بعضى از نهنگهاى دريائى هستند كه غذا و طعمه آنها، ماهيها و حيوانات كوچك دريائى است ، از عجائب اينكه : وقتى آنها از آن ماهيها و حيوانات دريائى مى خورند، تكّه هاى گوشت آن ماهيها در لاى دندانهاى نهنگها، مى ماند، و موجب آزار آنها مى شود، اين نهنگها به ساحل دريا مى آيند،دهانشان را كه همچون غارى مى باشد، باز مى كنند، پرندگان هوا مى آيند و به داخل دهان آنها رفته و گوشتهاى لاى دندان آنها را با منقارهاى تيز خود مى گيرند و مى خورند! هم خود را سير مى كنند و هم با اين عمل مسواك و خلال ، نهنگها را از آزار، نجات مى دهند.عجب اينكه : اين نهنگها و ميزبانهاى مهربان ، تا آخر، دهانشان را باز نگه مى دارند و روى هم نمى فهمند!بعضى مى گويند: در ناحيه سر آن پرندگان شاخهائى شبيه خار وجود دارد، كه نهنگها، از ترس خطر فرو رفتن آن شاخكهاى تيز در سقف دهانشان ، دندانهايشان را نمى بندند و در نتيجه آن پرندگان پس از سير شدن ، سالم از دهان نهنگها خارج مى شوند.
82 - معاويه را بهتر بشناسيد
مطّرف پسر مغيرة بن شيعه مى گويد: با پدرم نزد معاويه رفتم ، پدرم ، به حضور معاويه رفت و آمد مى كرد و با او گفتگو مى نمود، و بعد نزد ما مى آمد و از عقل و سياست و هوش معاويه سخنانى مى گفت ، و او را مى ستود.ولى يك شب پدرم مغيره ، به خانه آمد، ديدم بسيار غمگين است و در فكر فرو رفته ، پس از ساعتى ، ديدم همچنان غمگين است ، گمان بردم كه اتفاق ناگوارى براى او رخ داده است ، گفتم : اى پدر، چه شده كه از آغاز شب تاكنون غمگين هستى و در فكر فرورفته اى ؟ پدرم در پاسخ گفت : (( پسرم ! از نزد كافرترين و ناپاكترين انسانها نزد تو آمده ام )) (يا بنىّ جئت من عند اكفر النّاس واخبثهم . )) گفتم : او كيست ؟ گفت : معاويه است .گفتم : چطور؟ گفت : در حضور معاويه بودم ، مجلس خلوت شد و من بودم و معاويه ، به او گفتم : (( اى رئيس مؤمنان ! سنّ و سال تو بالا رفته ، اكنون اگر به گسترش عدل و داد بپردازى براى تو بهتر است ، خوب است با برادران خود از بنى هاشم ، خوشرفتارى كنى ، و صله رحم نمائى ، سوگند به خدا اكنون در نزد آنها هيچ چيز نيست كه از آن بترسى ، و آن چيز براى سلطنت تو خطرناك باشد، بنابراين اگر رابطه نيكى با آنها برقرار سازى ، ذكر و پاداشش براى تو باقى مى ماند، و بعد از مرگ تو، تو را به نيكى ياد مى كنند. )) معاويه در جواب نصايح من گفت : هيهات !، كدام ذكر است كه باقى مانده و اميد بقاى آن است ؟ آن قدرت و حكومت قبيله تيم و ابوبكر بود كه با مرگ ابوبكر، پايان يافت و جز نامى از ابوبكر (در تاريخ ) باقى نمانده است ، و آن حكومت و قدرت قبيله عدى و عمر بود كه آنهمه شكوه داشت و ده سال ، سر پا بود، ولى با مرگ عمر، فرو ريخت و جز نام عمر (در تاريخ ) چيز ديگرى باقى نمانده است .ولى در مورد ابن ابى كبشه (پيامبر (ص) ) نام او هر روز پنج بار در اذان با صداى بلند ذكر مى شود و مردم شب و روز اين جمله را مى شنوند: و اشهد انّ محمدا رسول الله بنابراين اى بى پدر غير از اين مورد، چه عملى باقى مى ماند و چه ذكر دوام مى يابد كه تو مرا نصيحت به ثواب و خوشرفتارى با بنى هاشم مى كنى لا و الله الا دفنا دفنا: (( نه به خدا سوگند، از روش خود دست بردار نيستم ، مگر آن وقت فرا رسد كه ياد پيامبر(ص ) را دفن كنم ، و مردم را به فراموش كردن آن ، عادت دهم . ))