اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براى او باز كنيد.
زبير صف ها را شكافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت ، باز از جانب ديگر در ميان صفوف لشكر اميرالمومنين عليه السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ كسى را زخمى نكرد، به جاى خويش بازگشت و گفت :
اى پسر! آيا اين حمله بزدلان است ؟ عبدالله گفت : حمله نيكو بود اما كسى را زخمى نكردى و اكنون كه زمان كار زار و جنگ است ، ما را رها مى كنى !
زبير گفت : اى تيره بخت ! سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را گوش دادم و عهد و پيمانى مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهى يافتم ، سزاوار نيست به خاطر تو خود را به دوزخ اندازم . (31) پس از ميان لشكر بيرون رفت ، در حالى كه از كرده خويش در حق على عليه السلام پشيمان بود.
قتل زبير بن عوان زبير پس از بيرون رفتن از لشكر عايشه ، پنجاه سوار به عقب او تاختند تا او را باز گردانند، زبير بر آن پنجاه نفر حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت ، بعد به راه خود ادامه داد تا به جاى رسيد كه وادى السباع نام داشت ، و در آنجا به نزد قوم بنى تميم فرود آمد.
مردى از قوم بنى تميم به او گفت : اى زبير چرا لشكر را رها كردى ؟ زبير گفت : چون عزم جنگ و قتال با على بن ابى طالب عليه السلام را داشتند، من تحمل نكردم . پس آن مرد سكوت كرد. زبير پس از خوردن طعام و نوشيدنى و اقامه نماز به استراحت پرداخت چون به خواب رفت آن مرد كه نامش عمرو بن جرموز بود شمشيرى بر سرش فرود آورد و او را به قتل رسانيد. آن گاه سر زبير و شمشير و انگشتر و اسب او را پيش اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد. (32) اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار متاءثر شد. در آن هنگام شمشير زبير را در دست گرفت و فرمود: اين شمشيرى است كه رنج بسيارى از چهره رسول خدا زدوده است زبير با اين شمشير در راه خدا جهاد كرد.
اما تو اى عمر و بن جرموز! چرا او را كشتى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كردم از كشتن او راضى هستى و خوشحال مى شوى .
على عليه السلام گفت : واى بر تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود: بشارت دهيد كشنده زبير را به آتش دوزخ .
عمرو بن جرموز نيز نگران و ناراحت برخاست و بيرون رفت .
على عليه السلام در ميان سپاهيان خويش قرار گرفت و گفت :
ايها الناس ! غضوا ابصاركم و اكثروا من ذكر ربكم ، و اياكم و كثرة الكلام فانه فشل .
اى ياران من ، چشم از دنيا ببنديد، زياد سخن نگوييد چون سخن زياد موجب فشل و سستى است .
عايشه از لشكرگاه خويش به على عليه السلام نگاه مى كرد كه اصحاب خود را تشويق و ترغيب به مقاومت و ايثار مى كند.
اهل بصره به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام تير مى انداختند و بسيارى از آنان را زخمى كردند، ولى على عليه السلام خاموش بود، ياران او گفتند، يا اميرالمؤ منين ! اين قوم گستاخى بسيار مى كند و تيرهاى آنان بسيارى را زخمى كرده است .را دستور جنگيدن با آنان را نمى دهى ؟ انتظار چه چيزى را مى كشى ؟ اميرالمؤ منين على فرمود:
در فكر آنم كه خويشتن را از جنگ معذور دارم ، اما اكنون مى بينم كه نصيحت نمى پذيرند و جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشكر ما را مجروح كردند، ديگر عذرى باقى نمانده است .
پس زره خويش را پوشيد و شمشير حمايل كرد و عمامه بر سر بست و بر دلدل نشست ، قرآن بر دست گرفت و آواز داد:
اى ياران ! كدام يك از شما ايمن قرآن را در ميان آن قوم مى برد و آنان را به اوامر و نواهى كه در آن