لشكرهاى شام و عراق به همديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به نام ابى (69) نوح كه از متكلمين صاحب فضل و علم بود، به على عليه السلام گفت :يا اميرالمومنين ، آيا اجازه سخن گفتن با ذى الكلاع كه مردى از اقوام ما و فعلا از سرداران اهل شام است مى فرمايى ؟ اميد است او را به خويش جذب كنم .اميرالمومنين فرمود: انصراف مردى مثل ذى الكلاع كارى دشوار است . تو مخيرى او را ملاقات كنى يا برايش نامه بنويسى .ابى نوح در مقابل لشكر معاويه ايستاد و ذى الكلاع را به گفت و گو فرا خواند.ذى الكلاع از معاويه اجازه خواست ، معاويه گفت : يقين دارم تو بر هدايت و او بر ضلالت است و شك ندارم كه تو بر حق و او بر باطل است ، اما اختيار با توست .پس ذى الكلاع در مقابل ابى نوح آمد و گفت : هر سخنى دارى ، بيان كن ؟ ابى نوح گفت :من دوست تو هستم و نصيحت من به تو سزاوارتر از ديگران است .بدان معاوية بن ابى سفيان در اين جنگ خطا كار است ، و شما او را پيروز مى كنيد؛ معاويه از آزاد شدگان فتح مكه است كه خلافت بر او جايز نيست ، به غلط ادعاى خلافت دارد و شما به خطا او را متابعت مى كنيد و موافق او هستيد. در طلب خون عثمان به خطا مى رود و شما به پيروى او به خطا مى رويد، چون عثمان وارثى غير از معاويه دارد، و معاويه ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را به دروغ متهم به قتل عثمان مى كند و شما او را به خطا تصديق و يارى مى كنيد.اى ذى الكلاع ! در زمان قتل عثمان ما در مدينه حاضر بوديم و شما غايب ، و ما بهتر از شما مى دانيم .مسلمان ريختن خون او را مباح دانسته و او را كشتند.خداى تعالى در روز قيامت خيرالحاكمين است ، بعد از كشته شدن عثمان ، مردم از مهاجر و انصار و غير آنان به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رفته و او را از خانه بيرون كشيده با ميل و رغبت براى خلافت