کندوکاوی درمبانی نظری سکولاریسم

محمدحسن قدردان قراملکی

نسخه متنی -صفحه : 9/ 6
نمايش فراداده

وى درباره تأثير رويكرد مزبور در ايمان مردم مى نويسد: «بدينسان، مايه ى تعجب بود كه بخشى از شور و غوغاى مردم عليه تكامل، تغيير جهت داده و به معارضه با وثاقت و اعتبار كتاب مقدس تبديل شده بود.»( )

د ـ كتاب مقدس; بازتاب فرهنگ زمانه

بعضى از متألّهان مسيحى هر چند دستنويس بودن كتاب مقدس را مى پذيرفتند، اما مدعى بودند كه نويسندگان در تأليف كتاب مقدس، مؤيَّد به نيروى الهام و روح القدس بودند و نويسندگان به نوعى، تجربه دينى خود را، كه در حقيقت بازتاب وحى است، در قالب كتاب مقدس منعكس نمودند. الهيات اعتدالى انديشه مزبور را تبليغ مى كرد.( ) شوراى نخست واتيكان اعتقاد كاتوليك ها را در عصر جديد چنين اعلام نمود:

«اين كتاب ها چون با الهام از روح القدس نگاشته شده اند، مى توان گفت: نويسنده آن ها خداوند است.»( ) تفسيرگرايان تأويلى (هرمنوتيست ها) در گام ديگرى، حتى قرائت مزبور را از كتاب مقدس رد نمودند و گفتند: كتاب مقدس نه بازتاب وحى و الهامات، كه بازتاب فرهنگ زمانه خود نويسندگان است; چرا كه نويسندگان انسان هايى عادى بودند كه در نگارش كتاب مقدس، از نظر گاه ها، علايق خاص، مسلّمات و مقبولات رايج عصر خود متأثر بودند و آن ها را به نوعى، در كتاب مقدس منعكس مى نمودند و اعتبار و حجيّت آن متعلق به بيست قرن پيشين مى شود.

ايان باربو در اين زمينه مى نويسد: «در نگرش نوين به كتاب مقدس، توجه به نظرگاه ها و علايق فردى نويسندگان باستان وهدف هايى كه در نگارش اين گونه متون داشته اند و نيز محيط و مقتضيات تاريخى عصر زندگى آن هامعطوف شده است و آنچه در اين ميان به تحقق پيوسته است اين است كه اينان انسان هاى عادى اند كه از مقبولات و مسلّمات زمانه خويش برخوردارند و آن ها را همراه با مقدار معتنابهى افسانه و مطالب افسانهوار تركيب مى كنند و به تحرير در مى آورند ... بسيارى از نوخواهان به اين نتيجه رسيده بودند كه كتاب مقدس ارزش دينى اندك دارد.( )

جان هيك نيز كتاب مقدس را بازتاب فرهنگ باستان و دوران ماقبل علمى وصف مى كند.( )

رويكرد جديد به كتاب مقدس آن را رديف كتاب هاى معمولى و عادى قرار داده بود و تفسير تأويلى در محافل علمى از مقبوليت تام برخوردار بود، به گونه اى كه حتى كليسا نه تنها آن را مى پذيرفت، بلكه رعايت مبانى و اصول آن را نيز به مفسران جديد توصيه مى كرد. واتيكان در يكى از اجلاسيه هاى خود (1943) اعلام نمود: «مفسران جديد بايد در تتبّعات خويش، كاملاً روحيه روزگاران دور دست را با كمك تحقيقات تاريخى، باستان شناسى، قوم شناسى و ساير علوم، استدراك نمايند تا دقيقاً پى ببرند وجوه تعبيراتى كه نويسندگان هر يك از اسفار يا اناجيل در نگارش خويش به كار برده اند فى الواقع، چه معنايى دارد.»( )

حاصل آن كه مواجهه كتاب مقدس و الهيات جزمى كليسا با انديشه انتقادى نه تنها قداست و نقد ناپذيرى آن را مخدوش كرد، بلكه با اثبات دستنويس بودن كتاب مقدس و بالاتر از آن، نمود و انعكاس فرهنگ عصر باستان در كتاب مقدس، معرفت دينى جزمى جاى خود را به معرفت دينى نسبى داد، به گونه اى كه آموزه هاى كتاب مقدس و به تبع آن، سنّت كليسا به دليل تأثّر از فرهنگ زمانه خود، احتياج به يك بازنگرى كلى و متناسب با فرهنگ زمان حاضر داشت. اين گونه تلقّى از دين منجر به نفى اصول و بنيادهاى ثابت در دين مى شود و فرجام آن به نسبيّت و تفسير به رأى كردن آموزه هاى دين منتهى مى گردد.

