57 - روزى حرام - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

او شنيده مى شد.

پيامبر(ص ) به من فرمود: (( آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟ )) عرض كردم : (( خدا و رسولش آگاهتر است . )) فرمود: مى گويد:

ياربّ اذهبت بصرى و خلقنى اعمى فارزقنى فانّى حائع .

: (( خداوندا! نور چشمم را از من گرفتى و مرا كور آفريدى ، روزى مرا به من برسان ، من گرسنه ام . )) ناگهان ديديم پرنده ديگرى كه ملخ بود، پرواز كنان آمد و در دهان او نشست ، و آن پرنده كور، ملخ را بلعيد.

در اين هنگام آواز پرنده بلند شد، پيامبر(ص ) به من فرمود: (( آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟! )) عرض كردم : خدا و رسولش آگاهتر است ، فرمود، مى گويد: الحمد لله الذى لم ينس من ذگره .

: (( حمد و سپاس خداوندى را كه ياد آورنده اش را فراموش نمى كند. )) و به نقل ديگر فرمود مى گويد: من توكل على الله كفاه .

: (( كسى كه به خدا توكل مى كند، خدا او را كافى است . ))

57 - روزى حرام

نقل شده : امير مؤمنان على (ع ) سوار بر اسب در كنار خانه اى ، توقف كرد و پياده شد، و افسار اسب را به شخصى داد كه آن را نگهدارد، و وارد آن خانه شد و پس از ملاقات و ديدار با صاحب خانه ، از خانه بيرون آمد، و ديد آن شخص افسار اسب را بيرون آورده و با خود برده است .

بعدا امام (ع ) آن افسار را در دست كسى يافت ، معلوم شد كه او آن را به دو درهم فروخته است ، فرمود: (( من مى خواستم دو درهم به او بدهم ، ولى او رزق حلال را نخواست ، و از راه حرام ، كسب روزى نمود!! ))

58 - داستان اصحاب كهف (ياران غار)

فرازهاى برجسته داستان اصحاب كهف به طور خلاصه در سوره كهف از آيه 9 تا 26 آمده است ، و در احاديث و تواريخ اسلامى ، تفاوتهائى وجود دارد، ما در اينجا به ذكر خلاصه يكى از رواياتى كه درباره اصحاب كهف از امام على (ع ) نقل شده است مى پردازيم : اصحاب كهف ، در آغاز شش نفر بودند كه (( دقيانوس )) آنها را به عنوان ، وزراى خود انتخاب كرده بود، و هر سال ، يك روز را براى آنها عيد مى گرفت .

در يكى از سالها در حالى كه روز عيد بود، فرماندهان بزرگ لشكر در طرف راست ، و مشاوران مخصوص در طرف چپ او قرار داشتند، در اين وقت يكى از فرماندهان به او خبر داد كه لشكر ايران ، وارد مرزها شده است .

دقيانوس ، آنچنان از شنيدن اين خبر، وحشت كرد و بر خود لرزيد كه تاج از سرش افتاد، يكى از وزيران كه (( تمليخا )) نام داشت ، در دل گفت : (( اين مرد گمان مى كند، خداى جهان است ، پس چرا اين گونه ، غمگين و وحشتزده مى شود؟! به علاوه او تمام صفات بشرى را دارد؟! )) وزراى ششگانه او، هر روز در منزل يكى ، جمع مى شدند، در روزى كه نوبت (( تمليخا )) بود، او براى دوستان ، غذاى خوبى تهيه كرد، ولى با اين حال ، پريشان خاطر بود، دوستان از وى پرسيدند: (( چرا غمگين هستى ؟! )) او در پاسخ گفت : (( مطلبى به دلم راه يافته ، كه مرا از خواب و غذا انداخته است ، من در اين آسمان بلند پايه كه بدون ستون بر پا است و از ديدن خورشيد و ماه و ستارگان ، و زمين و شگفتيهاى آن و... دريافته ام كه همه اينها آفريننده اى قادر و آگاه دارد، او است كه اين پديده ها را آفريده است ، دقيانوس و بتها هيچگونه نقشى در آفرينش آنها ندارند... )) گفتار صريح و خالص (( تمليخا )) در دل دوستان نشست ، به گونه اى كه همه بر پاى او افتادند و بوسه زدند و گفتند: (( خداوند بوسيله تو ما را هدايت كرد، اكنون بگو ما چكنيم ؟! )) تمليخا، هجرت از محيط آلوده (شهر افسوس ) را پيشنهاد كرد، آنها پذيرفتند، تمليخا، برخاست و مقدارى از خرماى نخلستان خود را به سه هزار درهم فروخت ، و پولها را برداشت و همراه پنج دوستش ، سوار بر اسبها شده و از شهر بيرون رفتند، وقتى به سه ميلى راه رسيدند، تمليخابه آنها گفت : (( برادران ! پادشاهى و

/ 274