162 - امداد عجيب غيبى ! - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

162 - امداد عجيب غيبى !

سال پنجم هجرت بود، احزاب مختلف شرك و نفاق ، با هم ، هم پيمان شده و با لشكر مجهزى براى سركوبى مسلمين و نابودى اسلام ، روانه مدينه شدند، قبل از رسيدن آنها، مسلمين از جريان ، اطلاع يافتند و به دستور پيامبر (ص ) به حفر كانال بزرگ (خندق ) در اطراف مدينه پرداختند، تا دشمن نتواند وارد مدينه گردد، دشمنان با غرور و ساز و برگ به مدينه رسيدند، وقتى كه خندق را ديدند، پشت خندق ماندند، نتوانستند وارد مدينه شوند، ولى رابطه مدينه با بيرون از مدينه قطع گرديد، و مردم مدينه در محاصره سخت اقتصادى و...قرار گرفتند، حدود يكماه جريان به همين منوال بود ،كم كم خوراكيها به پايان مى رسيد، هوا سرد بود، رنج ها و دشواريهاى فراوانى ، مسلمانان را فرا گرفت .

شبى سخت فرا رسيد پيامبر (ص ) آن شب مشغول نماز و عبادت شد، و از خداوند خواست كه رفع و دفع مشكلات كند.

(( حذيفه )) (يكى از ياران هوشيار و زبردست رسول خدا (ص) ) مى گويد: وحشت و گرسنگى و رنج و دشواريهاى فراوانى ، ما را فرا گرفته بود، پيامبر (ص ) آن شب ، مشغول نماز و راز و نياز بود، سپس به حاضران رو كرد و فرمود: (( آيا كسى هست كه برود از سپاه دشمن خبرى براى ما بياورد؟!(با توجه به اينكه انجام اين ماءموريت ، بسيار خطرناك بود) تا رفيق من در بهشت باشد. )) حذيقه مى گويد: سوگند به خدا، بخاطر وحشت و گرسنگى و رنج بسيارى كه بر ما وارد شده بود، هيچكس جواب رسول خدا (ص ) را نداد، پيامبر (ص ) مرا طلبيد و ماءمور اين كار كرد، و من نيز ناگزير پذيرفتم ، به من فرمود: (( براى شناسائى دشمنان برو، و براى ما از آنها خبر بياور و غير از اين كار، هيچ كارى انجام مده ، و به سوى ما باز گرد. )) حذيفه مى گويد: من (با تاكتيك مخفى كارى ) به سوى دشمنان رفتم ، وقتى به نزديك آنها رسيدم ، ديدم طوفان شديدى برخاسته ،آنچنان همه ابراز و وسائل جنگى و غذائى و چادرهاى آنها را در هم ريخته ، و هر چيزى را به جائى انداخته است .

در اين هنگام ناگهان فرمانده دشمن ، (( ابوسفيان )) از چادر خود بيرون آمد و فرياد زد هر كسى ، بغل دستى خود را شناسائى كند (تا جاسوسان محمد (( ص )) نباشد) من پيش دستى كردم و به شخصى كه در طرف راست من بود، گفتم تو كيستى (با توجه به اينكه شب بود و هوا تاريك ) او هم گفت : من فلان كس هستم ، آنگاه ابوسفيان گفت : اى جمعيت قريش سوگند به خدا اينجا ديگر جاى ماندن نيست ، حيوانات سم دار و بى سم ما هلاك شدند، و از طرفى (( بنو قريظه )) (هم پيمانان سرّى ما) با مخالفت كردند، و اين طوفان ، هيچ پناهگاهى را براى ما نگذاشت .

ابوسفيان بقدرى گيج و دستپاچه بود كه با شتاب به سوى شترش رفت و به بسته بودن يك پاى آن توجه نكرد، و سوار بر آن شد، و بعدا فهميد كه پايش ‍ بسته است ، من در اين هنگام به فكر افتادم كه ابوسفيان را غافلگير كرده و سر به نيست كنم كه بياد دستور پيامبر(ص ) افتادم كه فرموده بود: (( كار ديگرى انجام مده . )) پس از شناسائى كامل دشمن ، به سوى پايگاه خود، باز گشتم ، ديدم رسول خدا(ص ) هنوز نماز مى خواند پس از نماز به من فرمود: (( چه خبر؟ )) .

من ماجراى دشمن را گفتم كه طوفان الهى ، تمام زندگى آنها را در هم ريخت و فرار را بر قرار ترجيح دادند.

به اين ترتيب حذيفه اين سرباز هوشيار و با انظباط، ماءموريت خطير خود را با كمال زيركى انجام داد، و نماز و دعاى پيامبر (ص ) و مسلمين (ع ) باعث امداد غيبى بزرگى شد و خداوند با لشكر طوفان و فرشتگان نامرئى خود، دشمنان را با ذلت و خوارى ، به و دريوزگى وا داشت .

163 - پارسائى پيامبر(ص )

روزى عمر در مشربه ام ابراهيم (محلى نزديك مدينه ) به حضور پيامبر(ص ) آمد، ديد آن حضرت روى حصيرى از

/ 274