(( افتاتون السحر واننم تبصرون . )) : (( آيا شما سراغ سحر مى رويد، با اينكه مى بينيد؟ )) سپس به نعش جادوگر رو كرد و گفت : (( اگر راست مى گوئى ، خود را زنده كن . )) وليد، خشمگين شد و به جندب گفت : (( چرا چنين كردى ؟ )) جندب در پاسخ گفت : از رسول خدا(ص ) شنيدم ، فرمود: حد الساحر ضربة باالسيف : (( حد جادوگر، آنست كه با شمشير گردنش را زد. )) من دستور اسلام را اجرا كردم .
وليد دستور داد، جندب را زندانى كردند.
به اين ترتيب ، جندب ، باطل را مشخص كرد و نابودى نمود، و براى آنكه شعبده بازى را با معجزه ، همسان مى دانستند، فهماند كه اين دو از هم جدا است ، معجزه ، حق است ، و جادوگرى باطل مى باشد (جريان زيد را در داستان بعد بخوانيد.)
در داستان قبل سخنى از زيد (بن صوحان ) به ميان آمد و پيامبر(ص ) در شاءن او فرمود: (( زيد چه زيد؟ )) سپس فرمود: يك دست او قبل از خودش به آن ، مى پيوندد.
در سالهاى اول خلاف امام على (ع )، بيعت شكنان ، جنگ جمل را در بصره بر ضد على (ع ) براه انداختند، سپاه على (ع ) همراه امام ، براى دفاع از حق ، با آنها جنگيدند.
زيد از ياران مخلص امام على (ع ) بود، و از مجاهدان نامى و بزرگ اسلام به شمار مى آمد، و يك دستش در جنگ نهاوند، از بدن جدا شده بود، در عين حال با يكدست در جنگ جمل در ركاب اميرمؤمنان على (ع ) با دشمن جنگيد تا به شهادت رسيد.
او قبل از شهادت ، به امام على (ع ) عرض كرد: (( من در اين جنگ كشته مى شوم . )) امام به او فرمود: (( از كجا مى گوئى ؟ )) عرض كرد: (( در خواب ديدم دست بريده ام از آسمان فرود آمد و مرا به طرف بالا مى كشاند. )) وقتى كه على (ع ) كنار جسد به خون طپيده زيد آمد، بالاى سرش نشست و فرمود:
رحمك الله يا زيد قد كنت المئونة عظيم المعونة .
: (( اى زيد خدا تو را رحمت كند، تو آدم كم خرج بودى و در عين حال پشتيبان نيرومند دين بشمار مى آمدى . ))
جمعى از راه دور به حضور پيامبر(ص ) رسيده و عرض كردند: ما بعضى از انسانها را ديديم كه بعضى ديگر را سجده مى كردند، آيا روا است ؟ پيامبر(ص ) فرمود: روا نيست ، اگر روا بود كه انسانى ، انسانى ديگر را سجده كند لامرت المراة ان تسجد لزوجها: (( قطعا فرمان مى دادم كه زنها همسران جود را سجده نمايند. )) يعنى نهايت تواضع و فرمانبرى را در برابر شوهران خود داشته باشند.
زنى به حضور پيامبر(ص ) آمد و گفت : مرا به ازدواج كسى در آور.
پيامبر(ص ) به حاضران فرمود: چه كسى حاضر است با اين زن ازدواج كند؟ مردى برخاست و گفت : من حاضرم .
پيامبر(ص ) به او فرمود: چه مقدار مهريه مى دهى ؟ او گفت : چيزى ندارم .
پيامبر(ص ) فرمود: آيا چيزى از قرآن را مى دانى ؟ او گفت : آرى .
پيامبر(ص ) فرمود: (( اين زن را به ازدواج تو در آورم ، در برابر آنچه كه قرآن مى دانى ، كه به او بياموزى و همين مهريه اوباشد .