بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه حكومت به دست معاويه افتاد، روزى ام سنان براى رفع مشكلى و درخواست حاجتى از مدينه به شام نزد معاويه رفت ، اجازه ملاقات خواست چون به نزد معاويه شست ، معاويه گفت :اى ام سنان ! آن سخن هاى زشت و دشنام هايى كه در جنگ صفين به اهل شام مى دادى و قوم خود را بر ما تحريض مى كردى به ياد دارى ؟ ام سنان گفت : بلى ، اما اسلاف تو، بنى عبد مناف ، بعد از عفو بار، ديگر بازخواست نمى كرد. تو نيز چنين با* معاويه گفت : راست مى گويى ولى تو در روز جنگ صفين در مردانگى على عليه السلام و دون همتى و زبونى اهل شام شعرها مى گفتى .ام سنان گفت : بلى اشعارى را هم مى گفتم ، اگر اميرالمؤ منين على عليه السلام زنده بود من هرگز به نزد تو نمى آمدم ، چون او را از جان خود بيشتر دوست مى داشتم . و الحق كه وى سزاوار اين چنين تعريف و توصيف هم بود. تازه زبان من از وصف صفات حميده على عليه السلام قاصر است ، و يكى از هزار را نمى توان توصيف كرد.معاويه پرسيد: حاجت تو چيست ؟ ام سنان گفت : مروان بن حكم عامل تو در مدينه بر مردم مسلمان ستم مى كند و قبيله مرا بازخواست مى كند، از تو مى خواهم او را از اين كار باز دارى .معاويه : وعده اجابت به ام سنان داد و يك شتر و ده هزار درهم هديه به او عطا كرد و او را راهى مدينه كرد.
توطئه معاويه
اميرالمؤ منين على عليه السلام اشعث بن قيس رئيس قبيله كنده را بنا به عللى از رياست عزل و علم او را به حسان بن مخدوج از قبيله ربيعه سپرد. جماعتى از بزرگان قبيله كنده به خشم آمدند و به قوم ربيعه اعتراض كردند و آشوب و غوغا به راه انداخته و به يكديگر ناسزا مى گفتند.حسان بن محدوج برخاست و به اشعث بن قيس گفت : اين علم قوم من از آن تو باشد و پرچم تو را براى خودم بر مى دارم .اشعث گفت : معاذالله ، اين كار را نمى كنم .چون خبر عزل اشعث به معاويه رسيد، شاعر مخصوص خود را فرا خواند، و گفت : ابياتى چند در وصف اشعث بسراى و او را تهييج كن تا به سوى ما آيد.چون آن ابيات به قوم كنده رسيد؛ شريح بن هانى مذحجى برخاست و گفت :اى اهل يمن ! معاويه قصد نفاق و شقاق در ميان ما را دارد تا برادران را به جان هم اندازد؛ معاويه دشمن خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين على عليه السلام است ؛ هوشيار باشيد و از مكر و