آيا به راستي ميتوان عشق را در وجود آدمي انكار كرد و يا آن را در مقايسه با ميل او به آزادي، فرودستتر و كمارزشتر انگاشت؟ به راستي چه ميشود كه عاشق، به يك معنا دست از آزادي ميشويد و مطيع و منقاد معشوق ميشود و گوش به فرمان او ميسپارد و چشم از او برنميگيرد و دست از او برنميدارد و پاي از دايره محبت او بيرون نمينهد؟
پاسخ اين است كه عاشق، معشوق را «غير» نميداند و بيگانه نميپندارد. او وجود معشوق را اصل هستي خود ميداند و مانند قطرهاي كه با شور و شوق ره به جانب دريا ميپويد، خود را وقتي به حقيقت، موجود و هست ميداند كه به معشوق واصل شده و در آن دريا غرق شده باشد، ولو آنكه در اين غرق شدن و در اين اتصال به دريا، تعيّن خود را به عنوان «قطره» از دست بدهد و ديگر كسي آن را به نام قطره نشناسد و نبيند. مولانا جلالالدين، كه عشق را به همين معني تجربه كرده، ميگويد:
خلاصه آنكه عاشق، اطاعت از معشوق را به آن معني كه در زندگي اجتماعي و در روابط ميان ارباب و رعيت و فرمانروايان خودكامه و آحاد ملت، از معني «جبر» فهميده ميشود، جبر نميداند. او از آزادي خود، يعني از حق انتخاب خود صرفنظر كرده، اما اين كار را به اختيار خود كرده ا ست. كس ديگري او را مجبور به دوستداشتن و اطاعت از معشوق نكرده است. او صادقانه احساس ميكند كه در اعماق وجود او، يعني در سويداي دل و اصل اصل اصل وجود او كششي هست و گرايشي كه او را به جانب معشوق ميراند و خوب ميداند كه اين خود اوست كه خودش را پشتسر ميگذارد و با خود وداع ميكند و به جانب معشوق رو ميكند كه در حقيقت از خود او، خودتر است. باز هم از مولانا بشنويم كه ميگويد:
باري، عاشق نه تنها آزادانه خود را پايبند معشوق ميسازد، بلكه دعا ميكند كه هرگز از آن پايبندي خلاصي و رهايي نيابد و اين وابستگي را عين آزادي و رهايي و رستگاري ميداند، چنانكه حافظ گفته است:
كه بستگان كمند تو رستگارانند خلاص حافظ از آن زلف تا بدار مباد
حال گوييم خداپرستي و عبادت خدا نيز در نظر خداپرستان از مقوله عشق است. درست است كه لفظ «عبد» در غيرمعني بندگي خدا به معني بردگي نيز بكار ميرود، اما بندگي، بردگي نيست. برده را برخلاف رضاي او برده كردهاند اما بنده از سر رضا و رغبت خدا را بندگي ميكند. نيايش از جنس عشق است، آن كس كه خدا را نيايش ميكند و در خلوت و تنهايي او را ميستايد و با او راز دل ميگويد و رضاي او را بر هواي خود ترجيح ميدهد، به هيچ روي احساس نميكند كه در اين راز و نياز كه نامش عبادت است، «از خود بيگانه» شده و كسي بيگانه با خود را بر خود حاكم ساخته است، بلكه احساس او اين است كه در اين نياز و نيايش، خود را ميجويد و خود را خودتر ميسازد و هم بدين سبب است كه گفتهاند: «العبودية جوهرةٌ كنههاالربوبية» يعني كه بندگي واقعيتي است كه چون نيك بنگري، به حقيقت خواجگي است، چنانكه حافظ گفته است:
تصويري كه از خداوند، در آينه دل و جان مسلمان، نقش بسته، تصوير خداي قهار سختگير غضبناك نيست، البته او قهار و سختگير و اهل غضب هست اما اين صفات همه در درياي رحمت او غرق است و رحمت او بر غضبش سبقت دارد و ما او را با نداي «يا من سبقت رحمته غضبه» ميخوانيم. و بيسبب نيست كه در قرآن كريم، آيه «بسماللهالرحمنالرحيم» به عدد سورههاي قرآن، يعني يكصدوچهارده بار تكرار شده و دو كلمه از چهار كلمه اين آيه كوتاه بيان يك اسم و يك صفت الهي است و آن صفت، «رحمت» است.