على به سوى خوارج حركت كرد و در خيمه يزيد بن قيس فرودآمد و آن جا دو ركعت نماز گزارد, و يزيد بن قيس را به فرماندارى اصفهان و رى گماشت و آن گاه نزد خوارج ـ كه ابن عباس مشغول گفتگو با آنان بود ـ رفت و فرمود: پروردگارا! هركس در اين دنيا رستگار شود روز قيامت رستگار خواهد بود….
سپس پرسيد: پيشواى شما كيست؟ ابن كوّاء(1) را نشانش دادند, على خطاب به او فرمود: چرا با ما مخالفت مى كنيد؟ گفت: به دليل حكميت صفين.
فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم وقتى كه آنان قرآن ها را برافراشتند شما گفتيد بايد پاسخ مثبت دهيم و من به شما نگفتم كه از شما آنان را بهتر مى شناسم و آنان اهل دين نيستند؟)(1) وانگهى, مگر من شرط نكردم كه بايد هر دو حَكم آنچه را قرآن زنده مى دارد, زنده بدارند و آنچه را قرآن از ميان برده است از ميان ببرند, مگر نگفتم اگر براساس قرآن حكم كنند مخالفتى ندارم و اگر برخلاف آن باشد, ما مخالفيم؟ بدين سان آنان را به شهر دعوت كرد كه همگى به كوفه آمدند.(1) خوارج گرچه به كوفه درآمدند اما ـ چنانچه خواهد آمد ـ مترصد فرصتى بودند تا عقايد خود را علنى نمايند; روزى على مشغول ايراد خطبه بود كه از اطراف مسجد بانگ (لاحكم الاللّه) برخاست. امام فرمود:
(كَلِمَةُ حَقَّ يُرادُ بِهَا باطِلُ! نَعَم اِنّه لاحُكم اِلاّ لِلهِ, وَلكِنَّ هؤُلاءِ يقُولُون: لا§إِمرَةً إلالِلهِ, وَإِنَّهُ لا§بُدَّ لِلناسِ من اميرٍ بَرٍّ أَو فا§جِرٍ و…;(1) سخن حقى است كه از آن اراده باطل شده! آرى درست است فرمانى جز فرمان خدا نيست ولى اين ها مى گويند: زمامدارى جز براى خدا نيست در حالى كه مردم به زمامدار نيازمندند خواه نيكوكار باشد يا بدكار و….)
اگر خاموش باشند از آنان چشم مى پوشيم و آنها را از خود مى دانيم و اگر سخن گويند با آنان با دليل و برهان به بحث مى نشينيم و اگر بر ضد ما قيام كنند با آنان جنگ خواهيم كرد.(1)