فغان ز جغد جنگ و مرغواى او
عطاش را نخواهم و لقاش را لقاى او پليد چون عطاى وى كجاست روزگار صلح و ايمني؟ كجاست عهد راستى و مردمي؟ كجاست عهد راستى و مردمي؟ كجاست دور يارى و برابري؟ فناى جنگ خواهم از خدا كه شد زهى كبوتر سپيد آشتي رسيد وقت آنكه جغد جنگ را بهار طبع من شكفته شد چو من بر اين چكامه آفرين كند كسى شد اقتدا به اوستاد دامغان
شد اقتدا به اوستاد دامغان
كه شومتر لقايش از عطاى او عطاى وى كريه چون لقاى او شكفته مرز و باغ دلگشاى او فروغ عشق و تابش ضياى او فروغ عشق و تابش ضياى او حيات جاودانى و صفاى او بقاى خلق بسته در فناى او كه دل برد سرود جانفزاى او جدا كنند سر به پيش پاى او مديح صلح گفتم و ناى او كه پارسى شناسد و بهاى او فغان از اين غراب بين و واى او
فغان از اين غراب بين و واى او