291 و مجلد دهم از صفحه 137 تا 149 و مجلد سيزدهم از صفحه 46 تا 51 و از صفحه 85 تا 87 و از صفحه 91 تا 93 و از صفحه 122 تا 126 و از صفحه 225 تا 230 مطرح شده است. در اين مورد بحثى درباره حساب مطرح ميكنيم: بارها اين مساله را متذكر شده ايم كه تكيه به اين توهم بى اساس: چون نمى بينم پس نيست!! براى نفى همه علوم كافى است، زيرا هيچ كس تا حال نتوانسته است روابط قانونى ميان اشياء در عالم طبيعت را ببيند، با اينوصف هيچ موضوع و رويدادى در عالم طبيعت وجود ندارد كه بدون رابطه قانونى با ديگر اشياء در جريان باشد.

و همين عموميت رابطه ميان اشياء است كه انسانها با درك آن، قوانين و اصول علمى را تنظيم مينمايد.

و نيز هيچ احدى تاكنون، پديده ها و فعاليتهاى روانى و مغزى را نديده است، مانند ميليونها محفوظات، اعداد، تعقل، انديشه، تصورات، تصديقات، تداعى معانى ها، تجسيم ها و تجريدها با انواع گوناگونى كه دارند، لذائد و آلام با انواع بسيار مختلفى كه دارند، ولى همه آنها حقيقت دارند و هر كس ترديدى در وجود آنها داشته باشد. حق اظهار نظر و سخن گفتن درباره انسان را ندارد. بنابراين، اگر كسى واقعيت معاد و حساب در آنروز را به اين دليل كه آنها را نمى بيند، منكر شود، بهتر است كه نخست همه قوانين علمى را منكر شود، زيرا چنانكه گفتيم: قوانين علمى عبارتند از قضايائى كلى كه از جريان روابط ميان اشياء در عالم طبيعت، استفاده ميشوند و جاى ترديد نيست كه بهيچ وجه روابط قابل مشاهده و لمس نيستند.

و نيز چنين شخصى بايد همه علوم روانى و مغزى را منتفى بداند، زيرا موضوعات مسائل و قوانين آنها قابل مشاهده نميباشند. رباعى زير به شيخ الرئيس حسين بن عبدالله بن سينا نسبت داده شده است: هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون در مخزن روزگار ماند مخزون روزى كه به پايان برسد وضع فلك از مخزن غيبش آورد حق بيرون يكى ديگر گفته است: يا سبو يا خم مى يا قدح باده كنند يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود عمل محاسبه در روز قيامت، هم از راه ضبط كتابى (لوحى) انجام خواهد گرفت و هم راه منعكس ساختن عينى همه كارها و سخنان و حركاتى كه از انسان صادر شده است، و هر دو راه در آيات قرآنى بيان شد ه است: و وضع الكتاب فترى المجرمين مشفقين مما فيه و يقولون يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيره و لا كبيره الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك احدا. (و كتاب بر نهاده شد. گنهكاران را مى بينى كه از وضعى كه در آن قرار گرفته اند، در وحشتند و ميگويند: اى واى بر ما، چيست براى اين كتاب كه نه (حادثه) كوچكى را رها كرده و نه حادثه بزرگى را مگر اينكه آنها را بر شمرده است و حاضر يافتند آنچه را كه كرده اند و پروردگار به هيچ احدى ظلم نميكند.) فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره.

و من يعمل مثقال ذره شرا يره (هر كس كه به وزن ذره اى خير انجام بدهد آنرا خواهد ديد.

و كسيكه به وزن ذره اى شر انجام بدهد آنرا خواهد ديد.) و ان ليس للانسان الا ما سعى.

و ان سعيه سوف يرى (و قطعا نيست براى انسان جز آنچه كه كوشيده است و قطعا بزودى كوشش او ديده خواهد شد.) اين آيات هر دو نوع ارائه اعمال انسان را بيان ميدارد.اينكه بعضى از متفكران در گذشته گمان ميكردند اعراض و حركتها قابل نقل و بقاء نيستند و همينكه از بين رفتند، بلكه حتى متفكرانى بزرگ مانند جلال الدين مولوى و عده اى از متكلمين دورانهاى گذشته نيز نقل و بقاء اعراض را در اشكال ديگر پذيرف ته اند، از آنجمله مولوى است كه با احاطه به آن آراء ميگويد: با اينكه زراعت از مقوله كار و دارو از مقوله كيف است، ولى در صورت جواهر بوجود خود ادامه ميدهند- از زراعت خاكها شد سنبله داروى مو كرد مو را سلسله آن نكاح زن عرض بد شد فنا جوهر فرزند حاصل شد ز ما جفت كردن اسب و اشتر را عرض جوهر كره بزائيدن غرض هست آن بستان نشاندن هم عرض گشت جوهر ميوه اش اينك غرض هم عرض دان كيميا بردن بكار جوهرى زان كيمياگر شد ببار صيقلى كردن عرض باشد شها زين عرض جوهر همى يابد صفا پس مگو كه من عملها كرده ام دخل آن اعراض را بنما مرم اين صفت كردن عرض باشد خمش سايه ى بز را پى قربان مكش ...... اين عرضها نقل شد لون دگر حشر هر فانى بود كون دگر نقل هر چيزى بود هم لايقش لايق گله بودهم سايقش روز محشر هر عرض را صورتيست صورت هر يك عرض را نوبتيست بنگر اندر خود نه تو بودى عرض جنبش جفتى و جفتى با غرض بنگر اندر خانه و كاشانه ها در مهندس بود چون افسانه ها كان فلان خانه كه ما ديديم خوش بود موزون صفه و سقف و درش از مهندس آن عرض و انديشه ها آلت آورد و درخت از بيشه ها چيست اصل و مايه ى هر پيشه ا ى جز خيال و جز عرض و انديشه اى جمله اجزاى جهان را بى غرض در نگر حاصل نشد جز از عرض اول فكر آخر آمد در عمل بنيت عالم چنان دان در ازل بنابراين، براى بحث از (محال بودن اعاده معدوم) موضوعى نميماند، زيرا چيزى كه بوجود آمد اگر چه از ديدگاه دقيق حتى يك لحظه در يك حال نيست و دائما در تغيير و دگرگونى است، ولى در شكل يا هويت ديگرى كه مناسب آن است، در پشت پرده طبيعت بوجود خود ادامه ميدهد. اساسى ترين دليل ضرورت بقاى اعمال و حركات انسانى و نتائج آنها براى حساب در روز قيامت، ابديت نفس با كيفيتى است كه در اين دنيا بوسيله اعمال و حركات براى خود اندوخته است نفس با كيفيتى است كه در اين دنيا بوسيله اعمال و حركات براى خود اندوخته است. نفس انسانى بجهت تجردى كه دارد، همه اعمال و حركاتش را در خود دارد. يك نفس قاتل در حقيقت عمل قتل را در خود دارد و آن عمل نتيجه خود را در روز قيامت بشكل كيفيتى خاص در نفس بوجود مى آورد- اى برادر تو همان انديشه اى ما بقى خود استخوان و ريشه اى گر بود انديشه ات گل گلشنى ور بود خارى تو هيمه گلخنى در روايتى آمده است: و لو ان رجلا احب حجرا لحشره الله معه. (و اگر مردى سنگى را دوست بدار د، خدا او را با همان سنگ محشور ميدارد.) در جمله مورد تفسير كه در توصيف روز قيامت است، اجتماع همه انسانها تذكر داده شده است. قرآن مجيد اين اجتماع را در چند مورد تصريح نموده است، از آنجمله: ذلك يوم مجموع له الناس. (روز قيامت روزيست كه مردم در آن رو خدايا براى حساب) جمع ميشوند.) قل ان الاولين و الاخرين لمجموعون الى ميقات يوم معلوم. (بگو