38 - نتيجه صدقه و ترحم به پيرمرد - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

(عبيدالله بن عباس ) كه ديروز پسرانش را كشته اى ، مى اندازى ( فكر نمى كنى كه او به انتقام پسرانش آن شمشير را بردارد و تو را بكشد؟) عبيدالله (ديد معاويه در اينجا با خيمه شب بازى مى خواهد خودش را تبرئه كند) به معاويه رو كرد و گفت :

آيا گمان مى كنى كه من به انتقام پسرانم ، بسر را بكشم ، او كوچكتر و پست تر از اين است ، ولى اين را بدان ، سوگند به خدا دلم آرام نمى گيرد و به انتقام گيرى از خون پسرانم نمى رسم مگر اينكه دو پسرت يزيد و عبيدالله را بكشم .

معاويه لبخندى زد و گفت : (( معاويه و دو پسرش چه گناهى دارند؟ سوگند به خدا من به اين كار (كشتن دو كودك تو) راضى نبوده ام و دستور نداده ام . )) آرى معاويه اين گونه با كمال پر روئى ، خود را تبرئه مى كرد، با اينكه خودش ‍ دستور داده بود، و بسر را بر كشتار بى رحمانه ، تشويق مى نمود.

38 - نتيجه صدقه و ترحم به پيرمرد

روزى يك نفر يهودى از پيش روى پيامبر(ص ) عبور مى كرد، آن حضرت به حاضران فرمود: (( بزودى عقرب سياهى پشت اين يهودى را مى گزد و او به اين علت كشته مى شود. )) آن يهودى به بيابان رفت و هيزم بسيارى جمع كرد و به شهر (براى فروش ) آورد، پيامبر(ص ) به او فرمود: بار هيزم را به زمين بگذار، او آن را به زمين گذاشت ، ناگاه عقرب سياهى در ميان هيزم ديده شد، كه چوبى را به دهان گرفته و آن را مى گزد.

پيامبر(ص ) به يهودى فرمود: امروز چه كار نيكى انجام داده اى ؟ او عرض كرد: هيزم را جمع كرده و آوردم ، و دو قرص نان كه با شير و شكر و آرد درست شده بود داشتم ، يكى از آنها را خودم خوردم و ديگرى را به فقيرى صدقه دادم .

رسول خدا(ص ) فرمود:

بها دفع الله عنه ، انّ الصدقة تدفع ميته السوء عن الانسان .

: (( خداوند به خاطر اين صدقه ، گزند آن گزنده سياه را از اين شخص دور ساخت ، البته صدقه مرگ ناگوار را از انسان دور مى سازد. )) حسن بن على بن وشاء مى گويد: امام رضا(ع ) فرمود: در ميان بنى اسرائيل شخصى بود كه داراى فرزند نمى شد، تا سرانجام (پس از مدتى ) داراى يك پسر شد.

شخصى (از اولياء خدا) به آن مرد گفت : اين پسر تو شب عروسى خودش ‍ ميميرد.

سالها گذشت تا شب عروسى آن پسر فرا رسيد( پدرش نگران بود كه براى فرزندش واقعه بدى رخ ندهد) آن شب آن پسر، پيرمرد ضعيفى را ديد، به او محبت و ترحم كرد، آن پيرمرد براى آن پسر دعا كرد و گفت : (( تو مرا با اين محبت و ترحّم زنده ساختى ، خدا ترا زنده بدارد. )) آن شب به صبح رسيد و هيچ اتفاق بدى براى آن پسر رخ نداد، پدر او (كه همچنان نگران بود) در عالم خواب ديد،شخصى نزد او آمد و گفت : از پسرت بپرس آن شب عروسى چه كارى نيكى انجام داد؟، پدر وقتى كه از خواب بيدار شد، از پسرش پرسيد، چه كار نيكى امشب انجام دادى ؟، او گفت : پيرمرد ضعيفى را كمك كردم و او برايم دعا كرد. پدر در شب بعد خوابيد همان شخص در عالم خواب نزد او آمد و گفت : (( خداوند مرگ پسرت را به خاطر آن محبت و ترحمى كه به پيرمرد كرد، تاءخير انداخت . ))

39 - متلاشى كردن باند اشرار

ابوذر به محضر رسول خدا(ص ) آمد و گفت : دوست ندارم دائما در مدينه سكونت كنم آيا اجازه مى دهى من و برادرزاده ام به سرزمين (( مزينه )) برويم ، و در آنجا زندگى كنيم ؟ پيامبر(ص ) فرمود: (( نگران آن هستم كه به آنجا بروى ، و باند اشرار به شما هجوم بياورند، و برادرزاده ات را بكشند، آنگاه پريشان نزد من بيائى و بر عصايت تكيه كنى و بگوئى برادرزاده ام را كشتند، و گوسفندها را غارت كردند. ))

/ 274