(3- 572/2)
و مثال مىآورد كه:
داستان دلكش ديگرى كه مولانا در ممثل كردن زشتى و عاقبتبد تقليد و نيكويى تحقيق بيان مىكند، ماجراى اياز (8) و سلطان محمود است.از اين قرار كه شاه روزى جانب ايوان شاهى رفت و اركان سلطنت را آنجا فراخواند و گوهرى گرانبها آورد و در كف وزير نهاد و از قيمت آن پرسيد و وزير گفت «به ارزد ز صد خروار زر» و سلطان به او گفت:
شاه به او شاباش مىگويد و خلعتى به او مىبخشد و سپس گوهر را به دستحاجب مىدهد و ارزش آن را مىپرسد و مىگويد آن را بشكن و او هم از شكستن، سر باز مىزند و چندين نفر را اين گونه آزمايش مىكند: