حرفهگرايي با محور قرار دادن حرفه در تعليم و تربيت، نظام تعليم و تربيت را به صورت جرياني ميبيند كه بايد محصول آن افرادي باشند كه مهارت معيني را كسب كردهاند. اين جهتگيري تحت عنوان «دستور كار مهارت آموزي4» ناميده شده است(داوكينز5 1992) كه طبق آن، آنچه در دستور كار تعليم و تربيت قرار دارد آموختن مهارت است به نحوي كه فارغ التحصيلان بتوانند به جريان توليد اقتصادي بپيوندند. طبق اين نظر، برنامه درسي دانشآموزان، اصولاً فن گرايانه است: «عناصر غير فني برنامه درسي، اگر اصولاً مورد نياز باشند و در برنامه گنجانده شوند، براي تأمين اين مقصود است كه فارغ التحصيلان، كارورزان بهتري بشوند.»(به نقل از والكر6، 1996) چنانكه والكر ميگويد، به همين سبب است كه تمايل به تنظيم «استانداردهاي مكفي»7 براي همه مشاغل و حرف به وجود ميآيد و مؤسسههاي تعليم و تربيت نيز به منزله يك شركت و بر حسب استانداردهاي مهارت مورد تجديد سازمان قرار ميگيرند. از نظر حرفهگرايان، دروس نظري مادام كه كاربرد عملي نيابند، حاصلي به بار نميآورند و صرفا باري بر دوش دانشآموزان و نظامهاي تعليم و تربيت و سرمايه ملي محسوب ميشوند.
در ديدگاه دوم كه سر ستيز با حرفه گرايي دارد، تعليم و تربيت عمومي8 مورد توجه است و محدود كردن دانشآموزان در حرفهها و تخصصهاي معين، مذموم شمرده ميشود. به علاوه، دانش از آن حيث كه دانش است، مهم نگريسته ميشود نه لزوما و صرفا از آن حيث كه بهكار گرفته ميشود.
اين ديدگاه ريشه در سنت ليبراليسم دارد و در دوره پس از جنگ، انديشههاي تربيتي را به ويژه در بريتانيا و استراليا تحت تأثير قرار داده است. فيلسوفان تربيتي بريتانيا در دهه شصت كه در رأس آنها ميتوان از پيترز9 و هرست10 نام برد، «تعليم و تربيت آزاد»11 را شعار خود قرار داده بودند. طبق اين ديدگاه، تعليم و تربيت بايد در پي حفظ و ارتقاي استقلال و آزادي افراد باشد تا خود بتوانند با برابري فرصتها دست به انتخاب شغل مورد نظر خود بزنند نه اينكه آنان را براي حرفههاي معيني بپرورد.
هواداران تعليم و تربيت آزاد، ميان ارزش ذاتي و ارزش ابزاري دانش تفاوت ميگذارند و برآنند كه نميتوان ارزش ذاتي دانش را به ارزش ابزاري آن فروكاست. از اين رو، برخلاف حرفه گرايان، معتقدند كه براي كسب دانش، ضرورتا نيازي به توجيه ابزاري آن نيست. به عبارت ديگر، ارزش هر آموزشي به اين نيست كه ببينيم در نهايت، چه نوع مهارت عملي در فرد پديد ميآورد، بلكه دانش به خودي خود، براي انسان ارزشمند است. هرست(1974) محوري بودن دانش براي انسان را تا آنجا پيش ميبرد كه ميگويد رفتار دانشي، اصولاً معياري است كه تنها بر حسب آن ميتوان از وجود ذهن در آدمي سخن گفت. به عبارت ديگر، دانش به ماهيت آدمي و ذهن وي ربط مييابد، پيش از آنكه لازم باشد از ارزش عملي و ابزاري آن سؤال كنيم.