به آنان: قطعا همه مردم از اول ها تا آخرهاى آنان به جايگاه روزى معلوم جمع خواهند گشت.) و ميفرمايد: خضوعا، قياما. معناى خضوعا در جمله اميرالمومنين عليه السلام در اين آيه خسعا ابصارهم و فعل قيام هم در آيه زير: يوم يقوم الناس لرب العالمين. (روزى كه مردم براى اداى حساب براى پروردگار عالميان مى ايستند.) آمده است. منتفى شدن هر گونه نيك و بد نتيجه طبيعى فراموش كردن يا انكار روز قيامت اين مطلب كه- روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى حقيقى است كه به هيچ وجه قابل انكار و ترديد نيست، باضافه اينكه اينجانب مطلب مزبور را از عده اى قابل توجه از بزرگترين از متفكران شرق و غرب ديده ام بديهى ترين مطلب مى بينيم كه فقط كافى است كه يك انسان از مقدارى حقائق ق انونى هستى آگاه بوده باشد، تا آنرا بفهمد و بپذيرد. از اينجهت است كه اينجانب نيازى براى تفصيل دادن در استدلال براى اثبات اين مطلب نمى بينيم. معهذا براى يادآورى مختصر، نتيجه فراموش كردن يا انكار روز قيامت را متذكر ميشويم كه عبارتست از منتفى شدن هر گونه نيك و بد. بعنوان نمونه: انسانى كه فرضا صدها ميليون، بلكه همه اولاد آدم را در راه لذائذ و منافع و خودكامگى هاى خود بخاك و خون بكشد با كسيكه فرضا صدها ميليون، بلكه انسانها را از نظر معاش يا امور روحى و معنوى احياء كرده باشد هيچ فرقى ندارد، بلكه بايد گفت: بر فرض نبودن معاد و حساب در آنروز، شخص دوم بدبخت و خيالتى و ناتوان و احمق بوده است كه شهوات و منافع و خودكامگى ها و خودپرستى هاى خود را كنار گذاشته و به ديگران پرداخته است!! در صورتيكه شخص اول كه به انگيزگى لذت و منفت و خودكامگى ها نسل بشر را از روى زمين برداشته است، خوشبخت و انديشمند و خردمند و نيرومند ميباشد!! روى همين مساله كه امروز كشورهاى نيرومند بجاى آنكه انواع نيروهاى خود را در راه سعادت مادى و معنوى مردم جوامع خودشان و مردم ديگر جوامع انسانى كه در آتش فقر و جهل شعله مى كشند، بكار بيندازند، براى كشتار يكديگر و ديگر انسانهائى كه در اين دنيا با عرق جبين از سنگلاخ طبيعت مواد معيشت خود را استخراج و مصرف مينمايند و با خداى خود ارتباط برقرار ميكنند، قيام نموده اند. اينست نتيجه كاملا طبيعى انكار و فراموشى روز حساب. شگفت آورتر از جريان فوق اينست كه ماكياولى منشان خودپرست چنان در دفاع از نيكى ها و ارزشهاى عالى انسانى و پيروى از وجدان و ضرورت دورى از زشتى ها و ضد ارزش ها و وجدان كشيها رجز خوانى مينمايد كه انسانهاى ساده لوح را ميفريبند و از اين راه صحنه را براى قربانى كردن همه واقعيات بعنوان وسائل در برابر اهدافى كه جز برخوردارى هر چه بيشتر از خودكامگى ها ميسازند!! بگذار انسانها را بگريانند تا نوبت گريستن آنان فرا رسد. و رجفت بهم الارض (و زمين زير پاى آنان خواهد لرزيد.) وضع كيهان در روز قيامت دگرگون مى شود. مباحث علمى امروزى بطور اجمال دگرگونى اساسى را كه در كيهان بزرگ اتفاق خواهد افتاد پيش بينى ميكند، اگرچه كيفيت آنرا بطور كامل بيان نمى نمايد. اين حادثه (دگرگونى وضع كيهان) در آيات قرآنى فراوان آمده است از آنجمله 1- اذا وقعت الواقعه. ليس لوقعتها كاذبه. خافضه رافعه. اذا رجت الارض رجا.

