جمعى از اسيران دشمن را به حضور پيامبر(ص ) آوردند، پيامبر (ص ) يكى از دستورات در مورد اسيران را كه قتل است براى آنها صلاح دانست و دستوراعدام آنها را صادر كرد، ولى در ميان اسيران يك نفر از آنها را آزاد نمود.او پرسيد: چرا مرا آزاد كردى ؟ پيامبر (ص ) فرمود: جبرئيل به من خبر داد كه تو داراى پنچ خصلت هستى كه خدا و رسولش ، آن پنچ خصلت را دوست دارند، و آن پنچ خصلت عبارت است از:1 غيرت محكم نسبت به همسرت دارى 2 سخاوت 3 نيك خلقى 4 راستگوئى 5 شجاعت وقتى كه آن اسير، اين مطلب را شنيد به حقانيت اسلام پى برد و قبول اسلام كرد، و از مسلمين در سطح بالا گرديد و در يكى از جنگهاى اسلامى ، همراه رسول خدا (ص ) با دشمن جنگيد و به شهادت رسيد.
179 - چگونگى خواستگارى على (ع ) از فاطمه (س )
سال دوم هجرت بود، در اين هنگام على (ع ) بيست و پنچ سال داشت ، و حضرت زهرا (س ) نه سال داشت ، على (ع ) شخصا به حضور پيامبر (ص ) به على فرمود: قبل از تو مردانى از فاطمه (س ) خواستگارى كرده اند و من خواستگارى آنها را به فاطمه (س ) گفته ام ، ولى از چهره اش دريافتم كه آنها را نمى پسندد، اكنون پيام تو را نيز به او مى رسانم و بعد نزد تو آمده و نتيجه را مى گويم .پيامبر(ص ) وارد خانه شد و جريان خواستگارى على (ع ) را به سمع فاطمه (س ) رسانيد و فرمود: نظر تو چيست ؟ فاطمه (س ) سكوت كرد، و چهره اش تغيير ننمود و پيامبر(ص ) از چهره او نشانه نارضايتى نيافت پيامبر (ص ) بر خاست و در حالى كه مى گفت : اللّه اكبر سكوتها اقرارها: (( خدا از همه چيز بزرگتر است ، و سكوت او نشانه اقرار او است )) به حضور على (ع ) آمد، و بشارت رضايت فاطمه (س ) رابه على (ع ) داد.
180 - دو خبر غيبى و جالب
پيامبر(ص ) شبى در يكى از سفرها، به ياران فرمود:زيد و ما زيد؟!، جندب و ما جندب ؟! )) : (( زيد، براستى چه زيد؟! جندب ، براستى چه جندب ؟! )) حاضران دريافتند كه اين دو نفر نزد رسول خدا(ص ) بسيار محبوبند، ولى علت آن را نمى دانستند، پرسيدند:اى رسول خدا! ما معناى فرموده شما را نفهميديم . )) پيامبر (ص ) فرمود: اينها دو نفر از امّت من هستند، كه يكى از آنها (زيدبن صوحان ) يك دستش قبل از خودش به بهشت مى رود، و سپس بقيّه بدنش به آن مى پيوندند، و ديگرى (جندب بن كعب بن عبداللّه ) يك بار شمشيرى به كار مى برد كه با آن حق و باطل را از هم جدا مى سازد.از اين جريان ، حدود چهل سال گذشت ، در زمان خلافت عثمان ، وليدبن عقبه كه مرد فاسق و شرابخوارى بود، استاندار كوفه شد، روزى در كوفه ، جندب بر وليد وارد شد، ديد جادوگرى (بنام بستانى يابطرونا) در حضور وليد و جمعى ، بازى مى كند، و چنين وانمود مى كند كه سر از بدن جدا مى كند و دوباره زنده مى كند، و از دهان شتر ماده وارد شده و از زايشگاه او خارج مى گردد.جندب به منزل خود رفت و شمشير برانى ، برداشت و همراه خود مخفى كرد و به مجلس حاكم كوفه وارد گرديد، ديد هنوز آن جادوگر، به سحر وبازى خود، ادامه مى دهد،با شمشير به او حمله كرد و با يك ضربه ، او را كشت ، و اين آيه را خواند: