در اثناى زمانى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه منتظر انقضاى مدت قرارداد حكميت بود، تا مجددا به جنگ با معاويه اقدام كند؛ طايفه اى عباد و نساك از خواص اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به تعداد چهار هزار نفر با هم متفق و متحد شده از كوفه بيرون رفتند و حزب تشكيل دادند.آنان با شعار لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى به مخالفت با اميرالمؤ منين على عليه السلام برخاستند.اى طايفه با تبليغات فراوان توانستند كه هشت هزار نفر ديگر را همفكر خود كنند و لشكر دوازده هزار نفرى فراهم آورند، در موضع حروراء ^(120) اردو زدند و فردى به نام عبدالله بن كواء را امير خود قرار ساختند.اميرالمؤ منين على عليه السلام عبدالله بن عباس را به سوى آنان فرستاد تا بپرسد چه مى گويند و چه مى خواهند! براى كدام مقصود اجتماع كردند!عبدالله بن عباس نزد آنان رفت ، چون او را ديدند با آواز بلند گفتند: واى بر تو اى ابن عباس ! آيا تو هم مثل اميرت على بن ابى طالب عليه السلام كافر شدى ؟ عبدالله گفت : يكى از شما كه عالم تر است نزد من آيد تا با هم سخن بگوييم . عتاب بن اعور ثعلمى به سوى عبدالله آمد و دو مقابلش ايستاد، و هر چه مى گفت از قرآن مى گفت و گويا همه قرآن را حفظ كرده ، و بر معانى آن واقف بود، سخنهاى بسيارى گفت بن عباس همچنان ساكت و خاموش ماند.عبدالله بن عباس سر برداشت و گفت :آنچه خواستى گفتى ، اگر چه بر معانى قرآن واقفى ! ولى به اشتباه افتادى و از راه راست منحرف شدى ، حال گوش كن تا ضرب المثلى بزنم . اى عتاب ! بگو بدانم سراى اسلام از آن كيست و هر چه كسى آن را بنا كرده است .عتاب گفت : دار اسلام از آن خداست كه به دست انبيا و پيروان انبيا بنا شده است ، جماعتى به انبيا مؤ من و طايفه اى كافر شدند تا خداى بزرگ ، خاتم الانبياء محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را براى آبادى آن سرا فرستاد.عبدالله گفت : آيا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله پايه هاى اين امارت را محكم كرد و حدود آن را معين فرمود يا خير؟ عتاب : بلى حدود آن را معين و عمارت آن را محكم كرد، به طورى كه تا قيامت بر جاى بماند.عبدالله آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد يا در ميان ماست .؟ عتاب رحلت كرد.عبدالله : راست گفتى ، بدان كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله سراى اسلام را محكم كرده ، و اميرالمؤ منين على عليه السلام را وصى خويش قرار داده تا اين سراى آباد، خراب و ويران نشود.شما از حق بر نگرديد و با او مخالفت نكنيد و خود را به هلاكت نيندازيد.عبدالله بن عباس نصيحت هاى بسيارى كرد و پندهاى فراوان گفت ، اما او قانع نشد و گفت شما چرا حكميت عمروعاص را پذيرفتيد و چرا اكنون به جنگ بر نمى خيزيد؟ عبدالله گفت : ما پيمان بستيم تا يك سال با هم جنگ نكنيم و اينك منتظريم تا مدت پيمان منقضى شود و على بن ابى طالب عليه السلام كسى نيست كه از حقى كه خداوند برايش قرار داده است ، عقب نشيند.خوارج فرياد برآوردند و گفتند: هيهات اى ابن عباس ! ما امروز ولايت و بيعت على بن ابى طالب عليه السلام را نمى پذيريم ، برو و به على بن ابى طالب عليه السلام بگو تا نزد ما آيد، احتجاج كنيم و كلام او را بشنويم تا چند مى گويد، شايد از جنگ منصرف شويم .عبدالله بن عباس به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و آنچه واقع شد به عرض رسانيد.اميرالمؤ منين على عليه السلام به همراهى يكصد نفر از نخبگان خويش به حروراء به ديدار آنان رفت از آن طرف عبدالله بن كواء با يكصد نفر از خواص در برابر آن حضرت آمد.على عليه السلام فرمود: اى ابن كواء سخن بسيار است ، اما بگو تا بدانم يارانت چه مى گويند و از من چه مى خواهند؟ عبدالله بن كوا گفت : اگر نزديك تر بيايم از شمشير تو در امان هستم ؟