و بست الجبال بسا. فكانت هباء منبثا. (هنگاميكه آن حادثه (قيامت) بوقوع پيوست.

وقوع چنان روزى دروغ نيست. روزى است كه پست كننده و بلند كننده است. هنگاميكه زمين حركت شديد كرده و كوهها شكستند.

و مانند غبارى پراكنده گشتند.) در معناى اينكه روز قيامت پست كننده و بلند كننده است، اختلاف نظر وجود دارد. ابن عباس ميگويد: پست كننده مردمى است و بلند كننده مردمى است و بلند كننده مردمى ديگر و حسن وجبائى گفته اند روز قيامت سرنگون كننده مردمى است به آتش و بلند كننده مردمى است به بهشت. طبرسى ميگويد: جامع هر دو نظريه پست شدن مردمى است در روز قيامت كه در دنيا بزرگ مينمودند و بالعكس.

2- و حملت الارض و الجبال فدكتا دكه واحده. فيومئذ وقعت الواقعه.

و انشقت السماء فهى يومئذ واهيه. (و زمين و كوهها از جاى خود برداشته شده و در يكبار شكسته شدند. در چنين روزى است كه واقعه (قيامت) واقع شد.

و آسمان از هم شكافت. آسمان در چنين روزى بسيار سست ميشود.) 3- يوم ترجف الارض و الجبال و كانت الجبال كثيبا مهيلا. (قيامت روزى است كه زمين و كوهها حركتى سخت مضطربانه ميكنند و كوهها بصورت ريگى به جريان در مى آيند.) 4- يوم نطوى السماء كطى السجل للكتب. (روزى كه آسمان را مانند طومار مى پيچانيم.) 5- السماء منفطر به كان وعده مفعولا. (آسمان (در روز قيامت) از هول و رعب آنروز از هم ميشكافد، وعده خداوند تحقق يافته است.) 6- يسل ايان يوم القيامه. فاذا برق البصر.

و خسف القمر.

و جمع الشمس و القمر. يقول الانسان يومئذ اين المفر. (انسان ميپرسد: روز قيامت كى است؟ (روز قيامت) موقعى است كه چشم خيره گشت.

و ماه خسوف كرد.

و آفتاب و ماه در گرفته شدن و تاريك گشتن يكى شدند. انسان در اين روز ميگويد: كجاست گريزگاه؟ ) 7- انما توعدون لواقع. فاذا النجوم طمست.

و اذا السماء فرجت و اذا الجبال نسفت. (جز اين نيست: آنچه كه بشما وعده شده است، قطعا بوقوع خواهد پيوست. موقعى كه روشنائى ستارگان از بين رفت.

و آسمان از هم شكافت.

و كوهها از جاى خود كنده شدند.) 8- و فتحت السماء فكانت ابوابا.

و سيرت الجبال فكانت سرابا. (و آسمان باز شد و داراى درهائى گشت.

و كوهها از جاى خود زائل شده و مانند سراب (نمايش كوه) گشتند.) 9- يوم ترجف الراجفه. تتبعها الرادفه. (روزى كه بوسيله دميدن در صور صيحه ى عظيم همه مردم را ميميراند و نفحه دوم (كه مردم را زنده ميكند) دميده شد.) 10- اذا الشمس كورت.

و اذا النجوم انكدرت.

و اذا الجبال سيرت.

و اذا العشار عطلت و اذ ا الوحوش حشرت.

و اذا البحار سجرت. (هنگاميكه آفتاب نورش رفت و تاريك شد.

و هنگاميكه ستارگان تيره گشتند.

و هنگاميكه كوهها براى گرديدن بحركت درآمدند.

و هنگاميكه شتران حامله (كه ده ماه از حمل آنان گذشته است) رها و متروك شدند.

و هنگاميكه حيوانات وحشى محشور شدند.

و هنگاميكه درياها (شيرين و شور آنها) بهم مخلوط گشتند (و يا جوشيدند).) 11- و اذا السماء كشطت. (و هنگاميكه آسمان از جايش بر آمد.) 12- اذا السماء انفطرت.

و اذا الكواكب انتثرت. (هنگاميكه آسمان از هم شكافت و ستارگان از هم پاشيدند.) 13- اذا السماء انشقت.

