جهانگشای عادل

سید جمال الدین دین پرور

نسخه متنی -صفحه : 23/ 4
نمايش فراداده

بيمارى افكند.

قيصر بهترين و معروفترين پزشكان را خواست .و براى درمان مليكه ، سخت كوشيد.ولى كوشش او نتيجه اى نبخشيد، و همگان گفتند كه او خوب شدنى نيست .

پادشاه كه آخرين لحظه هاى زندگى دخترش را مى ديد به فكر افتاد خواسته هاى وى را - هر چه هم گران باشد -بر آورد.به مليكه گفت :

عزيزم ! آخرين آرزوى تو چيست ؟ مليكه گفت : پدر جان تنها تنها يك آرزو دارم تا سلامتيم دوباره به من روى آورد، و آن آزادى اسيران مسلمانان باشد و مسيح و مريم مرا شفا دهند!

پدر جان هر چه زودتر آنان را آزاد ساز.

و چنين بود كه قيصر اسيران را آزاد كرد.

مليكه ؛ چهارده شب پس از اولين روياى شگفت انگيزش ، دوباره در خواب ، حضرت فاطمه (ع ) و مريم (ع ) را ديد كه به عيادت او آمده اند.

حضرت مريم پس از اشاره به حضرت زهرا (ع ) به مليكه گفت :

اين بانوى بانوان جهان و مادر شوهر تو است .

مليكه دامان فاطمه (ع ) را گرفت و گريست و ازنيامدن امام عسكرى گله كرد.حضرت فاطمه فرمود: وى نمى تواند به ديدن تو بيايد، زيرا تو پيرو آيين حق اسلام نيستى و اين مريم است كه دين كنونى تو را نمى پسندد.اگر مى خواهى خدا و عيسا و مريم از تو خوشنود شوند، و در اشتياق ديدار فرزندم امام حسن عسكرى (ع ) هستى ، دين اسلام را بپذير.

مليكه در دنياى رويا، آيين اسلام را پذيرفت و حضرت فاطمه وى را در آغوش گرفت ، و به او فرمود: اينك منتظر فرزندم باش مليكه از خواب بيدار مى شود و بهبودى را باز مى يابد.از شادمانى ، در پوست خود نمى گنجد، و به اميد فرا رسيدن شب ، و ديدار آسمانى و پاك امام يازدهم در رويا، دقيقه شمارى مى كند.

شب هنگام فرا رسيد، تاريكى دنيا را گرفت ، مليكه به دنياى روشنى گام نهاد و امام يازدهم را در رويا ملاقات كرد، (5)

امام عسكرى پس از مهربانى ها و دلجويى ها، به مليكه فرمود: در فلان رو سپاه اسلام به كشور شما خواهند آمد، تو نيز خود را با اسيران به شهر بغداد برسان كه به ما خواهى رسيد.

درست در همان تاريخ كه امام به او خبر داده بود. سپاه مسلمان به روم آمدند، پس از پيكار و درگيرى با روميان با اسرانى از روم رهسپار بغداد شدند.مليكه نيز خود را در لباس خدمتكاران در آورد و همراه اسيران به بغداد رفت .

كشتى حامل اسيران به ساحل نشست موجى همهمه و اضطراب بر انگيخت ، اسيران به سرزمينى كه نديده بودند رسيدند نمى دانستند به سوى چه سر نوشتى مى روند، ولى همين قدر جسته و گريخته شنيده بودند مسلمان غير از ديگر جنگجويان و پيكارگرانند.قيافه ها گر چه ناراحت و خسته بود، ولى در ته چشمشان فروغ اميد و شادى برق مى زد و چون مهمانى كه از راهى دور آمده باشد.منظره كشور جديد را تماشا مى كردند.

مليكه ؛ شاهزاده خانمى كه تا چند روز پيش مسيحى بوده و اكنون مسلمان شده است ، در كنارى ايستاده و گذشته و آينده خود را مى نگرد: به هم خوردن ناگهانى و شگفت انگيز آن مجلس عقد، روياهاى طلايى كه در واقع خواب و خيال نبود؛ بلكه حساسى بود كه از عمق جانش بر مى خواست ، و حقيقتى بود كه همه وجودش بدان گواهى مى داد.او تشنه بود؛ تشنه حقيقت و حق را مى جست حقى كه به خاطر رسيدن به آن ، از همه چيز دست كشيد تا سرانجام به همه چيز رسيد.اگر در روم سلطنت مى كرد،درسامراه به مجد و بزرگوارى اصيل و راستين دست يافت .

اكنون مليكه را در كنار دجله ، رها ساخته تا سر گرم افكارش باشد و با سامره مى رويم .

سامره شهرى است در 100 كيلومترى بغداد.