187 - ملاقات و گفتگوى امام حسين با عمرسعد در كربلا
امام حسين (ع ) (براى اتمام حجت ) براى عمر سعد پيام فرستاد كه مى خواهم با تو ملاقات كنم ، عمرسعد دعوت امام را پذيرفت ، و جلسه اى بين دو لشگر منعقد شد، عمرسعد با بيست نفر از يارانش ، و حسين (ع ) نيز با بيست نفر از يارانش در آن جلسه شركت نمودند، امام به ياران خود فرمود: از جلسه بيرون روند جز عباس و على اكبر، عمرسعد نيز به ياران خود گفت : بيرون رويد فقط پسرم حفص ، و غلامم بماند، آنگاه گفتگو به اين ترتيب شروع شد:امام : واى بر تو اى پسر سعد از خداوندى كه بازگشت به سوى او است نمى ترسى و مى خواهى با من جنگ كنى ؟ با اينكه مرا مى شناسى كه پسر پيامبر (ص ) و فاطمه (س ) و على (ع ) هستم ...اى پسر سعد! اينها (يزيديان ) را رها كن و به ما بپيوند، كه اين كار براى تو بهتر است و تو را مقرب درگاه خدا كند.عمرسعد: مى ترسم خانه ام را خراب كنند.امام : اگر خراب كردند من آن را مى سازم .عمرسعد: مى ترسم باغم را بگيرند.اگر گرفتند من به جاى آن بهتر از آن را در بغيبغه در حجاز كه چشمه عظيمى است به تو مى دهم ، چشمه اى كه معاويه آن را هزار هزار دينار خريد و به او فروخته نشد.عمر سعد: من اهل و عيال دارم و در مورد آنها ترس دارم كه مورد آزار قرار گيرند امام ساكت شد و ديگر به او جواب نداد و بر خاست و از او دور گرديد در حالى كه مى فرمود: تو را چه كار، خدا تو را روى بسترت بكشد و در قيامت نيامرزد اميدوارم از گندم رى جز اندكى نخورى .عمرسعد از روى مسخره گفت : و فى الشعير كفاية : (( اگر از گندمش نخورم جو آن براى من كافى است )) .خدا رويش را سياه كند كه آخرين پاسخش اين بود كه در مورد اهل و عيال خود مى ترسم كه مورد آزار قرار گيرند، ولى بر اهل و عيال رسول خدا و دختران زهرا(س ) نترسيد و براى آنها دلش نسوخت .حميد بن مسلم مى گويد: من با عمر و سعد دوست بودم ، پس از جريان كربلا نزدش رفتم و پرسيدم حالت چطور است ؟ گفت : از حال من مپرس ، هيچ غايبى به خانه اش باز نگشته كه مانند من بار گناه را به خانه آ.رد، من قطع رحم كردم و مرتكبت گناه بزرگ شدم (خويشاوندى عمر سعد با امام حسين (ع ) از اين رو بود كه پدرش سعد وقاص نوه عبد مناف (جد سوّم پيامبر) بود).
188 - كشته شدن ابوجهل بدست دو كودك
سال دوّم هجرت بود، جنگ بدر بين مسلمين و مشركان در سرزمين بدر شروع شد، ابوجهل از سران و دشمنان سرسخت پيامبر (ص ) در ميدان جنگ حضور داشت و با تاخت و تاز، مشركان را بر ضد مسلمين مى شورانيد، ولى دو كودك (در حدود كمتر از 14 سال ) كه هر دو (( معاذ )) نام داشتند(معاذ بن عمرو معاذ بن عفراء) او را كشتند به اين ترتيب :عبدالرحمان بن عوف مى گويد: در جنگ بدر در صف مسلمين به جانب راست و چپ مى نگريستم ناگاه ديدم بين دو كودك كم سن و سال كه از دودمان انصار بودند قرار گرفته ام ، با اينكه آرزو داشتم در چنين موقعيت خطيرى بين افرادى قوى باشم ، و دشمن به خاطر آنها به طرف من نيايد.در اين هنگام يكى از آن دو كودك به من گفت : (( اى عمو، آيا ابوجهل را مى شناسى ، به ما نشان بده )) .گفتم : آرى مى شناسم ، اى برادر زاده به ابوجهل چه كار دارى ؟ گفت : به من رسيده كه او به رسول خدا (ص ) ناسزا گفته است ، سوگند به خداوندى كه جانم در تحت قدرت او است ، اگر ابوجهل را بشناسم از او جدا نگردم تا يكى از ما كشته گرديم .سپس كودك ديگر نيز همين سخن را به من گفت : از جراءت و نترسى اين دو كودك ، شگفت زده شدم .چندان طول نكشيد ناگهان ابوجهل را ديدم كه در ميدان ، تاخت و تاز مى كند، او را به آن دو كودك نشان دادم و گفتم : ابوجهل اين است .