و اذنت لربها و حقت.

و اذا الارض مدت.

و القت ما فيها و تخلت.

و اذنت لربها و حقت. (هنگاميكه آسمان از هم شكافت.

و از خدايش شنيد و اطاعت نمود و امر شايسته خود را انجام داد.

و هنگاميكه زمين هموار شد و آنچه را كه در درونش بود انداخت و چيزى در آن باقى نماند.

و از خدايش شنيد و اطاعت نمود و امر شايسته خود را انجام داد.

14- كلا اذا دكت الارض دكا دكا. (نه هرگز، هنگاميكه زمين شكست و چيزى روى آن باقى نماند.) 15- اذا زلزلت الارض زلزالها.

و اخرجت الارض اثقالها. (هنگاميكه زمين زلزه خود را انجام داد.

و زمين آنچه را از مردگا ن كه در درونش بود بيرون آورد.) 16- القارعه. ماالقارعه.

و ماادراك ما القارعه. يوم يكون الناس كالفراش المبثوث.

و تكون الجبال كالعهن المنفوش. (روز كوبنده (قيامت) چگونه كوبنده اى.

و تو حقيقت آن كوبنده را نميدانى. روزى است كه مردم مانند پروانه هاى منتشره ميشوند.

و كوهها مانند پنبه حلاجى شده ميگردند.) با نظر به آيات قرآنى كه ذكر كرديم، حوادث زير در مقدمه روز قيامت و همانروز وقوع خواهند پيوست. يك- تحرك و زلزله شديد زمين كه در چند آيه مباركه تصريح به آن شده است. دو- كوهها پوچ، مانند پنبه حلاجى شده و سپس متلاشى ميشوند، بطوريكه زمين هموار ميگردد. سه- شكافتن آسمان و سست شدن و بهم پيچيده شدن آن. چهار- از بين رفتن روشنائى خورشيد و ماه. پنج- تاريك شدن ستارگان و پراكنده شدن آنها. شش- باز شدن آسمان و بوجود آمدن درها در آن، براى نزول و صعود ملائكه. هفت- دو صيحه بسيار عظيم كه در يكى همه مردم قالب تهى كنند و در دومى زنده شوند. هشت- وحشت شديد و اضطراب انسانها تا آنجا كه دست از عزيزترين حيوانات (عشار) خود بردارند و از برادر و پدر و مادر و فرزندانشان بگريزند و زنهاى حامله خود را وضع كنند و مردم از شدت اضطراب و تحير حالت شبيه به مستى پيدا كنند. نه- بيرون انداختن زمين هر چه كه در درون خود دارد از مردگان و غير از آنها. ده- جوشيدن آب درياها و شعله ها و شعله ور شدن آنها با هم در آميختن انواع آبهاى شور و شيرين آنها. اين دگرگونيهاى شديد چنان نيست كه در يك موقع معين واقع شوند، بلكه چنانكه اشاره كرديم بعضى از آنها پيش از بعض ديگر اتفاق ميافتد. فاحسنهم حالا من وجد لقدميه موضعا و لنفسه متسعا (در آن روز حال كسيكه محلى براى گذاشتن پاهايش و گشايشى براى نفسش پيدا كند بهتر از حال ديگران خواهد بود.) قيامت روزى است بسيار سخت. آيات روز قيامت را بسيار سخت توصيف مينمايد. آيا اين سختى بجهت بر هم خوردن اوضاع كيهانى است؟ آيا بجهت وارد ساختن فشار بر ابعاد و نيروهاى مادى انسانها است كه براى مشاهده واقعيت خود و بيان آن آماده مى شوند؟ البته، هم با نظر به حكم عقل و هم با توجه به بعضى از دلائل نقليه، اشخاص بجهت اختلاف در سعادت و شقاوتى كه در زندگى دنيوى براى خود اندوخته و وارد قيامت ميشوند، در ارتباط با سختى هاى روز قيامت را بيان ميدارد، بدينقرار است:

