سعد و ابوالحتوف دو فرزند حارث بن سلمه انصارى ، دو نفر از افراد گمراه و از گروه ضاله خوارج بودند.اين دو نفر از كوفه همراه سپاه عمر سعد براى جنگ با امام حسين (ع ) به كربلا آمده بودند.در روز عاشورا، پس از شهادت اصحاب امام حسين (ع ) ناگهان شنيدند، امام استغاثه مى كند و مى فرمايد: هل من ناصر ينصرنى : (( آيا ياورى هست تا مرا يارى كند؟! )) .گوئى اين ندا، جرقه نورى بود كه بر قلب سعد و ابوالحتوف تابيد و آنها را كه تا آن وقت (بعد از ظهر عاشورا) جزء سپاهيان عمر سعد بودند، عوض كرد، آنها به همديگر گفتند: (( ما معتقديم ، فرمانى جز فرمان خدا نيست و نبايد از كسى كه پيروى از خدا نمى كند، اطاعت كرد، و اين پسر پيامبر (ص ) است كه ما فرداى قيامت چشم شفاعت به او داريم ، چگونه به نداى او پاسخ ندهيم و او را تنها در ميان جمعى از اهل و عيال بى سرپرست بگذاريم ... )) .آنها در همان لحظه با اراده آهنين ، راه بهشت را برگزيدند و از جهنم يزيدى فرار كرده و با سرعت به حضور امام حسين (ع ) شرفياب شدند، و در كنار آنحضرت با دشمن به جنگ پرداختند و پس از كشتن جمعى از دشمن ، با هم در يك مكان به شهادت رسيدند و اين چنين در طول حدود يك ساعت ، تصميم گرفتند و به سعادت ابدى پيوستند، و براستى جالب است كه انسان در لحظات آخر عمر ناگهان عاقبت به خير گردد.
144 - بدهكارى آخرت
عبدالله بن فضل يكى از شيعيان گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم ، من بدهكارى بسيارى دارم در عين حال عيالوار مى باشم و قدرت به رفتن به مكه و شركت براى انجام مراسم حج ، ندارم ، به من دعائى بياموز، تا با آن ، دعا كنم (بلكه حاجتهايم روا گردد).