در اين روز خاك زمين از خون اصحاب جمل سرخ شد. ياران اميرالمومنين عليه السلام از هر سو حمله مى كردند و آثار پيروزى بر سپاه على عليه السلام ظاهر گشت ، آخر الامر جمعى از اصحاب جمل تاب مقامت نياورده ، فرار را بر قرار اختيار كردند.شتر عايشه همچنان پا بر جا بود و جماعتى از او دفاع مى كردند تا اين كه اميرالمؤ منين على عليه السلام آواز بلند كرد: آن شتر را پى كنيد كه آن شيطان را نگه داشته است .ياران على عليه السلام به سوى شتر دويدند، عبدالرحمن بن صرد التنوخى خود را به شتر عايشه رسانيد و با شمشير بر هر دو پاى شتر زد و او را پى كرد. شتر بر زمين افتاد و سينه بر خاك نهاد، عمار ياسر تنگ شتر را با شمشير بريد و هودج بر زمين افتاد و اميرالمؤ منين على عليه السلام به سرعت رد حالى كه بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار بود خود را به عايشه رسانيد و گفت : اى عايشه ! آيا رسول خدا به تو دستور داده بود كه چنين كنى و بين مسلمين جنگ راه ندازى ؟ عايشه گفت : اى على ! حالا كه پيروز شدى و بر من غالب گرديدى نيكوى و احسان كن .اميرالمومنين عليه السلام به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهر خود را درياب و نگذار غير از تو كسى به نزديك شود.محمد به سوى خواهر دويد و دست در هودج كرد تا او را بيرون آورد.عايشه گفت : تو كيستى كه دست در هودج انداختى ؟ محمد گفت : ساكت با. من محمد برادر تو هستم . اى خواهر! با خويشتن كردى آنچه كردى و آبروى خود را بردى ، خدا را عصيان و خود را رسوا نمودى و در معرض هلاكت قرار دادى .پس محمد بن ابى بكر، عايشه را به شهر بصره برد و در سراى عبدالله بن خلف الخزاعى فرود آورد.عايشه گفت : اى محمد!تو را به خدا سوگند مى دهم عبدالله زبير را نزد من حاضر كن ، كه از سرنوشت او هيچ خبر ندارم .محمد گفت : چرا عبدالله زبير را مى طلبى ، اين همه رنج و مشقت از جانب عبدالله به تو رسيده است .عايشه گفت : مرا نرنجان و او را حاضر كن ، او خواهر زاده تو است و اين مار را برايم بكن .محمد به ميدان جنگ رفت ، عبدالله به شدت مجروح و در گوشه اى افتاده بود، او را به نزد عايشه آورد.چون عايشه او را در اين حالت ديد به گريه افتاد و به محمد گفت : اى برادر! برو و از على بن ابى طالب عليه السلام براى او امان بخواه و احسانت را به اتمام برسان .محمد بن ابى بكر به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و براى عبدالله بن زبير امان خواست .