رویکردهای اجتماعی در مطالعه دین

محمد فولادی

نسخه متنی -صفحه : 8/ 3
نمايش فراداده

رويكرد دوم در پى فهم ماهيت دين از نگاه مفسران واقعى دين و آيات و احاديث اسلامى است.

رويكرد سوم به مطالعه دين مى پردازد، اما از نگاه كلامى و فلسفى. اين گروه در مقام تصديق و تكذيب مدعيات دينى اند و برآنند تا حقانيت دين خود را اثبات نمايند و نيز بطلان انديشه هاى مقابل را با برهان عقلى به اثبات رسانند.

رويكرد چهارم به دين به عنوان يك پديده فردى و نوعى رابطه انسان با موجود فوق طبيعى مى پردازد.

در اين گفتگو، رويكرد نخست مورد نظر است.

به حسب اين رويكرد، دين به عنوان پديده اى اجتماعى مورد بررسى قرار مى گيرد كه هرچند به رفتار و رابطه فرد با موجودى مقدس و ماوراى طبيعى مى پردازد، اما اين نوع رفتار خود داراى آثار اجتماعى است و به تعبير دوركيم، «دين پديده اجتماعى است و در زمينه اجتماعى رخ مى دهد.»( ) بنابراين، شاخه اى در جامعه شناسى تحت عنوان «جامعه شناسى دين» ايجاد شده كه رفتار دينى را در قالب جامعه شناسى مطالعه مى كند. جامعه شناسى دين، رفتار دينى را به عنوان نوعى رفتار اجتماعى مطالعه مى كند. بنابراين، به اجمال، انواع رويكردهاى جامعه شناختى نسبت به دين مورد توجه قرار داده مى شود. امروزه على رغم گذشت بيش از يك قرن از عمر جامعه شناسى، مطالعات جامعه شناختى دين هنوز متأثر از انديشه هاى نظريه پردازان مدرسى اين علم ـ يعنى: كارل ماركس، اميل دوركيم و ماكس وبر ـ است و جامعه شناسان بعدى مطالعات دينى خود را با تمايل به رويكردهاى سه گانه اين نظريه پردازان ارائه داده اند. در اين مقال، به اجمال، هر يك از رويكردهاى سه گانه مزبور تبيين مى گردد:

نظريه دينى كارل ماركس

سهم ماركس در مطالعات دين ناچيز است. وى بر خلاف دوركيم و ماكس وبر، توجه عميقى به دين نداشت و به دين به عنوان پديده اى روبنايى مى نگريست كه تابع محرّك اصلى جوامع ـ يعنى ابزار توليد ـ است. وى توجه اهل نظر را به شباهت هاى فرهنگى و كاركردى بين دين، قانون، سياست و ايدئولوژى، كه همه جنبه هاى روبنايى جامعه بشرى هستند، جلب كرد و بر آن بود كه روبناها نهايتاً بر اثر روابط توليدى تعيين مى گردند.( )

در عصر ماركس، انديشه هگل حاكم بود و زمينه فكرى فلاسفه آلمان اين مسأله را دامن مى زد كه در برابر «سؤال خدا چيست؟» و «خدا كيست؟» انسان را خدا معرفى مى كردند. ماركس و ديگر پيروان هگل با توجه به اين بخش از عقايد هگل، كه مى گفت: «خدا به عنوان حقيقت و اساس وجود انسان است»، به بيراهه رفتند و منظور هگل را چنين بيان كردند كه منظور او همان خدايى است كه از الوهيت خود خارج شده است. البته ماركس بيش تر متأثر از فوئرباخ، فيلسوف آلمانى، بود كه انديشه انسان گرايى (اومانيستى) را رواج داد و معتقد بود كه انسان خدايى است كه خود خلق كرده است. بنابراين، خداگرايى هگل به انسان گرايى رو نمود.

بنابراين، در نظر ماركس، دين از اهميت ثانوى برخوردار است; زيرا ايدئولوژى روبناست و در مكتب ماركسيسم، همه چيز بر اساس وضع اقتصادى شكل مى گيرد و عامل تحرّك همه چيز وضعيت اقتصادى است. عامل تحرّك وضع اقتصادى نيز ابزار توليد است، به گونه اى كه حتى فكر(و مذهب) انسان نيز تابع و معلول وضع اقتصادى جامعه مى باشد.( ) در نظر ماركس، ايدئولوژى و مذهب تصور يا آگاهى دروغينى است كه طبقه حاكم به دليل منافع خود از واقعيت ها دارد.( )

ماركس علت اساسى پيدايش دين را وضع اقتصادى جامعه مى داند و بدين ترتيب، اساساً آن را ساخته دست بشر مى داند.

