ايران يكى از كهن ترين تمدن هاى بشرى است كه ساخت سياسى پادشاهى در آن قدمتى چندهزار ساله دارد. به علاوه, موقعيت جغرافيايى اين سرزمين پهناور كه اقوام و طوايف مختلفى را در خود جاىداده, همواره عاملى موثر بر تحولات سياسى اين كشور به شمار رفته است. قرارگرفتن در مسير تاخت وتازهاى دوره اى اقوام و قبايل غيرمتمدن, بافت طائفه اى و پراكندگى تجمعات انسانى در گسترهء اين سرزمين, و هم چنين ريشه دارشدن پادشاهى در ساختار حكومتى آن, بر روىهم فرهنگ سياسى منحصرى را پديدآورده كه آثار و خصايص مشترك آن را مى توان در ادوار مختلف تاريخ سياسى اين سرزمين مشاهده كرد. ورود اسلام به ايران, يك نقطهء عطف تاريخى به شمار مى رود كه آثار و تبعات عميقى در عرصه هاى سياسى_ اجتماعى و فرهنگى جامعهء ايران از خود برجاى گذارده است.
درحالى كه تاثيرات دين جديد در اصلاح فرهنگ عامه و تغيير مناسبات اجتماعى جامعهء ايران, عميق و ماندگار بود, اما به دلايل مختلف, در عرصهء سياست و حكومت دارى, تحولات عميق و پايدارى را پديد نياورد. لذا در ادوار بعدى تارخ ايران, شاهد رجعت دوبارهء سنن شاهنشاهى, عادات اشرافى (نخبه گرايى) و خصلت هاى قومى_ قبيله اى هستيم.
سلسله هاى حكومتى در ايران چه آن ها كه به عنوان حكام ولايات, منصوب و يا مويد دستگاه خلافت عباسى بودند و چه حكومت هاى كم دوامى كه در دوره هاى ملتهب و پرآشوب ملوك الطوايفى از هر گوشه اى سر برآوردند, و چه پادشاهى هاى بزرگى كه با چيره شدن بر تمامى رقبا و سيطره يافتن بر تمامى قلمرو ايران بزرگ, خاطرهء ساسان و اردشير را در دودمان خود زنده كردند, همگى در چند خصيصه كه به نوعى در نظريه هاى تحليل ساخت سياسى ايران پس از اسلام نيز منعكس گرديد, مشتركند:
ـ فردى و مطلقه بودن حاكميت و فقدان قدرت هاى تعديل كننده در ساختار سياسى حاكم.
ـ متكى و وابسته بودن تمامى مشروعيت هاى دينى ـ نسبى به كاريزماى فرمانروايانه پادشاه پيروز.
ـ وجود ريشه طائفه اى و خويشاوندى در كليهء تشكل ها, حركت ها و منازعات سياسى.
ـ تغيير تدريجى همبستگى هاى مبتنى بر بافت طائفه اى ـ خويشاوندى به وابستگى هاى مبتنى بر سرسپردگى و ارادت خالصانه نسبت به شخص پادشاه.
ـ فقدان ساخت سلسله مراتبى قدرت و منشاگرفتن و خاتمه يافتن تمامى اختيارات در وجود كاريزماى فرمانروايانه.
ـ انفعال سياسى اكثريت جامعه و وجود رقابت هاى آشكار و پنهان درون دربار و ديوان و در ميان مدعيان دودمانى.
توسعهء ارضى اسلام به خارج از مرزهاى حجاز و تصرف سرزمين هاى شرقى, از جمله بخش اعظم ايران, در حكومت ده سالهء خليفهء دوم انجام گرفت. اين كه آيا گسترش جغرافيايى اسلام در يك فاصلهء زمانى كوتاه, و در شرايطى كه هنوز بنيان هاى سياسى ـ تشكيلاتى دولت نوپاى اسلامى به طور كامل شكل نگرفته بود, با آرمان ها و اهداف پيامبر گرامى اسلام انطباق داشت و مصالح آتى مسلمانان را تامين مى كرد, محل مباحثهء ديگرى است كه در باب آن هم بسيار سخن گفته شده و هم بايد فراوان گفته شود. اما در اين جا با اغماض از تفصيل اين بحث, مى توان اجمالا بر اين حقيقت ابرام كرد كه بسيارى از وقايع و سرگذشت هاى ناگوارى كه از پس اين توسعهء بى محابا بر مسلمانان گذشت, ناشى از پيشى گرفتن دولتمدارى بر دين خواهى و رجحان مصلحت جويى هاى سياسى بر حقيقت طلبى دينى بوده است.
چيرگى و غلبه بر تمدن كهنسال ايران و روم در شرق و غرب سرزمين حجاز, برخلاف القاى مستشرقين نه به زور شمشير, بلكه به مدد تاثير ژرف پيام الهى بر فطرت پاك مردمان ساكن اين تمدن ها پديدآمد. پيشروى اوليهء مسلمانان, به واسطهء جذبهء معنوى پيام جديد و بيزارى مردمان از نظامات گذشته با كاميابى همراه بوده و تقريبا با سهولت و سرعت انجام گرفت ليكن حفظ پيوند معنوى با مسلمانان جديد و پايدارساختن وفادارى سياسى به يك مركز واحد, مستلزم شرايط و لوازمى بود كه در آن زمان كوتاه با دشوارى به دست مىآمد, لذا مشكلات و آسيب هاى ماندگارى را بر پيكر اسلام باقى گذارد. دستگاه خلافت23 پس از پشت سرگذاردن يك دوره جهاد اعتلايى24 براى ابلاغ پيام رسالت, به يكباره خود را با قلمرو گسترده اى مواجه ديد كه تركيب متنوعى از فرهنگ هاى قومى و عادات سياسى مختلف را دربر مى گرفت. در دورهء تثبيت كه خطمشى پيشروى ارضى متوقف گرديد, دستگاه خلافت عمدهء هم خود را متوجه تحيكم موقعيت سياسى و تثبيت اوضاع درون مرزها نمود. متوليان امر خلافت كه تا قبل از اين, تجربهء حكومت دارى آن هم در سطح يك امپراتورى عظيم را نداشتند, بايستى بر مردمانى حكم مى راندند كه پيش از اين تجربهء ديوان سالارىهاى بزرگى را از سر گذرانده بودند.