1- يا ايهاالناس اتقوا ان ربكم زلزله الساعه شى ء عظيم. يوم ترونها تدهل كل مرضعه عما ارضعت و تضع كل ذات حملها و ترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن عذاب الله شديد. (اى مردم، تقوى بورزيد براى پروردگارتان، قطعا زلزله روز قيامت شيئى است عظيم. روزى كه آن زلزله را خواهى ديد هر شير دهنده اى از شيرخوارش غفلت مينمايد و هر زن حامله اى وضع حمل ميكند (و در آن روز) مردم را مست خواهى ديد در صورتيكه آنان مست نيستند، بلكه عذاب خداوندى شديد است.) 2- فاذا جائت الطامه الكبرى. (پس هنگاميكه بزرگترين حادثه كه عذاب بر همه حوادث است قيامت) فرا رسيد.) 3- فاذا جائت الصاخه. يوم يفر المرء من اخيه.

و امه و ابيه.

و صاحبته و بنيه. لكل امرى ء منهم يومئذ شان يغينه. (هنگاميكه صحيحه روز قيامت برخاست. روزيست كه مرد از برادر و مادر و پدر و همسر فرزندانش فرار ميكند. براى هر مردى در چنين روزى كاريست كه او را از پرداختن بهر چيز ديگر بى نياز ميكند.) از جمله آياتى كه تفاوت اشخاص را در ارتباط با سختيهاى روز قيامت بيان مى كند، آيات زير است:

1- وجوه يومئذ ناضره. الى ربها ناظره.

و وجوه يومئذ باسره. تظن ان يفعل فاقره. (صورتهائى در چنان روزى شكوفا و مبتهج، منتظر لطف پروردگارشان هستند و صورتهائى در آنروز در هم پيچيده و عبوس. اطمينان دارند كه حادثه كوبنده اى را در هم خواهد كوبيد.) 2- وجوه يومئذ خاشعه. عامله ناصبه. تصلى نارا حاميه...

وجوه يومئذ ناعمه. لسعيها راضيه. فى جنه عاليه. (صورتهائى در آن روز ذليلند. درآن غضب الهى عمل كننده و نصب شده، انداخته ميشوند به آتش شعله ور... صورتهائى در چنان روز در لذت نعمتهاى الهى فرو رفته. از كوشش خود در دنيا راضى و سكونت آنان در بهشت اعلى است.) 3- فاما من اوتى كتابه بيمينه. فسوف يحاسب حسابا يسيرا.

و ينقلب الى اهله مسرورا.

و اما من اوتى كتابه وراء ظهره. فسوف يدعوا ثبورا.

و يصلى سعيرا. (و اما كسيكه نامه اعمال بدست راستش داده شود، بزودى اعمال او محاسبه آسانى ميشود.

و شادمان به اهلش برميگردد.

و اما كسيكه نامه او از پشتش داده ميشود، بزودى واى بر خود سر ميدهد (كه هلاك شده است) و به آتش انداخته ميشود.) 4- وجوه يومئذ مسفره. ضاحكه مستبشره.

و وجوه يومئذ عليها غبره. ترهقها قتره. اولئك هم الكفره الفجره. (صورتهائى در چنان روز، نورانى و درخشان، خندان و بشارت بهشت به آنها داده شده است.