وى در مقاله «نقد فلسفه حقوق هگل» مى نويسد: انسان سازنده دين است و نه دين سازنده انسان. دين همان ناآگاهى به خود و احساس به خود براى انسانى است كه هنوز برخود فايق نيامده يا دوران خود را از دست داده است. اما اين تحقيق محيّرالعقول سرنوشت بشر است; چرا كه سرنوشت بشر واقعيتى حقيقى ندارد و در نتيجه، پيكار عليه دين به منزله پيكار عليه جهانى است كه دين جوهر روحانى آن است. فلاكت دين در عين حال، بيانگر فلاكت واقعى و اعتراف به آن فلاكت است. دين به منزله آه يك موجود مستأصل، قلب يك جهان سنگدل و نيز روح يك هستى بى روح است. دين ترياك مردم است. ناپديده دين، كه به منزله خوشبختى وهمى مردم است، اقتضاى خوشبختى واقعى آن ها به شمار مى آيد.( )

هر چند ايدئولوژى به معناى «مكتب حق و يا باطل» به كار مى رود، اما اين مفهوم نزد ماركس يك معناى تحقيرآميز و منفى دارد. نزد ماركس، ايدئولوژى فقط به معناى مكتب باطل است و در آن، هيچ مفهوم حقى نخوابيده است. در ايدئولوژى، مفهوم خطا، فريب، سراب آسا بودن، گول زننده بودن و از خود بيگانه شدن نهفته است. از نظر ماركس، دين، فلسفه، حقوق، اخلاق، علم سياست و علم اقتصاد ايدئولوژى است. سرلوحه همه آن ها هم دين است.( )

به عقيده ماركس، دين و ايدئولوژى از نظر واقع نمايى نيز نه تنها چيزى را نشان نمى دهد، بلكه گاهى واقعيت را وارونه جلوه مى دهد. ايدئولوژى زمانى واقعيت را وارانه و زمانى هم خود واقعيتى وارونه است. لذا، ايدئولوژى، شناخت راستينى از حقيقت روابط به دست نمى دهد، از آن رو كه گاهى واقعيت را وهم آلود مى بيند و دركى از واقعيت را نشان مى دهد كه بر توهّم استوار است.

شايد ماركس در عبارت معروف خود، «دين افيون توده هاست»، قصد توهين به دين را نداشت و مقصود او چنان كه از سياق مقاله اش درباره هگل بر مى آيد، اين بود كه در جهانى كه بهره كشى از انسان رايج است، دين براى انسان لازم است; چرا كه بيان دردمندى واقعى انسان و اعتراض عليه واقعيت دردمندى است. ماركس معتقد بود تا همه شرايط اجتماعى دين به مدد انقلاب زايل نگردد، دين محو نخواهد شد.( )

ماركس در تفسير دين، از انديشه دو متفكر متأثر بود: فوئرباخ و هگل. در تفسير دين، بيش تر از آثار و آراء فوئرباخ تأثير پذيرفته بود. فوئرباخ در كتاب خود، تحت عنوان گوهر مسيحيت (The Essence of Christianity)، دين را عبارت از عقايد و ارزش هايى مى داند كه به وسيله انسان ها در تكامل فرهنگى شان به وجود آمده، اما اشتباهاً به نيروهاى الهى يا خدايان نسبت داده شده است و از آن جا كه انسان ها تاريخ خود را كاملاً درك نمى كنند، معمولاً ارزش ها و هنجارهايى را كه به طور اجتماعى ايجاد شده اند به اعمال خدايان نسبت مى دهند.

«از نظر فوئرباخ» دين قديمى ترين و نيز پيچيده ترين شكل خودآگاهى انسانى است به همين جهت، دين در همه جا مقدم بر فلسفه است. انسان قبل از هر چيز، طبيعت خود را به گونه اى «بيرون از خود» ملاحظه مى كند. پيش از آن كه آن را در درون خود بيابد. طبيعت انسان در آغاز به وسيله خود او به عنوان موجود ديگرى تصور مى شود. دين حالت كودكانه بشريت است. اما كودك طبيعت خود، يعنى انسان را بيرون از خود ملاحظه مى كند. وجود الهى چيزى جز وجود انسان يا تقريباً طبيعت انسانى تصفيه شده، رها شده از محدوديت هاى فردى و عينيت هاى شكل يافته همچون تعيينى و تشخص خود به عنوان يك وجود مجزاى از ديگر انسان ها نيست. خداوند همان خودآگاهى انسان است كه از همه عناصر متعارفى رها شده است;... وجود خدا ذهنيت خالص انسان است از هر چيز ديگرى و از هر وجود متعيّنى رهايى يا خنثى...( )

بنابر تحليل فوئرباخ از دين، دين چيزى جز يك تصور خيالى نيست، و متضمن از خود بيگانگى افراد از حقيقت و نوع وجود خاصشان است.