بیشترلیست موضوعات رويكردهاى اجتماعى در مطالعه دين پيش گفتار انواع رويكردهاى اجتماعى مطالعه دين نظريه دينى كارل ماركس نظريه دينى ماكس وبر نظريه دينى اميل دوركيم نظريه دينى شريعتى شريعتى و مفهوم تضاد شريعتى و مفهوم ديالكتيك شريعتى و مفهوم طبقه دين; ابزار دست حكومت توضیحاتافزودن یادداشت جدید
هگل نيز از جمله كسانى است كه ماركس در تفسير دين از وى متأثر بوده است. هگل مى گويد: دين به نحو مجازى، مبيّن آرزوهاى انسان ناكام است. اين تصوير از ايدئولوژى به نحوى كه در انديشه هگل يافت مى شود، عارى از نقايص بسيارى است كه در نظريه ماركس درباره ايدئولوژى وجود دارد. در انديشه هگل، به اين معنا اشاره شده كه كار ايدئولوژى عمدتاً حمايت از منافع طبقاتى است و يا اين كه بايد ايدئولوژى را به اين دليل كه وظيفه اش سازش دادن انسان ناخرسند با وضعيت اجتماعى است، به عنوان وهم و خيال طرد كرد. با اين حال، هگل با ماركس در اين باره توافق دارند كه انسان ها تنها به اين دليل، جهان ديگرى در خيال مى سازند و در آرزوى آن هستند كه نمى توانند در اين جهان به خرسندى دست يابند.( )ماركس مذهب را به عنوان شكلى از آگاهى كاذب و وسيله نيرومندى در مبارزه قدرت بين طبقات اجتماعى مى دانست. از نظر ماركس، اعتقاد مذهبى شكل عميق از خود بيگانگى (alienation) انسان است; يعنى: وضعيتى كه در آن مردم سلطه خود را بر دنياى اجتماعى، كه خود ايجاد كرده اند، از دست مى دهند... علاوه براين، ماركس ادعا كرد كه مذهب مسلط در هر جامعه هميشه مذهب طبقه حاكم از نظر سياسى و اقتصادى است و اين مذاهب همواره نابرابرى ها و بى عدالتى هاى موجود را توجيه مى كند. مذهب حاكم، منافع طبقه حاكم را مشروعيت مى بخشد و مانند مواد مخدر طبقه ستمديده را به قبول سرنوشت خود وا مى دارد.( )حاصل آن كه در نظر ماركس، دين اصالت ندارد و تنها ابزارى در دست زورمندان براى تحميل عقايد خود به ستمديدگان است. در واقع، روى آورى به دين به دليل توجيه وضعيت موجود و عجز از مقابله با ناملايمات و تسكين دردهاست; زيرا انسان مى خواهد در اين جهان سازگار زندگى كند; زندگى اى بى تعارض و بى مزاحمت. بنابراين، در اين زندگى بى تعارض، انسان هميشه سعى مى كند كه جهان ذهنى خود را با جهان خارج سازگار كند.در نظر ماركس، اگر بخواهيم انديشه دينى را بر اندازيم، نبايد با دين نزاع فكرى داشته باشيم، بلكه بايد محيطى كه دين زاست و بسترى كه دين در آنجا رشد و نمو دارد، از بين ببريم.خلاصه سخن ماركس اين است كه انسان دين را مى آفريند. دين، وارونه ديدن عالم است و وارونه ديدن خود انسان; به دليل اين كه انسان وارونه است. كسى كه در محيط وارونه زندگى مى كند، انديشه هاى او هم وارنگى و اعوجاج پيدا مى كند.( )علاوه بر اين كه، در تحليل نهايى ماركس، دين اساساً هم محصول از خودبيگانگى و هم بيانگر منافع طبقاتى است. دين هم ابزار فريب كارى و ستمگرى به طبقه زيردست جامعه است و هم بيانگر اعتراض عليه ستمگرى مى باشد و نيز نوعى تسليم و مايه تسلى در برابر ستمگرى است.( )
نظريه دينى ماكس وبر
ماكس وبر در تعريف «جامعه شناسى» مى گويد: جامعه شناسى علمى است كه مى خواهد از طريق تفهّم تفسيرى رفتار اجتماعى، به تبيين عللو معلول هاى آن دست يابد.( ) وى هرچند «جامعه شناسى» دين را تعريف نكرد، اما مى توان گفت: از آن جا كه جامعه شناسى دين شاخه اى از جامعه شناسى است، بنابراين، تعريف آن از نظر ماكس وبر چنين است: علمى است كه مى خواهد از طريق تفهّم تفسيرى رفتار دينى ـ كه نوعى رفتار اجتماعى است ـ به بيان علل و معلول هاى آن دست يابد. جامعه شناسى دين رفتار دينى را به عنوان نوعى رفتار اجتماعى مورد مطالعه قرار مى دهد. روش جامعه شناسى دين نيز از نظر وبر، روش تفهّمى است. در نگاه وبر، فهم رفتار دينى تنها از طريق فهم تجارب در دين، عقايد و اهداف افراد و به عبارت كوتاه تر، تنها از طريق فهم معناى رفتار دين امكان پذير است.