107 - نفرين پدر، و لطف على (ع ) - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

او پرسيد: به خاطر چه گناهى اين تازيانه را مى زنيد؟ ماءموران در پاسخ گفتند:

(( لانّك صليت يوما بغير وضوء، و مررت على ضعيف فلم تنصره . )) : (( زيرا تو يك روز بدون وضو نماز خواندى و در كنار مظلوم ضعيفى عبور كردى ولى او را يارى ننمودى )) .

همان يك تازيانه را زدند، قبر او پر از آتش شد.

107 - نفرين پدر، و لطف على (ع )

اواخر شب بود، على (ع ) همراه فرزندش حسن (ع ) كنار كعبه براى مناجات و عبادت آمدند، ناگاه على (ع ) صداى جانگذارى شنيد، دريافت كه شخص دردمندى با سوز و گداز در كنار كعبه دعا مى كند و با گريه و زارى ، خواسته اش را از خدا مى طلبد.

على (ع ) به حسن (ع ) فرمود: نزد اين مناجات كننده برو و ببين كيست او را نزد من بياور.

ام ام حسن (ع ) نزد او رفت ديد جوانى بسيار غمگين با آهى پرسوز و جانكاه مشغول مناجات است فرمود: اى جوان ، اميرمؤمنان پسر عموى پيغمبر(ص ) تو را مى خواهد ببينيد، دعوتش را اجابت كن .

جوان لنگان لنگان با اشتياق وافر به حضور على (ع ) آمد، على (ع ) فرمود: چه حاجت دارى ؟ جوان گفت : حقيقت اين است كه من به پدرم آزار مى رساندم ، او مرا نفرين كرده و اكنون نصف بدنم فلج شده است .

امام على (ع ) فرمود: چه آزارى به پدرت رسانده اى ؟ جوان عرض كرد: من جوانى عياش و گنهكار بودم ، پدرم مرا از گناه نهى مى كرد، من به حرف او گوش نمى دادم ، بلكه بيشتر گناه مى كردم ، تا اينكه روزى مرا در حال گناه ديد باز مرا نهى كرد، سرانجام من ناراحت شدم چوبى برداشتم طورى به او زدم كه بر زمين افتاد و با دلى شكسته برخاست و گفت : (( اكنون كنار كعبه مى روم و براى تو نفرين مى كنم )) ، كنار كعبه رفت و نفرين كرد.

نفرين او باعث شد، نصف بدنم فلج گرديد - در اين هنگام آن قسمت از بدنش را به امام نشان داد - بسيار پشيمان شدم نزد پدرم آمدم و با خواهش ‍ و زارى از او معذرت خواهى كردم ، و گفتم مرا ببخش برايم دعا كن .

پدرم مرا بخشيد و حتى حاضر شد كه با هم به كنار كعبه بيائيم و در همان نقطه اى كه نفرين كرده بود دعا كند تا سلامتى خود را باز يابم .

با هم به طرف مكّه رهسپار شديم ، پدرم سوار بر شتر بود، در بيابان ناگاه مرغى از پشت سر، سنگى پراند، شتر رم كرد و پدرم از بالاى شتر به زمين افتاد و به بالينش رفتم ، ديدم از دنيا رفته است ، همانجا او را دفن كردم و اكنون خودم باحالى جگر سوز به اينجا براى دعا آمده ام .

امام على (ع ) فرمود: از اين كه پدرت با تو به طرف كعبه براى دعا در حق تو مى آمد، معلوم مى شود كه پدرت از تو راضى است ، اكنون من در حق تو دعا مى كنم .

امام بزرگوار، در حق او دعا كرد، سپس دستهاى مباركش را به بدن آن جوان ماليد، هماندم جوان سلامتى خود را باز يافت .

سپس امام على (ع ) نزد پسرانش آمد و به آنها فرمود: عليكم ببرّ الوالدين : (( بر شما باد، نيكى به پدر و مادر )) .

108 - اقتضاى شير مادر

الاغ و شترى را كه لاغر شده بودند و ديگر توان باركشى نداشتند، رها كرده بودند، اين دو خود را به علف زارى رسانده و ماءنوس شدند.

الاغ گفت : خوب است ما در اينجا برادروار زندگى كنيم و از اين جاى پر آب و علف به جائى نرويم و مخفيانه با هم بسازيم و كسى از حال و روزگار ما با خبر نشود و اين علفزار در انحصار ما باشد و كيف كنيم .

شتر گفت : پيشنهاد بسيار خوبى است ، اگر شير مادر بگذارد.

/ 274