صاحبانش برگردان .
وقتى كه معاويه روى كار آمد و بعد از شهادت امام على (ع ) در سال 40 هجرت ، زمام حكومت جهان اسلام را بدست گرفت ، آنقدر نسبت به امام على (ع ) دشمن كينه توز بود كه دستور داد، سبّ و لعن على (ع ) را در همه جا، حتّى در خطبه هاى نماز جمعه و در قنوت نماز، جزء برنامه مذهبى قرار دهند، اين كار زشت حدود شصت سال ، رائج و سنّت گرديد، خلفاى جور و وعّاظ السلاطين از هر سو به اين كار دامن مى زدند.
تا اينكه بسال 99 هجرى ، پس از مرگ سليمان بن عبدالملك ، عمربن عبدالعزيز، به عنوان هشتمين خليفه اموى ، روى كار آمد، او بر خلاف روش خلفاى بنى اميّه ، شيوه نيكى براى خود برگزيد، و دست به اصلاحات كلى زد، از كارهاى نيك او اينكه سبّ و لعن على (ع ) را كه برنامه مذهبى و رائج مسلمين اهل تسنّن شده بود، قدغن كرد، و به فرمان او در نماز و خطبه ها بجاى سبّ على (ع ) اين آيه را مى خواندند:
ربّنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان ...
: (( پروردگارا ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز. )) (حشر 10) و يا اين آيه را مى خوانند: انّ الله يامر بالعدل و الاحسان ...
: (( خداوند به عدالت و نيكوكارى فرمان مى دهد. )) (نحل 90) عمر بن عبدالعزيز انگيزه و علت قدغن كردن سبّ و لعن على (ع ) را چنين بيان كرد: من در كودكى به مكتب مى رفتم ، معلّم من از فرزندان عتبة بن مسعود بود، روزى معلّم از كنار من گذشت ، من با كودكان هم سن خود بازى مى كرديم و على (ع ) را لعن مى نموديم ، معلّم بسيار ناراحت شد و آن روز مكتب را تعطيل كرد و به مسجد رفت ، من نزد او رفتم ، كه درس خود را براى او بخوانم ، تا مرا ديد، برخاست و مشغول نماز شد، احساس كردم كه به من اعتراض دارد، بعد از نماز با خشونت به من نگريست ، به او گفتم : چه شده است كه استاد نسبت به من بى اعتنا شده ؟ او گفت : پسرم ! تو تا امروز على (ع ) را لعن مى كنى ؟ گفتم : آرى .
گفت : تو از كجا يافتى كه خداوند پس از آنكه از مجاهدين بدر، راضى شد، بر آنها غضب كرد؟ گفتم :استاد! آيا على (ع ) از مجاهدين بدر بود؟ گفت : عزيزم ! آيا گرداننده همه جنگ بدر جز على (ع ) بود؟ گفتم : از اين پس ، هر گز اين كار را انجام نمى دهم .
گفت : تو را به خدا، ديگر تكرار نمى كنى ؟ گفتم : آرى تصميم مى گيرم ديگر حضرت على (ع ) را لعن نكنم ، همين تصميم را گرفتم و از آن پس ، على (ع ) را ديگر لعن نكردم .
سپس عمربن عبدالعزيز گفت : خاطره ديگرى نيز دارم كه براى شما بيان مى كنم : من در مدينه پاى منبر پدرم عبدالعزيز، حاضر مى شدم ، او در روز جمعه خطبه نماز جمعه را مى خواند و در آن هنگام حاكم مدينه بود، مى شنيدم پدرم خطبه را بسيار غرّا و روان و عالى مى خواند، ولى به محض اينكه به اينجا مى رسد كه على (ع ) را (طبق دستور خليفه ) لعن و سبّ كند، مى ديدم آن چنان لكنت زبان پيدا مى كرد و در تنگناى سخن قرار مى گرفت كه گفتارش بريده بريده مى شد.
روزى به او گفتم : اى پدر! تو با اينكه از خطباى توانا و سخنوران قوى هستى علت چيست وقتى كه در خطبه به لعن اين مرد (امام على عليه السلام ) مى رسى ، درمانده و هاج و واج مى شوى ؟ در پاسخ گفت : پسرم !جمعيتى كه پاى منبر ما از مردم شام و غير آنها را مى بينى ، اگر فضائل اين مرد(على عليه السلام ) را آن گونه كه پدر تو (من ) مى داند بدانند، هيچيك از آنها، از ما اطاعت نخواهند كرد.
به اين ترتيب ، سخن معلّم من و گفتار پدرم ، در سينه ام استقرار يافت ، و با خدا عهد كردم كه اگر يك روز زمام حكومت بدست من بيفتد، و قدرتى بدستم رسيد، اين سنّت بد (لعن على عليه السلام ) را قدغن كنم ، وقتى كه خداوند بر من منّت گذاشت و دستگاه خلافت را در اختيارم نهاد، آن را قدغن كردم و به جاى آن دستور