( )در جامعه شناسى دين، اساساً جوهره دين ـ يعنى: اصول و احكام آن ـ و يا حقانيت و عدم حقانيت آن مورد بحث قرار نمى گيرد، مگر در مواردى كه براى فهم و درك معناى رفتار دينى مفيد باشد. جامعه شناسى دين رفتار متديّنان را به عنوان نوعى رفتار اجتماعى، كه داراى معانى و كاركرد اجتماعى از نوع دينى است، مطالعه مى كند.ماكس وبر «دين» را چنين تعريف مى كند: مى توان روابط انسان ها با نيروهاى فوق طبيعى را، كه به صورت دعا، زبان و عبادت در مى آيد، «آيين و دين» ناميد.( )ماكس وبر براساس روش كلى خود در جامعه شناسى، دين و رفتار دينى را در اديان گوناگون، از جمله يهوديت و مسيحيت و به طور ناقص، در اسلام مطالعه كرد. جامعه شناسى دين وبر بيش تر بيانگر چند اصل عمده اخلاقى ـ دينى، يعنى ارتباط اخلاق دينى با نظم اقتصادى، است. بنابراين، موضوع اصلى جامعه شناسى دين وبر اين است كه ارتباط مستقيمى ميان نظام اقتصادى و اصول اخلاقى جوامع وجود دارد كه بر يكديگر تأثير و تأثر دارند.( )وبر در صدد اين بود كه اثبات كند رفتار انسان ها در جوامع گوناگون، زمانى فهميدنى است كه در چارچوب دريافت كلى آنان از هستى قرار گيرد. اصول جزمى دين و عقايد آن ها جزيى از اين جهان بينى است و براى درك رفتار افراد و گروه ها، به ويژه براى درك رفتار اقتصادى آن ها، ناگزير بايد جهان بينى آنان را نيز درك كرد. در حقيقت، انديشه وبر اين گونه نيست كه بخواهد به جاى تعيين دين بر اساس اقتصاد (نظير ماركس) اقتصاد را بر اساس دين تبيين كند، بلكه همان گونه كه آرون مى گويد: وى طرز تلقى اقتصادى انسان ها را تحت تأثير دستگاه اعتقادى آنان تعيين مى كند، همان گونه كه دستگاه اعتقادى نيز در لحظه معيّنى از تاريخ ممكن است تحت تأثير دستگاه اقتصادى باشد.( )ماكس وبر هرچند هدف رفتار دينى را چيزى غير عقلانى، آن جهانى و غير اقتصادى مى داند،( ) اما در باب بررسى پروتستانتيسم، از اين بيان تا حدود زيادى فاصله مى گيرد و اصول ذيل را در باب دين و اقتصاد بيان مى كند: اولاً، دين و پديده هاى اقتصادى وابستگى متقابل دارند و كنش متقابل ميانشان موجود است. ثانياً، نه دين و نه اقتصاد به تنهايى نمى توانند به طور كامل و كافى، واقعيت هاى زندگى اجتماعى را تعيين يا توصيف كنند. ثالثاً، تنها با درنظر گرفتن دين و نظام اقتصادى به عنوان متغيرها، امكان مطالعه زندگى اجتماعى وجود دارد.عنصر مهم در جامعه شناسى دينى وبر، رفتار دينى يا رفتار انسان در برابر قدرت هاى فوق طبيعى است و از آن جا كه اين قدرت ها در تجربيات زندگى روزمره به چشم نمى آيند، انسان سعى كرده است از راه ايجاد نشانه هاى عادى با آن ها رابطه برقرار كند تا بتواند آن ها را براى خودش مجسم كند و از عملشان سر در آورد. درواقع، وقتى پذيرفته شد كه در پشت اشياى واقعى، نيروهاى پنهانى نهفته است كه مستقيماً ديده نمى شوند، لازم است وسايلى يافت شوند كه بتوانند به آن ها معنايى بدهند. اين وسايل نمادهاى دينى هستند و نماد وسيله زبانى غيرمتكلم است كه اجازه مى دهد اراده موجودات فوق طبيعى را، كه حرف نمى زنند، فهميده شود.( )ماكس وبر در تحليل دين، در برخى از زمينه ها، با ماركس موافق است. يكى از وجوه اشتراك او با ماركس، خصلت راديكالى (توجه به ريشه هاى مشكلات اجتماعى) تحليل آنان از جامعه است. در واقع، آنچه را ماركس بيگانگى كارگر از وسايل توليد نام مى بُرد، وبر بيش تر گسترش داده و به صورت مفهوم جامع تر حكومت عقل بر زندگى جديد در آورد.( )ازنظر وبر، عقايد دينى منافع مختلف گروهى را حقانيت مى بخشد و بر خلاف ماركس، كه معتقد است تنها اقتصاد و زيربناى اقتصادى است كه بر دين و فرهنگ و روبناى فكرى اثر مى گذارد و آن را تعيين مى كند، معتقد است باورهاى دينى به نوبه خود، بر اقتصاد و زندگى روزمّره اثر گذاشته و عامل تعيين كننده آن هاست. در نهايت، وبر در جوامع جديد، نقش مذهب را بسيار ضعيف مى داند. انسان نوين خدايان را از صحنه بيرون مى راند و آنچه را در دوران پيش، با بخت، احساس، سودا و تعهد تعيين مى شده، عقلانى كرده و تابع محاسبه و پيش بينى ساخته است.( )