روزى ابن ملجم مرادى از كوچه اى در شهر كوفه عبور مى كرد، صداى شادمانى و سرور از خانه اى بلند بود، صداى طبل و مزمار به گوش مردم مى رسيد. عبدالرحمن بن ملجم آنان را از صوت مزمار نهى كرد.زنان از آن منزل خارج شدند، در آن ميان زنى به نام قطام بنت اصبع تميمى را ديد، او بغايت زيبا و با جمال بود چون عبدالرحمن او را بديد دلباخته وى شد. به دنبالش رفته به او گفت :اى زيباروى ! آيا همسر دارى يا خير، اگر او را شوى نباشد من تو را خواستارم .قطام گفت : من نيز محتاج شويم ، اما با من بيا تا با خويشان و اولياى خود مشورت كنم . او را به دنبال خويش به منزلى كشاند، قطام به داخل خانه اى رفت خود را به لباس و زيور بياراست به خادمش گفت او را به داخل بخوان .عبدالرحمن بن ملجم وقتى داخل شد وى را ديد، عقل از دست داده ، از ناز و كرشمه و جمال او مبهوت و حيران ماند گفت : آيا حاضر به همسرى با من مى شوى ؟ قطام گفت : شرط ازدواج من سه هزار درهم يك بنده و يك كنيز است .ابن ملجم گفت قبول دارم .قطام گفت : شرط عمده ديگرى هم دارم و آن كشتن على بن ابى طالب عليه السلام است .ابن ملجم بر خود لرزيد و كلمه استرجاع بر زبان آورد و آن گاه گفت واى بر تو، چه كسى جرئت و قدرت كشتن على عليه السلام را دارد.او پهلوانى چابك و شير ميدان و صاحب ذوالفقار و كشنده قهرمانان است .قطام گفت : از كلام زياد بپرهيز، بدان حاجتى به مال ندارم ، فقط قتل على بن ابى طالب عليه السلام را مى خواهم كه پدر ^(129) و برادر و عم مرا در جنگ نهروان به ضربت شمشير بكشت .ابن ملجم راضى شد، حضرت را در نماز ضربتى زند پس به قطام گفت : او را با اين شمشير يك ضربت بزنم ، قطام شمشير از او ستاند تا زهر آگين كند.ابن ملجم به منزل خويش رفت و پيوسته در انديشه اين جنايت بود.روز اميرالمؤ منين بر منبر كوفه نشست و خطبه اى خواند، پس از خطبه به فرزندش حسين عليه السلام فرمود:چند روز به ماه رمضان مانده است ؟ حسين عليه السلام عرض كرد: هفده روز يا اميرالمؤ منين !حضرت دست بر محاسن گذاشت و فرمود:والله ليخضبنها بالدم اذ انبعث اشقاها؛