(20- 1518/2)
و خواجه تا هفده قاچ و برين به لقمان مىدهد و لقمان با اشتهاى كامل آن را مىخورد. خواجه را نيز هوس مىافتد و قاچ آخر را خودش مىخورد و مىبيند اين خربزه آنقدر تلخ است كه دهانش آتش مىگيرد و خواجه از لقمان مىپرسد كه چگونه اين خربزه تلخ را خورد و چرا عذرى براى نخوردن آن نياورد و لقمان پاسخ مىدهد كه:
(29- 1528/21)
مولانا در همينجاست كه آن ابيات زيباى خود را در باره محبت مىسرايد:
(37- 1533/2)
از اين ابيات دو نتيجه مىتوان گرفت: الف: محقق شاكر است. ب: دانش و تحقيق بايد نتيجهاش دوست داشتن ديگران باشد نه عداوت و دشمنى با ديگران و از همين جهت است كه مولانا معتقد است:
(1475/2)
به همين دليل به اعتقاد مولانا نبايد محقق را از لباس ظاهر شناخت و اين نيز كار محقق است و نياز به همان نورى دارد كه در آغاز سخن بدان اشارت رفت:
يك گره را خود معرف جامه است
يك گره را ظاهر سالوس زهد
نور بايد پاك از تقليد و غول
در رود در قلب او از راه عقل
بندگان خاص علامالغيوب
در درون دل درآيد چون خيال
پيش او مكشوف باشد سر حال
در قبا گويند كو از عامه است
نور بايد تا بود جاسوس زهد
تا شناسد مرد را بى فعل و قول
نقد او بيند نباشد بند نقل
در جهان جان، جواسيس القلوب
پيش او مكشوف باشد سر حال
پيش او مكشوف باشد سر حال
(83- 1478/2)
اينها ويژگيهاى يك محقق راستين است; مولانا در دفتر دوم در همين باره معتقد است كه سبب نورانى بودن محقق راستين آن است كه او اهل دل است نه اهل گل.
دانش من جوهر آمد نه عرض
كان قندم، نيستان شكرم
علم تقليدى و تعليمى است آن
چون پى دانه نه بهر روشنى است
طالب علم استبهر عام و خاص
...مشترى من خداى است او مرا
خونبهاى من جمال ذوالجلال
اين خريداران مفلس را بهل
گل مخور» گل را مخر، گل را مجو
«دل بخور» (9) تا دايما باشى جوان
يارب اين بخشش نه حد كار ماست
دست گير از دست ما، ما را بخر
بازخر ما را از اين نفس پليد
كاردش تا استخوان ما رسيد
اين بهايى نيستبهر هر عرض
هم زمن مىرويد و من مىخورم
كز نفور مستمع دارد فغان
همچو طالب علم دنياى دنى است
نه كه تا يابد از اين عالم خلاص
مىكشد بالا كه: «الله اشترى»
خونبهاى خود خورم، كسب حلال
چه خريدارى كند يك مشت گل
زان كه گل خوار است دايم زرد رو
از تجلى، چهرهات چون ارغوان
لطف تو لطف خفى را خود سزاست
پرده را بردار و پرده ما مدر
كاردش تا استخوان ما رسيد
كاردش تا استخوان ما رسيد