جنگ های امام علی(علیه السلام) در پنج سال حکومت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
زبير بن عوان كجاست ؟ بگوييد تا نزد من آيد.جمعى گفتند يا اميرالمومنين ! زبير مجهز به صلاح آماده رزم است و شما هيچ حربه اى با خود ندارى و اين درست نيست .على عليه السلام گفت : باكى نيست ، او را بخوانيد تا بيايد، چون زبير بن عوان حاضر نشد على عليه السلام بار ديگر بانگ برآورد كه زبير بن عوان كجاست ؟ بگويد به نزد من آيد.زبير پيش آمد، چون عايشه نظرش به زبير افتاد، فرياد برآورد كه هم اكنون است كه اسماء بيچاره و بيوه شود.به او گفتند: اى عايشه ! نگران نباش على عليه السلام بى صلاح به ميدان آمده و با زبير سخنى دارد. زبير به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد، على عليه السلام پرسيد، اى زبير! اين چه كارى است كه انجام مى دهى ؟ و چه چيزى تو را وادار به جنگ با ما كرده است ؟ زبير گفت : طلب خون عثمان مرا وادار به جنگ با شما كرد.اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : تو و يارانت او را كشتيد، و خون عثمان از شمشير شما مى چكد، پس خويشتن و يارانت را قصاص كن . اى زبير!، را به خداى يگانه سوگند مى دهم آيا به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:اى زبير! آيا على را دوست مى دارى ؟ تو گفتى : چرا دوست ندارم ! او دايى زاده من است .آن گاه پيامبر فرمود: روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت كنى و بر او شمشير بكشى ، و يقين بدان كه تو آن روز ناحق و ظالم باشى .زبير گفت : بلى يا ابو الحسن اين چنين بود.باز اميرالمؤ منين على فرمود:تو را سوگند به خداى كه قرآن را نازل فرمود، به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزل عمر بن عوف مى آمد و تو در خدمت او بودى و او دست تو را گرفته بود.من نيز پيش شما آمدم و رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من درود فرستاد و من در روى او خنديدم ، و تو گفتى اى پسر ابو طالب ! چرا نخست بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام نگفتى ؟ هرگز دست از تكبر برنمى دارى .آن حضرت فرمود: آهسته باش اى زبير! كه على متكبر نيست ، روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت و منازعت كنى و تو در آن روز ظالم و نا حق باشى .زبير گفت : آرى چنين بوده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله اين چنين فرموده وليكن اى ابو الحسن ! من اين سخن را فراموش نكرده بودم . اگر پيش از اين به ياد مى آوردى هرگز بر ضد تو جنگ را تدارك نمى كردم و حال آنكه سخنان را به ياد من آوردى از جنگ منصرف مى شوم و باز مى گردم . (30) زبير اين كلمات را گفت و بازگشت و به نزد عايشه رفت .عايشه گفت : اى زبير! ميان تو على چه گذشت .زبير گفت : كلماتى را على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقرير كرد و به ياد من آورد.آن گاه گفت : اى عايشه ! به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف و جنگى شركت مى كردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم ؛ اما امروز در برابر على بن ابى طالب عليه السلام مقاومت و ايستادگى را در غايت و تحير و شك مى بينم .عايشه گفت : اى زبير! معلوم است كه از شمشير على عليه السلام ترسيدى البته اگر از شمشير على عليه السلام بترسى عيبى و عارى بر تو نيست كه پيش از تو مردان بسيارى از آن ترسيده اند.عبدالله پسر زبير گفت : اى پدر مثل اينكه مرگ سرخ را در شمشير على عليه السلام ديدى و از آن ترسيدى و پشت به جنگ مى كنى .زبير گفت : اى فرزند! تو هميشه بر من شوم بودى . عبدالله گفت : من شوم نبودم بلكه تو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا كردى و مهر ننگ بر پيشانى ما زدى كه با آب دريا هم آن را نتوان شست .زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده ، به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد،