معاويه به عبيدالله بن عمر خطاب روى كرد و گفت : اى برادر زاده امروز از تو توقع دارم كارى بكنى تا اهل شام زا شجاعت و مردانگى تو شاد شوند.عبيدالله زره و كلاه خود پوشيده و دستارى سياه بر پيشانى بست ، شمشير پدرش عمر بن خطاب را حمايل كرده به ميدان نبرد رفت و مبارز خواست ، محمد بن حنفيه قصد مبارزه با او را كرد، اميرالمؤ منين على عليه السلام او را صدا زد و گفت اى فرزندم باز گرد.محمد بن حنفيه گفت ، چرا باز گردم ، به خدا سوگند، اگر پدر او هم مرا به مبارزه دعوت مى كرد به جنگ او مى رفتم و باكى نداشتم .اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى پسرم خاموش باش ، در حق پدرش سخن نگو، عبيدالله بن عمر چون ديد كسى به مبارزه او رغبت نمى كند اسب پيش تاخت و به ميسره لشكر اميرالمومنين عليه السلام كه به عهده ربيعة بن عبد قيس و ياران او بود حمله كرد، هر كه را مى ديد نيزه مى زد و رجز مى خواند.پس عبدالله بن سوار عبدى (78) از ميسره لشكر على عليه السلام بيرون آمد و عبيدالله با نيزه به او حمله كرد، و هر دو با نيزه با يك ديگر به نبرد پرداختند. عاقبت عبدالله بن سوار او را نيزه اى زد و بينداخت و عبيدالله بن عمر بلافاصله جان داد.
لشكر معاويه بعد از قتل عبيدالله بن عمر
با كشته شدن عبيدالله بن عمر هر دو لشكر به جنب و جوش در آمدند، معاويه از مرگ عبيدالله حسرت بسيار خورده به شدت اندوهگين شد. رؤ ساى لشكر و سران قبايل نيز به هيجان آمده و در طلب خون عبيدالله و انتقام او بر آمدند به طورى كه هشتاد علم رد پيش روى معاويه برافراشته شد، كه زير هر علم بيش از هزار نفر اجتماع كردند، معاويه رئيس اين هشتاد علم را از قوم حمير به نام اصبغ بن ذى الجوشن قرار داد، و همگى آماده جنگ شدند.از جانب ديگر اميرالمومنين على عليه السلام لشكر خويش را فرا خواند، عمار ياسر با جماعتى از سران لشكر و امرا و اعيان سپاه در ميدان حاضر شدند و مبارزان را آواز دادند، لشكر اميرالمومنين از پياده و