معاويه سالها بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام جوياى عبدالله بن هاشم شد، گفتند او بيمار است و در بصره به مداواى خويش مشغول است ، به عاملش در بصره نوشت تا عبدالله هاشم را به شام بفرستد؛ چون او را به نزد معاويه حاضر كردند. معاويه به او نگريست ديد بى اندازه لاغر و نحيف شده است ، گفت :بنشين ، عمروعاص رو به معاويه كرد و گفت :اى امير! كار او را به من واگذار تا سزاى او را بدهم آنچه از او، پدر و برادران او در صفين رنج و غصه كشيدم يكجا تلافى كنم و با شمشير آبدار دمار از روزگار او برآرم تا بداند برا مثل منى نبايد لاف مردى مى زد.عبدالله گفت :اى پسر عاص ! هنوز باد نخوت از دماغت بيرون نكردى و كاسه جهالت از دست ضلالت بر زمين نگذاشتى ، آيا به ياد دارى كه در صفين تو را به آواز بلند به مبارزه خواندم و مانند روباه از من مى گريختى ؟ حقه بازى مى كردى ، به يقين اگر در مقابل من قدم گذاشته بودى ، تو را در گرداب هلاكت مى انداختم ، و شمشير پرگوهر را از خون بد گوهر سيراب مى كردم .چون عبدالله به عمروعاص بدين شكل جواب داد معاويه از بيان لطيف و كلام بليغ او تعجب كرد، او را به عمروعاص نداد، اما به زندان فرستاد.عمروعاص به خشم آمده شعرى ملامت آميز براى وى سرود، عبدالله نيز در جواب او شعرى نيكوتر سروده براى عمروعاص فرستاد، چون معاويه از مضمون شعر زيباى وى آگاه شد او را آزاد كرده با هديه اى به بصره فرستاد.
نبرد ديگر
روز ديگر با دميدن نور صبحگاهى اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خويش را مرتب و منظم كرده ، قبيله مذحج را در ميمنه و ربيعه را در ميسره و قبيله مضر را در قلب لشكر قرار داد.لشكر معاويه سرا پا سلاح پوشيده و سوار بر اسبان تازى به ميدان آمدند، معاويه به غلامش حرب گفت : اى حرب ! من تو را سوارى نامدار و مبارزى قوى دل و شجاع مى دانم ، اگر بر لشكر على بن ابى طالب عليه السلام يورش برى و تنى چند از اصحاب او را بكشى به گونه اى كه شاد و خرم شده او تو راضى شوم ، تو را آزاد مى كنم تا به عزت و خواجگى رسى .غلام معاويه : بى درنگ قدم پيش گذاشت و به ميدان آمد، جولان داده رجز خواند سپس بر اصحاب اميرالمومنين عليه السلام حمله كرد و از خود مردى و دليرى نشان مى داد، ركابدار اميرالمومنين قنبر چون او را ديد گفت : جواب تو را خواهم داد، وقتى قنبر وارد ميدان شد، حرب متوجه او شد، اما قنبر فرصت