فردريك شلاير ماخر فيلسوف و دينشناس اوايل قرن نوزدهم بر آن بود كه آموزه و رفتار دينى بيانگر وجود عنصرى اصيل، خودمختار و تحويلناپذير در تجربه انسان است كه قابل فروكاهى به «عقيده» و يا «عمل» صرف نيست. او اين عنصر درونى را به مثابه يك «احساس وابستگى مطلق» و نياز به تكيه نمودن به يك ذات متعالى يافت. اين احساس تعلق و وابستگى، حس متفاوتى است كه تنها از طريق انس و معاشرت با اين معبود متعالى پديد مىآيد و به نحوى شهودى درك مىگردد.
ماخر را در غرب به واسطه رويكرد شهودىاش نسبتبه دين، ناجى دين مىشناسند; چرا كه با مستقل و آزاد ساختن دين از فلسفه و علم و متكى نمودن آن بر قلب و احساس به جاى انديشه و عمل، باعث گرديد كه قلمرو و معيارهاى تشخيص درستى و حقانيت دين از ديگر حوزهها منفك گرديد و از دستاندازيهاى منتقدان جسورى كه بىمهابا متعرض ساخت قدسى آن مىشدند، در امان بماند. اگرچه دين با تعريف «ماخرى» و با وجود حصار نفوذناپذير تنيده شده در اطراف آن، براى چندى از تعرضات بغضآلود پوزيتيويستهاى ملحد نجات پيدا كرد، ليكن ناخواسته در مسيرى قرار گرفت كه به تدريجبه محو و حذف كامل آن مىانجاميد. شلاير ماخر با عمدهسازى جنبه درونى دين، زمينههاى نظرى رويكرد «تجربه دينى» را در بين دينپژوهان پس از خود پديد آورد. او معتقد بود كه دين بايد محمل تجربه شخصى و درونى قرار گيرد تا بدرستى فهميده شود. ويليام جيمز و رودلف اتو از جمله كسانىاند كه يك سده پس از ماخر، ايده ايمان شهودى و تجربه شخصى وى درباره دين را پسنديده و در تحقيقات گسترده خويش در سنتهاى دينى مختلف پىگرفتهاند.
جيمز و اتو كه هر دو تحت تاثير شلاير ماخر به مطالعات مفصلى درباره «تجربه دينى» در سنتهاى دينى مختلف پرداختهاند، درباره نوعى بودن اين «احساس» به نتايج متفاوتى رسيدهاند. جيمز برخلاف نظر ماخر معتقد است كه اگرچه دين، موضوع و متعلق احساس است، ليكن عاطفه دينى متمايز و مستقلى وجود ندارد. اما اتو با اقتباس صريح از ماخر بر اين اعتقاد بود كه در تجربه دينى، عنصر متمايز و غيرقابل تحويل و انتقالى وجود دارد كه نمىتوان به سادگى آن را همان احساس متعارف ناميد. (55)
دسته ديگرى از تعاريف وجود دارند كه بيانى نمادين از دين ارائه مىنمايند. نمادگرايان به واسطه داشتن يك ديدگاه تلفيقى نسبتبه دين و لحاظ نمودن دو خصلت «معرفتى» و «عاطفى» براى آن، در جايى ميانه عقلگرايان و عاطفهگرايان مىنشينند. (56) نماد كه پيش از اين مورد توجه و بحاثى فلاسفه، اديبان و مردمشناسان نيز بوده است، عنصرى است كه «معانى» عميق و متعددى را به صورت سربسته و متراكم در خود ذخيره مىسازد، به نحوى كه جز از طريق رمزگشايى و تفسير نمىتوان به مفهوم و مقصود نهفته در كنه آن دست پيدا كرد. نمادگرايان بر دو اصل اساسى تاكيد مىنمايند:
1. نمادسازى ويژگى انحصارى بشر است كه از طريق آن به ارزشها، علقهها و عواطف مورد احترام خويش قالبى رمزگونه مىبخشد.
2. نظامات نمادين لزوما تبيينكننده واقعيات نيستند; بلكه تجلى و بروز نه چندان آشكار نظامات روانى و اجتماعى يك جامعه مىباشند.
در همين نقطه است كه تفاوتهاى مهمى ميان نمادگرايان از يكسو و دو نحله سابق در سوى ديگر نمايان مىشود. يعنى در حالى كه عقلگرايان با رويكردى «صورتگرايانه»، (Literalistic) با مفاهيم و مقولات دينى مواجه شده و براى درك و شناخت آن به روشهاى تبيينى متوسل مىشوند، نمادگرايان به «انگاره متون»، (Text Paradigm) تعلق دارند كه معتقد است نظامات فرهنگى بايد به مثابه يك متن قرائت و تفسير شوند. آنها در عين حال، به دليل تاكيدشان بر عناصر نظرى مربوط به جهانشناسى دينى:، (Roberts, 1990:12) از رهيافت عاطفهگرايانه كه وجود هرگونه هسته نظرى و معرفتى را از دين نفى مىنمايد يا دستكم براى آن مكانت ذاتى و اولى قائل نيست، جدا مىگردند. به علاوه، نمادگرايان به واسطه تاويل عينيات و واقعيات به عناصر و اجزاء معنادار در يك نظام نمادين، در تقابل و تضارب كامل با «تحويلگرايان»، (Reductionists) قرار مىگيرند و به سبب تاكيدشان بر «عمل» و «رفتار مناسكى» به عنوان عناصرى نمادين، به «عملگرايان» نزديك مىشوند. اهتمام برخى از نمادگرايان نسبتبه «كاركرد» نماد در حيات بشرى، قطعنظر از معنا و مفاهيم نهفته در جوف آن، آنها را به «كاركردگرايان» نيز نزديك ساخته است. در عين حال، ويژگى مهمى آن دو را از هم متمايز و جدا مىسازد و آن بىاعتنايى و بلكه بدگمانى كاركردگرايان نسبتبه درك و شناخت كنشگران از رفتار دينى خويش، در مقابل بها و احترامى است كه نمادگرايان و به تعبيرى، اصحاب «رهيافت معنا» (57) به تلقى و تفسير فاعل اجتماعى از آن مىدهند.