آسمان شو ابر شو باران ببار
آب اندر ناودان عاريتى است
فكر و انديشه است مثل ناودان
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان، همسايه در جنگ آورد
ناودان بارش كند نبود به كار
آب اندر ابر و دريا فطرتى است
وحى و مكشوف است ابر و آسمان
ناودان، همسايه در جنگ آورد
ناودان، همسايه در جنگ آورد
شيخ نورانى زره آگه كند
جهد كن تا مست و نورانى شوى
علم اندر نور چون فرغرده شد
هرچه گويى باشد آن هم نورناك
كاسمان هرگز نبارد غيرپاك
با سخن هم نور را همره كند
تا حديثت را شود نورش روى
پس ز علمت نور يابد قوم لد (10)
كاسمان هرگز نبارد غيرپاك
كاسمان هرگز نبارد غيرپاك
پس خطر باشد مقلد را عظيم
واى آن كه عقل او ماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او
اى خنك آنكس كه عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
از ره و رهزن ز شيطان رجيم...
نفس زشتش نر و آماده بود
جز سوى خسران نباشد نقل او
نفس زشتش ماده و مضطر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
صد دليل آرد مقلد در بيان
از قياسى گويد آن را نه از عيان
از قياسى گويد آن را نه از عيان
از قياسى گويد آن را نه از عيان
تا كه پشكى مشك گردد اى مريد
كه نبايد خورد و جو، همچون خران
جز قرنفل ياسمن يا گل مچر
معده را خو كن بدان ريحان و گل
خوى معده زين كه و جو باز كن
معده تن سوى كهدان مىكشد
هر كه كاه و جو خورد قربان شود
آن مقلد صد دليل و صد بيان
چون كه گوينده ندارد جان و فر
گفت او راكى بود برگ و ثمر
سالها بايد در آن روضه چريد
آهوانه در ختن، چر ارغوان
رو به صحراى ختن با آن نفر
تا بيابى حكمت و قوت رسل
خوردن ريحان و گل آغاز كن
معده دل سوى ريحان مىكشد
هر كه نور حق خورد، قرآن شود
در زبان آرد ندارد هيچ جان
گفت او راكى بود برگ و ثمر
گفت او راكى بود برگ و ثمر