منصور باد لشكر آن چشم كينه خواهعشقش سپه كشيد به تاراج صبر منجانم دژم شد از غم آن نرگس دژماين درد و اين بلا به من از چشم من رسيداى دل مرا بحل كن، وى ديده خون گرىبر قد سرو قدان كمتر كنى نظراى دل تو نيز بي گنهى نيستى از آنكگيرم كه ديده پيش تو آورد صورتىگر علتيت نيست، چرا در زمان برىاى دل كنون بنال در اين بستگى و رنجچون بنده گشت جاهل و خودكام و بي ادبچون بنده گشت جاهل و خودكام و بي ادب
پيوسته باد دولت آن ابروى سياهآن گه كه شب ز مشرق بيرون كشد سپاهپشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاهچشمم گناه كرد و دلم سوخت بي گناهچندان كه راه بازشناسى همى ز چاهبر روى خوبرويان كمتر كنى نگاهاز ديدن نخستين بيرون شدى ز راهچون صد هزار زهره و چون صد هزار ماهدر حلقه هاى زلفش نشناخته پناه؟اين است حد آن كه ندارد ادب نگاهاو را ادب كنند به زندان پادشاهاو را ادب كنند به زندان پادشاه