تاریخ ولایت در نیم قرن اول

حسین ذاکر خطیر

نسخه متنی -صفحه : 163/ 51
نمايش فراداده

قتل و غارت مسلمانان

اهل بصره چون نامه عبدالله بن وهب راسبى را دريافت كردند بلافاصله به سوى وى در نهروان حركت كردند. ابن عباس ـ كه از سوى على حاكم بصره بود ـ با كسب اطلاع از نيت آنان, ابوالاسود دئلى را با هزار سوار به سوى آنان گسيل داشت كه در پل بزرگ به خوارج رسيدند و مقابل هم قرارگرفتند و هنگامى كه شب فرا رسيد خوارج از سياهى شب استفاده كرده و خود را به عبدالله بن وهب در نهروان رساندند.(1) دينورى مى افزايد: (در بين راه نظر مردم را درباره حكمين جويا مى شدند, هركه از آن برائت مى جست رهايش مى كردند و هركه ابا مى كرد به قتل مى رساندند.(1)) به زودى اشاره خواهيم كرد كه حزب خوارج براى تماميّت اسلام خطر آفرين بودند, چراكه به هيچ روى از مبانى اعتقادى اسلام پيروى نمى كردند بلكه دين وسيله كم خرجى بود كه خوارج را در رسيدن به اهدافشان يارى مى رساند. آنان حصارى بر گرد خويش كشيدند كه خروج ازآن برايشان دشوار مى نمود.

خوارج بصره در نزديكى نهروان به يكى از صحابه رسول خدا به نام عبدالله بن خبّاب ـ كه همسر باردارش با او همراه بود ـ برخوردند. از او پرسيدند: كيستى؟ او خود را معرفى كرد. گفتند: نترس با تو كارى نداريم.

از عبدالله بن خبّاب خواستند تا حديثى از پدرش كه از رسول خدا به ياد دارد بيان نمايد.

گفت: پدرم از رسول خدا نقل كرد: فتنه اى خواهد بود كه در اثناى آن فتنه, دل مرد چون بدنش كه مى ميرد خواهد مُرد چنانكه شبانگاه مؤمن است و صبح كافر و يا صبح مؤمن است و شبانگاه كافر.

سپس نظر ابن خبّاب را در مورد خلفا پرسيدند كه نظرش به غير عثمان مساعد بود وآن گاه از او درباره على در مورد حكميت پرسيدند گفت: على در آغاز و انجام آن برحق بود. سپس افزود: او خدا را نيك تر از ما دريافته است و در كار دين محتاط تر و بصيرتش فزون تر است. خوارج برآشفتند و گفتند: تو از هوي§ و هوس خود پيروى مى كنى و اشخاص را به واسطه نام هايشان دوست مى دارى نه كردارشان. به خدا سوگند! تو را چنان بكشيم كه هيچ كس را چنان نكشته باشيم, او را گرفتند و شانه هايش را بستند و همراه زن باردارش كه نزديك به زايمانش بود, به زير درخت خرماى پربارى بردند, اتفاقاً خرمايى از درخت فرو افتاد يكى از خوارج آن را برداشت و در دهان گذاشت, ديگرى گفت: به ناروا و بدون پرداخت بها آن را خوردى و آن شخص خرما را از دهان انداخت آنگاه مردى از خوارج خوكى اهلى را كه به يكى از ذمّيان تعلق داشت با شمشير كشت. ديگرى گفت: اين كار, فساد و تباهى در زمين مى باشد, آن مرد به ديدار صاحب خوك رفت و رضايت او را جلب كرد.

ابن خبّاب كه اين رفتار ايشان را ديد گفت: اگر در آنچه از شما ديدم راستگو باشيد من از شما بيمى ندارم كه مسلمانم و بدعتى در اسلام نياورده ام; وانگهى مرا امان داده ايد, اما او را خواباندند و سر بريدند و به طرف زن باردار او رفتند, كه گفت: من زنى باردار هستم مگر از خدا نمى ترسيد؟ ولى اعتنايى نكردند و شكمش را دريدند و سه زن ديگر از قبيله طى به اضافه ام سنان صيداوى را هم به قتل رساندند.(1) اكنون كه على ديد حكمين برخلاف قرآن و سنت و تعهداتى حكم كردند كه از آنان در صلح نامه مقدماتى گرفته شده بود و ثانياً عمروعاص با ترفند, توافق نامه حكمين را زير پانهاد و با بى شرمى تمام, معاويه را به عنوان امام و پيشواى مسلمانان معرفى كرد, بر آن شد تا نيرو فراهم آورد و به سوى شام حركت نمايد; امّا شرارت خوارج در قتل عام مسلمانان بى گناه, جنگاوران على را بر آن داشت تا نخست كار اينان را يكسره كنند وآن گاه با خيالى آسوده به سراغ سپاه شام روند.