و صورتهائى كه در چنان روز خاك اندوه بر آنها نشسته. كه سياهى و تيرگى بر آن احاطه كرده است. آنان كفار و فجارند.) معناى اينكه: و لنفسه متسعا روز قيامت كسى كه گشايش ى براى نفس خود پيدا كند، از كسانى است كه حالش بهتر از ديگران است، براى همگان قابل درك است، زيرا از سختيهائى كه از آيات شريفه در توصيف روز قيامت درك ميشود، ميتوان شدت ناگوارى و مشقت در آنروز را فهميد. و منها: فتن كقطع الليل المظلم. لا تقوم لها قائمه و لا ترد لها رايه، تاتيكم مزمومه مرحوله. يحفرها قائدها و يجدها راكبها، اهلها قوم شديد كلبهم، قليل سلبهم (فتنه هائى مانند ظلمت هاى متراكم شب تاريك كه هيچ گروهى بمبارزه با آنها قيام نكند و پرچمى از آنها برنگردد. آن فتنه ها با وسائل و ابزار كامل بشما روى مى آورند. راننده ى آن فتنه ها آنها را تحريك مينمايد و كسيكه سوار آن فتنه ها است، آنها را در جريان تشديد ميكند. اهل آن فتنه ها مردمى هستند كه آزار و شرارتشان سخت، و غنيمتى كه از لباس و سلاح كشته شدگان ميبرند، اندك است.) اى مردم، فتنه هائى مانند ظلمات شب تاريك در پيش رو است. در ميان شارحان نهج البلاغه، درباره ى فتنه هائى كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه از آنها خبر داده است، اختلاف نظر وجود دارد. ابن ابى الحديد ميگويد: ((اميرالمومنين عليه السلام با اين جملات از فتنه ها و رويدادهاى بزرگى خبر ميدهد كه در آخرالزمان بوقوع خواهد پيوست و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از اين فتنه ها و رويدادهاى بزرگ خبر داده است.)) بنا به نقل مرحوم هاشمى خوئى، مرحوم مجلسى (محمد باقر) در بحارالانوار گفته ابن ابى الح ديد را تاييد نموده است. ابن ميثم بحرانى ميگويد: ((مقصود اميرالمومنين عليه السلام فتنه صاحب الزنج در بصره است.)) مرحوم مجلسى اين نظريه را در بحار بعيد ميشمارد و ميگويد: مجاهدين صاحب زنج داراى آن اوصاف نبودند كه اميرالمومنين عليه السلام اشاره فرموده اند (يجاهدهم فى سبيل الله قوم...) يجاهد هم فى سبيل الله قوم اذله عند المتكبرين، فى الارض مجهولون، و فى السماء معروفون (گروهى از جهادگران در راه خدا با آنان مى جنگند كه در نزد متكبران، خار و پست و در روى زمين، مجهول و در آسمان معروفند.) جهادگران در برابر آن فتنه گران، در نزد متكبران، ناچيز و در روى زمين مجهول و در آسمان معروفند. درباره اين جهادگران نيز اختلاف نظر در ميان شارحان وجود دارد. اين اختلاف عمده از آنجهت بوجود آمده است كه خود آن فتنه ها كه مانند ظلمات شب تاريك حمله ور مى شوند، مورد نظر اختلاف است. ما در اين مورد با نظر به آنكه منظور از فتنه ها همان حوادث آخرالزمان است كه جهادگران در برابر آنها داراى همان صفات رائج در همه ى جهادگران در راه خدا ميباشند، تفسير مينمائيم: يك- جهادگران راه خدا همان انسانها هستند كه مستكبران قرون و اعصار آنان را پست و ذليل تلقى ميكنند. دو- اينان در روى زمين ناشناخته اند، زيرا هرگز در صدد مطرح كردن خود در جامعه اى كه افراد آن، بردگان خور و خواب و خشم و شهوتند بر نمى آيد اگر هم چهره ظاهرى آنان شناخته شده باشد، باطن آنان براى مردم ظاهر بين مجهول است. سه- آنان در آسمان معروفند، يعنى خدا و موجودات مقدس مانند فرشتگان آنان را ميشناند. از مسائل مربوط به اين جملات، مساله استضعاف و استكبار و مستضعفان و مستكبران است كه انشاءالله در تفسير خطبه هاى بعدى مشروحا خواهد آمد. فويل لك يا بصره عند ذلك من جيش من نقم الله لا رهج له و لا حس و سيبتلى اهلك باموات الاحمر و الجوع الاغبر (واى بر تو اى بصره، در آنموقع از سپاهى از نقمت هاى خداوندى كه نه گرد و غبارى دارد و نه حس و حركتى و بزودى اهل تو اى بصره، به مرگ سرخ و گرسنگى خاك آلود مبتلا ميشوند.) با نظر به دو كلمه عند ذلك (در آنموقع) معلوم ميشود كه سرنوشت مزبور كه بصره و مردم آنرا مبتلا خواهد كرد، در فتنه هاى آخرالزمان خواهد بود. خطبه 102-در تشويق به زهد