زمان خلافت على (ع ) بود، دو زن يكى عرب و ديگرى كنيز آزاد شده (از عجم ) بود، امام على (ع ) چند درهم و مقدارى طعام و غذا بطور مساوى ، به هر كدام از آنها داد.زن عرب اعتراض كرد و گفت : (( من عرب هستم ، و اين زن ، از عجم است ، آيا بين ما فرقى نيست ؟ )) .امام (ع ) فرمود: انى والله لا اجد لبنى اسماعيل فى هذا الفى ، فضلا على بنى اسحاق )) : سوگند به خدا، من در مورد بيت المال ، فرزندان اسماعيل را بر فرزندان اسحاق ، برتر نمى بينم )) .آن بزرگوار مى فرمود: ولو كان المال لى لسوّيت بينهم فكيف و انما المال مال الله : (( اگر مال ، مال خودم بود، آنرا بطور مساوى بين افراد، تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكه مال ، مال خدااست )) .
159 - مديحه سرائى غلام سياه
در عصر خلافت على (ع ) غلام سياهى به حضور اميرمؤمنان على (ع ) آمد و عرض كرد: (( من دزدى كرده ام مرا پاك كن )) (يعنى با اجراى حدّ دزدى كه بريدن چهار انگشت دست راست در مرحله اول هست حكم خدا را جارى فرما) اميرمؤمنان (ع ) فرمود: شايد دزدى تو در غير حرز (بر وزن فسق ) باشد (چون يكى از شرائط دزدى كه بايد دستش را بريد آن است كه دزدى او در محل محفوظى مثل جيب يا دكانى كه درش قفل است و... كه به آن (( حرز )) مى گويند، باشد) سپس على (ع ) توجه خود را از او برگرداند.او براى بار دوم اعتراف كرد و گفت : (( من دزدى كرده ام (دزدى در حرز) مرا پاك كن )) .اميرمؤمنان (ع ) فرمود: شايد دزدى تو به مقدار حدّ نصاب (يعنى به اندازه چهار نخودونيم طلاى مسكوك يا به اندازه قيمت آن ) نباشد، سپس على (ع ) توجه خود را از او برگرداند.غلام سياه براى بار سوم اقرار كرد كه : من دزدى كرده ام .وقتى كه على (ع ) دريافت كه او راست مى گويد و شرائط دزدى اى كه (( حدّ )) دارد، در اين دزدى هست ، چهار انگشت دست او را از بيخ بريد، و حكم الهى را جارى نمود.غلام سياه ، از خدمت على (ع ) مرخص شد، (در كوچه يا ميدان و يا بازار) كنار مردم آمد و با احساسات پاك و با شور و نشاط به مدح على (ع ) پرداخت و گفت :قطع يمينى اميرالمؤمنين ، و امام المتقين ، و قائد الغرّ المحّجلين ، و يعسوب الدين ، و سيّد الوصيين و...(( دست راستم را بريد، اميرمؤمنان و پيشواى پرهيزكاران ، و سرور و پيشتاز پيشقراولان ، رئيس دين و سيد اوصياء الهى )) .او به همين عنوان به مديحه سرائى ادامه مى داد و همچنان در شاءن على (ع ) سخن مى گفت .امام حسن و امام حسين ، از آنجا رد مى شدند، از جريان آگاه شده و مديحه سرائى غلام سياه را شنيدند و سپس به حضور پدر بزرگوارشان على (ع ) آمده و جريان را به عرض رساندند، على (ع ) شخصى را به سوى او فرستاد و فرمود به او بگو هم اكنون نزد من بيايد.فرستاده على (ع ) نزد غلام سياه رفت و پيام على (ع ) را رساند، او با كمال شور و شوق به حضور على (ع ) آمد.