دين در چنين فرضى، فاقد موضعى ثابت و فعّال است و از آن جا كه در حوزه معرفتى خود، در موضع انفعالى قرار گرفته، به طريق اولى، در عرصه هاى ديگر مانند سياست و حكومت فاقد موضع اصولى و ثابت خواهد بود و صحنه را براى فلاسفه دينى و سياسى و همچنين حكومت ها ترك خواهد كرد و بدين سان، خود به خود، به حاشيه نشينى بسنده خواهد كرد.

6ـ ديانت شخصى (Pietism)

اصول اعتقادى و معرفتى مسيحيت با ظهور مكاتب و ايسم هاى مختلف (كه شرح بعضى از آن ها گذشت و به برخى ديگر اشاره خواهد شد) هر روز يكى پس از ديگرى، اعتبار و قداست خود را از دست مى داد و به نظر مى رسيد ك كليسا در حوزه معرفت دينى و سامان دهى آن، حرفى براى عرضه نداشت و از اين رو، تمايل داشت اساس ديانت را در تجربه دينى و شهود قلبى افراد و متديّنان تفسير كند. اين درحالى بود كه در سده هفدهم و هجدهم، برخى از متكلمان و دين پژوهان تعريفى فردى و روان شناختى از دين ارائه مى دادند. بعضى حتى آن را به يك ذوق و احساس شخصى تنزّل داده بودند كه مى توان از جيمز و شلايرماخر نام برد.( )

انحصار ديانت به تجربه و شهود اشخاص متعدد و ناديده گرفتن آموزه هاى معرفتى موجب قطع رابطه دين با خداوند و مابعدالطبيعه مى شود كه اين با الهيات و ديانت سنّتى مسيحيت و كليسا سازگارى نداشت. فردريك كاپلستون، مورّخ معاصر فلسفه، در اين باره مى نويسد: «پارسا مذهبى، جنبشى بود كه در اواخر قرن هفدهم در كليساى لوترى پديد آمد، هرچند حقاً نمى توان گفت كه پارسا مذهبى دين را به احساس صرف تقليل مى داد، ولى در هر حال، هيچ ]گونه [همدلى با مابعدالطبيعه يا با الهيات مدرسى نداشت، بلكه برايمان شخصى و زندگى درونى تأكيد مىورزيد.»( )

اما رواج الحاد و بى دينى در جهان غرب آيين مسيحيت را به گونه اى تحت الشعاع خود قرار داده بود كه مكتب شريعت قلبى، احياى مسيحيت سنّتى به حساب مى آمد. باربور مى نويسد: «رونق و رواج ديانت شخصى (= شريعت قلبى) در نيمه دوم قرن هيجدهم، به منزله تجديد حيات نيرومندانه مسيحيت سنّتى بود. شور دينى جديد، هم در ملل و هم در نحل درگرفته بود و ديانت تجربه از نور زنده شده بود.»( )

نگرش مزبور به دين و انحصار گوهر آن در احساس و شهود جايى براى سكولاريزاسيون نمى گذارد; چرا كه تعريف مزبور از دين خود صورت افراطى سكولاريسم است و سكولارها مدت ها پيش در انتظار آن به سر مى بردند: «در يك جامعه بسيار سكولار شده، بر انتظار و در خواست اجتماع از دين و جنبه روحانى دين تأكيد شده و حالتى عارفانه و باطنى به خود مى گيرد، در حالى كه در يك جامعه اى كه بيش تر نشان دينى بودن دارد، انتظار اجتماعى بيش تر در جهت يك دين سرگرم به امور دنياست.»( )

سكولاريسم و پلوراليسم: رابطه اين دو رابطه ى تنگاتنگ و دو طرفه است، به گونه اى كه در باليدن، به همديگر مدد مى رسانند. در جامعه هايى كه دين در آن نقش طفيلى و حكومت، سيطره و اقتدار دارد، پلوراليست ها بيش تر مى توانند با خيال راحت به عرضه و ترويج مرام خويش بپردازند.