على از خوارج خواست تا قاتلين كسانى را كه بر اثر شرارت خوارج به قتل رسيدند تحويل دهند و افزود: ما برآنيم تا با سپاه شام درافتيم و فعلاً به دليل اهميّت موضوع, شما را وانهاديم و اميد آن داريم تا بازگشت ما خداوند شما را اصلاح نمايد; اما خوارج پاسخ دادند: ما همه قاتل برادران شماييم.)

اين سخن نااميد كننده و غير مسؤولانه اى بود كه آتش جنگ را بين مسلمانان شعله ور مى كرد.

به هر صورت, امام جهت فرونشاندن آتش جنگ, با خوارج ملاقات كرد و با آنان وارد گفتگو شد. نخست سخن خويش را با ابن كوّاء شروع كرد. ابن كوّاء ـ كه از قُرّاء عراق محسوب مى شد ـ گفت: چرا فرد منافق (عبدالله بن قيس) را براى حكميّت فرستادى؟ على فرمود: تو ابوموسى را براى اين كار برگزيدى و مى گفتى: ما جز به ابوموسى راضى نخواهيم شد; شما ابوموسى را فرستاديد و معاويه عمروعاص را, و افزود: آيا فرستادن ابوموسى خلاف بود يا زمانى كه حكم به خلاف كرد؟ و بعد بلافاصله فرمود: آيا وقتى او را مى فرستادم مسلمان نبود, و تو اميد آن نداشتى كه براساس كتاب خدا حكم كند؟ ابن كوّاء گفت: آرى. من در اصل فرستادن او گمراهى نمى بينم.

ابن كوّاء: چون حكم برخلاف كرد گمراه شد.

امام: قبول دارم و افزود: پس فرستادن او كار خطايى نبود. اى ابن كوّاء, آيا رسول خدا فرد مؤمنى را به سوى قوم مشركين نفرستاد كه آنان را به سوى كتاب خدا دعوت كند و او مرتد و كافر شد؟ آيا به رسول خدا اشكال وارد شد؟ ابن كواء: خير.

آن گاه فرمود: پس گناه من چيست كه ابوموسى گمراه گرديد؟ آيا من به حكميّت او راضى شدم؟ گفت: خير. امّا تو فرد كافر و مؤمن را در مورد كتاب خدا حكم قرار دادى.

امام فرمود: واى بر تو! آيا عمروعاص را غير معاويه حكم قرارداده است, و تو بار گناه معاويه را به گردن من مى اندازى؟ چنانكه شما ابوموسى را حكم قرار داديد, معاويه عمروعاص را به عنوان حكم پذيرفت. سرانجام ابن كوّاء مهلت خواست.(1) امام على تا آن جا كه توانست با اينان از در صلح و آشتى درآمد, به طورى كه اگر پرونده زندگى امام على راورق بزنند, خواهند گفت كه او نه در پيشگاه خداوند مقصراست ونه در پيشگاه تاريخ; چراكه امام همه توان خود را به كاربست و از كوچكترين احتمال براى فرونشاندن خشم آنان استفاده كرد; اما خوارج به هيچ وجه حاضر نشدند از در صلح و آشتى درآيند.

امام مانند پيامبر بزرگ اسلام از اين كه با فريب خوردگان, در جهت تحكيم مبانى جامعه از در آشتى درمى آمد, هيچ گاه خستگى احساس نمى كرد; هرچند خصم دون, بار گناه خويش را به گردن امام مى انداخت اما وى مصمم بود مخالفان ساده لوح را به اسلام بازگرداند. از اين رو قبل از آغاز جنگ توسط ابوايوب انصارى, پرچمى بر گوشه اى از نهروان افراشت و فرمود: هركه زير آن بيرق قرارگيرد و يا به شهر درآيد درامان خواهد بود كه بيش از هزار نفر از خوارج كناره گرفتند و به آغوش اسلام بازگشتند.

وقتى كه روند مذاكره اثرى از خود برجاى نمى گذاشت و از سويى سپاه شام با استفاده از اين فرصت ها مى توانست خطر آفرين شود و على بيش از اين درنگ را جايز نمى دانست, جنگ آغاز شد. آغازگر جنگ, خوارج بودند و چهار هزار نفر از آنان كشته شدند و كمتر از ده نفر جان سالم به در بُردند و از سپاه على كمتر از ده نفر به شهادت رسيدند.

در اينجا لازم است كشته هاى سه جنگ را به طور مستقل ذكر نماييم:

به گزارش مسعودى به ترتيب: در جنگ جمل سيزده هزار نفر از سپاه جمل و پنج هزار نفر از سپاه على كشته شدند; در جنگ صفين چهل و پنج هزار نفر از سپاه شام و بيست و پنج هزار نفر از سپاه على كشته شدند و در جنگ نهروان چهار هزار نفر از خوارج كشته و كمتر از ده نفر از سپاه على شهيد شدند.(1)