سنتسياسى دوره ميانه اسلام، علاوه بر يگانگى با دين، انسانشناسى ويژهاى دارد كه آن را در بنياد خود، از انديشه تجدد اروپايى متمايز مىكند. برخلاف تجدد اروپايى كه با تكيه بر استقلال و تفرد انسان، انديشه «فرد عاقل» يا subjectivity ] »را به عنوان مبناى تفكر و تجربه سياسى تاسيس نموده، و چنانكه نيچه مىبيند، به «مرگ خداى» مسيحيت قديم حكم مىكند، (28) سنتسياسى دوره ميانه اسلام بر ذات نامستقل انسان تاكيد دارد.
مطابق الهيات اسلامى، و در قياس با جهان كه خدايى خارج از طبيعت، اما مريد و حاضر در آن دارد، ذات انسان نيز، در دايره وجود خود، ذاتى ناخود بسنده و نيازمند به عقل منفصل و راهنماى خارجى است كه از جانب خداى خالق انسان مقرر شده است. در اين انديشه، خداوند جزئى از طبيعت و متحرك با حركت آن، و طبعا، جزئى از تاريخ نيست; بلكه او خارج از جهان و تاريخ، مبدا و مرجع وجود آنهاست. او خالق آسمان و زمين و انسان بوده، مبدع و مريدى است كه امور طبيعت و بشر تابع اراده اوست. خداوند در انديشه اسلامى جزئى از تاريخ نيست، بلكه خود تاريخ، يعنى يگانه سازنده تاريخ است كه تاريخ انسان با اراده و بعث او شروع مىشود. (29) علامه طباطبايى، مفسر معاصر شيعه، در اشاره به اين نكته و در ذيل آيه 213 سوره بقره مىنويسد:
«سبب دعوت دينى همان سير بشر به حسب طبع و فطرتش به سوى اختلاف است. همانطور كه فطرتش او را به تشكيل اجتماع مدنى دعوت مىكند، همان فطرت نيز او را به طرف اختلاف مىكشاند، و وقتى راهنماى بشر به سوى اختلاف فطرت او باشد، ديگر رفع اختلاف از ناحيه خود او ميسر نمىشود، و لاجرم بايد عاملى خارج از فطرت او عهدهدار آن شود، و به همين جهتخداى سبحان از راه بعثت انبياء و تشريع شرايع... اين اختلاف را بر طرف كرد....
معلوم است كه انسان خودش نمىتواند اين نقيصه را برطرف كند چون فطرت خود او اين نقيصه را پديد آورده، چگونه مىتواند خودش آن را برطرف ساخته راه سعادت و كمال خودش را در زندگى اجتماعيش هموار كند؟» (30)
روششناسى سنتى، با تكيه بر انسانشناسى فوق كه فرد انسانى را ذاتى ناخود سامان مىداند، وجهى دوگانه دارد; اين تفسير، با برملا كردن بنياد غيرعقلانى عقل عملى، خوش بينى افراطى تجدد اروپايى نسبتبه اعتبار رهيافتهاى عقل عملى را مورد ترديد قرار مىدهد. تجدد اروپايى مفهوم خاصى از فرد عاقل فعال، (Subject Individual) را تاسيس كرده بود كه به خودمختارى و خودگردانى ذات انسان اعتقاد واثق داشت. اما نقدهاى متاخر از مفهوم سوژه خودسالار/ خودسامان، بسيارى از آرمانهاى تجدد اروپايى را به پرسش كشيد. ميشل فوكو، با تكيه بر تبارشناسى نيچه، به ارزيابى چگونگى ظهور مفهوم «انسان خودمختار»، تحولات تاريخى، و اختفاى آن از افق اروپا مىپردازد، و در بخش پايانى نظم اشياء، به «مرگ انسان» و خروج اين مفهوم از مركز فلسفه غرب مىانديشد. (31) ويليام كانولى كه خود متاثر از فوكو است، در نقد تجدد اروپايى مىنويسد:
«زندگى انسان در اساس خود، ناسازمند، (Self-inclusive) است، حال آنكه عقل مدرن با نفوذ به زواياى نوين زندگى مىكوشد هر ناسازه روياروى خود را حذف كند. اين تركيبى استخطرناك و بالقوه سركوبگر. انكار ناسازه خواه با ناديده گرفتن اشتياق به يگانگى يا با وانمود امكان تحقق آن در زندگى، خطرناك است.» (32)
علامه طباطبايى، نيز، از زاويهاى ديگر، و با توجه به مقدمات انديشه اسلامى، به نقد عقلانيت ليبرالى جديد مىپردازد. او نيز، با همان مضمون كه از كانولى نقل كرديم، مىنويسد: