در آن هنگام عمروعاص با افراد قبيله ربيعه در حال سخن بود، اميرالمؤ منين على عليه السلام در ميان افراد خويش ايستاد و فرمود:اى ياران و دوستان و اى هواداران من ، امروز آوازه شجاعت و دليرى شما در ميان همه قبايل به گوش خاص و عام رسيده است . به بركت نام خداى تعالى به پيش رويد، وقار و سكينه را شعار خويش سازيد، زهد و صلاح را زينت رفتار و سكنات خود قرار دهيد و از خير و نيكى غافل نباشيد.بدانيد با ابتر ابن ابتر و ابن آكلة الاكباد و وليد بن عقبه مى جنگيد، من ايشان يا به دين حق و اره هدايت مى خوانم آنان مرا به خوردن حرام و پرستيدن اصنام (80) دعوت مى كنند. اينان جماعتى فاسق و فاجرند، كه بندگان خدا را از راه خدعه در گرداب فتنه انداختند با شعار دروغ و سخن بهتان اهل شام را به جنگ ما آوردند، با جديت مى خواهند انوار شريعت محمدى صلى الله عليه و آله را فرونشانند و ميان امت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله تفرقه انداختند. والله متم نوره و لو كره الكافرون .سپس دست ها را به طرف آسمان بالا برد و اين دعا را خواند:اللهم اقلل حدهم وشتت كلمتهم ، فانه لا يذل من واليت و لا يعز من عاديت .
آمادگى لشكر على عليه السلام براى پيكار
لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام آماده قتال و جدال با اهل بغى و كفر شده روى به ميدان آوردند دو لشكر به يكديگر نزديك شدند.مبارزى از اهل شام به نام غرار بن ادهم بيرون آمده ، بين دو صف جولان مى داد و مبارز مى خواست ، گفته شد در لشكر شام ، سوارى از او شجاع تر و قوى تر نبود و لشكر على عليه السلام چون او را مى شناختند لذا كسى به مبارزه او بيرون نرفت .غرار در اثناى جست و خيز و جولان چشمش به سوارى از اصحاب اميرالمومنين افتاد.پرسيد: اين سوار كيست ؟ گفتند: عباس بن ربيعة هاشمى .غرار با غرور و نخوت گفت ، آيا رغبت به مبارزه دارى ؟ عباس گفت : چرا رغبت ندارم ! من دنبال تو مى گشتم . از اسب فرود آى تا پياده جنگ كنيم .هر دو از اسب فرود آمده ، آماده نبرد شدند، دو لشكر دست از جنگ كشيده تا مبارزه آنان را نظاره كنند و آن دو با شمشير به يكديگر حمله كردند.چون هر دو زره داشتند شمشير كارگر نبود، اميرالمومنين عليه السلام از دور نگاه مى كرد ولى يار خود را نمى شناخت ، عباس در اثناى شمشير زنى ، چشمش به زره غرار كه خللى داشت افتاد فرصت را غنميت شمرده شمشير از آن ناحيه وارد كرد و غرار را به دو نيم كرد. آواز تكبير اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام بلند شد.على عليه السلام پرسيد اين مبارز از كدام قبيله است كه ما را مسرور گردانيد.گفتند: از قبيله بنى هاشم و نام او عباس بن ربيعه است .اميرالمومنين او را صدا زد و گفت : اى عباس ! عباس گفت لبيك يا اميرالمومنين . حضرت فرمود: اى عباس ! مگر نگفتم تو و عبيدالله بن عباس بدون اجازه من به ميدان حرب وارد نشويد.