اينجا كاخ زيبا و افسانه اى قيصر پادشاه روم است ...آيينه كارى ها، چشم را خيره مى كند.در و ديوار، رنگ آميزى و تزيين شده است و آخرين هنر معمارى و گچ برى و طلاكارى در اتاق هاى بزرگ و تالارها، ديده مى شود.فرش هاى گرانبها همانند پر طاوس ، نرم و ظريف ، خوشرنگ و خوش نقشه گسترده شده است .تابلوهاى زيبا در اتاق ها آويخته .گويا پنجره اى است كه فضاى سبز وزيباى گلستان رانشان مى دهد.نگاهى ديگر به قصر مى اندازيم : پرده هاى زربفت ، شمعدانهاى جواهرنشان ، چلچراغ ها، شمع هاى كافورى همه و همه چشم را خيره مى سازند.قصر هميشه اين چنين بوده ، ولى امشب زيبائى و هيجان بى سابقه اى در آن ديده مى شود.اين شور و هيجان ، از خبر تازه و مهمى حكايت مى كند كه همه جوانان ، در انتظار آنند!آرى امشب ، شب عروسى است ...قيصر روم مى خواهد دخترش مليكه (1) را به عقد پسر برادرش درآورد.مجلس عقد تشكيل شده ؛ كشيشان و راهبان برگزيده در پيش ، و به ترتيب ، رجال و شخصيت هاى ممتاز و معروف كشور، فرمانروايان و بزرگان اصناف و ديگر مردمان حضور دارند و داماد هم ، روى تختى قيمتى و بسيار جالب نشسته است .هنگامه اجراى مراسم عقد فرا رسيده است .پس از لحظه اى سكوت ، اسقف ها و كشيش ها(2) در كنار چليپا(3)به حالت احترام ايستادند و كتاب انجيل (4)را گشودند و در آن فضاى سكوت زده با آهنگى مخصوص ، مشغول خواندن خطبه عقد شدند.مهمانان چشم ها را به دهان اسقف ها دوخته و آن مجلس افسانه اى ، غرق در خوشى و شادى بود.ناگهان حادثه اى كه هيچ كسى آن را به انديشه خود راه نمى داد، مجلس را بر هم زد!صليبها-كه با احترام ويژه اى زينت بخش تالارپذيرايى بودند - درهم فروريخته ، وتخت جواهر نشان و داماد نيز، واژگون گرديد.او نقش بر زمين و بيهوش شد.اسقفها، از ديدن اين منظره وحشتناك ، رنگ خود را باختند و به لرزه در آمدند.ميهمانان نيز، سخت پريشان و وحشت زده ، متحير ايستاده بودند.كشيش بزرگ به قيصر گفت : ما را از برگزارى مراسم عقد معذوردار، زيرا انجام آن ، باعث نابودى دين مسيح است .قيصر راضى نشد كه اين ازدواج صورت نگيرد.دستور داد مجلس را دوباره منظم كردند و كشيش ها آماده اجراى مراسم عقد شدند. ناگهان حادثه پيشين تكرار شد.اين بار وحشت و ترس بيش از نخست چهره خود را نشان داد. اندوه و ترس بر قيصر سايه افكنده بود.ناگزير مهمانان پراكنده شدند، و قيصر با خاطرى پريشان ، به حرمسرا برگشت .عروس نيز با هاله اى از غم ، به كاخ خود رفت و در بستر آرميد.حادثه هولناك مجلس عقد، انديشه او را به بازى گرفت ، و سرانجام خستگى آن مجلس نافرجام او را از پاى در آورد، و خواب چشمانش را ربود.مليكه در دنياى رويا، عيساى مسيح و شمعون را با گروهى از ياران آن پيشين ، تخت ديگرى قرار دارد.لحظه اى نگذشت كه حضرت محمد، پيامبر گرامى اسلام با اميرمومنان على و عده اى از فرزند زادگانش كه همراه درود خدا بر آنان -وارد قصر شدند عيسا، به استقبال آنان شتافت و پس از اداى احترام ، پيامبر اسلام به او فرمود: من به خواستگارى دخترنماينده و جانشين شما شمعون آماده ام تا او را به عقد فرزند خويش درآورم . (و اشاره به امام حسن عسكرى كه در مجلس حاضر بود، نمود.) عيسا نگاهى به شمعون كرد و گفت نيكبختى به تو روى آورده است .با اين ازدواج فرخنده موافقت كن .شمعون هم با شادمانى پذيرفت .آنگاه پيامبر اسلام (ص ) خطبه عقد را جارى و مليكه را براى امام حسن عسكرى (ع ) عقد كرد.ناگهان مليكه از شادى فراوان بيدار شد.خود را در كاخ خويش تنها يافت .و در قلبش ، عشق پاك امام يازدهم - كه جز در عالم رويا او را نديده بود - موج مى زد.ماجراى رويا را براى كسى نگفت ، ولى آن منظره چنان او را به خود مشغول داشته بود كه از خوردن و آشاميدن بازماند.سرانجام ضعف و ناتوانى ، وى را به بستر