37 - معاويه را بيشتر بشناسيد - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خواند و مردم را نسبت به مذهب تشيّع ، گمراه و بدبين مى نمود، مرجع معروف شيعه ، علامه حلّى (متوفى 726 ه.ق ) تصميم گرفت به هر نحو ممكن ، آن كتاب را از وى به عنوان امانت بگيرد و پس از اطلاع از مطالب آن ، ردّ آن را بنويسد، ولى آن دانشمند سنّى ، آن كتاب را به هيچكس نمى داد.

علامه حلى مدتى به عنوان شاگرد او، به كلاس درس او رفت ، و ارتباط خود را با او گرم كرد، و پس از ايامى ، از او تقاضا كرد كه مدتى آن كتاب را به عنوان امانت به وى بدهد.

سرانجام او گفت : (( من نذر كرده ام كه اين كتاب را بيش از يك شب به احدى ندهم . )) علامه ، فرصت را از دست نداد، به عنوان يكشب ، آن كتاب را از او گرفت و به خانه اش آورد، و تصميم گرفت از روى آن كتاب ، تا آنجا كه امكان دارد، رونوشت بردارد، مشغول نوشتن آن كتاب شد، تا نصف شب فرا رسيد، ناگهان شخصى در لباس مرحوم حجاز، در همان نصف شب (به عنوان مهمان ) بر علامه وارد شد، و پس از احوالپرسى ، به علامه گفت : (( نوشتن اين كتاب را به من واگذار و تو خسته اى ، استراحت كن . )) علامه قبول كرد، و كتاب را در اختيار او گذاشت ، و به بستر رفت و خوابيد، پس از آنكه از خواب بيدار شد، ديد كسى در خانه نيست ، و آن كتاب (با اينكه قطور بود) بطور معجزه آسائى تا آخر نوشته شده است ، و در پايان آن نام مقدس امام زمان ، حضرت مهدى (عليه السلام ) امضاء شده است ، فهميد كه آن شخص امام زمان (عج ) بوده و علامه را در اين كار كمك نموده است .

بعضى در مورد اين حكايت گفته اند: (( اين كتاب ، بسيار ضخيم بود كه رونويسى از آن ، يكسال يا بيشتر، طول مى كشيد، علامه در آن شب ، چند صفحه از آن را نوشت و خسته شد، ناگهان مردى به قيافه مردم حجاز بر او وارد شد و سلام كرد و نشست و به علامه گفت : (( تو خط كشى كن و نوشتن را به من واگذار )) علامه قبول كرد و به خط كشى مشغول شد، و او مى نوشت ، اما به قدرى سريع مى نوشت ، كه علامه در خط كشى صفحات به او نمى رسيد، هنگامى كه آواز خروس در سحر آن شب بلند شد، علامه ديد، كتاب تا آخر، نوشته شده است .

37 - معاويه را بيشتر بشناسيد

بسربن ارطاة ،دژخيم خون آشام معاويه بود، معاويه به او گفته بود هر جا از شيعيان على (ع ) را يافتى قتل عام كن ، او در حجاز و يمن و ساير نقاط، خانه هاى شيعيان را به آتش كشيد و به صغير و كبير رحم نكرد، و سى هزار نفر را كشت ، و جنايت و غارت را از حد و مرز گذراند، قساوت و بى رحمى او بجائى رسيد كه وارد (( صغاء )) (در يمن ) شد تا عبيد الله بن عباس (پسر عموى على عليه السلام ) را دستگير كند و بكشد، عبيد الله از صغاء بيرون رفته بود، او در جستجوى كودكان عبيدالله بود تا خون آنها را بريزد.

اين دو كودك را يكى از زنهائى كه اجداد شوهرش ايرانى بود، پنهان كرده بود تا بدست جلادان بسربن ارطاة نيفتد.

بسر وقتى كه به اين موضوع آگاه شد، دستور داد صد نفر پيرمرد ايرانى را به بهانه اينكه همسر پسر يكى از آنها آن دو كودك را پنهان ساخته كشتند، و سپس آن دو كودك خوردسال را در برابر چشم مادرشان سر بريدند (نام آنها قثم و عبد الحمن بود).

بسر بعد از آنهمه كشتار نزد معاويه آمد و گفت : (( خدا را شكر اى اميرمؤمنان كه دشمنانت را در مسير راه در رفتن و بازگشتن قتل عام كردم . )) معاويه گفت : (( بلكه خدا آنها را كشت ، نه تو! )) پس از مدتى بعد از صلح امام حسن (ع )، عبيد الله بن عباس نزد معاويه آمد، و بسربن ارطاة را در آنجا ديد، عبيدالله به معاويه گفت :

آيا تو به اين ناپاك ملعون و بى رحم (اشاره به بسر) دستور دادى تا دو كودك مرا بكشد؟ معاويه گفت : نه من چنين دستورى نداده ام ، من دوست داشتم آنها زنده بمانند.

بسر خشمگين شد و شمشير خود را بيرون آورد و كنار معاويه انداخت ، و گفت : شمشير خودت را بگير، تو آن را به من مى دهى و امر مى كنى مردم را بكشم ، پس از اجراى امر، اكنون مى گوئى من نكشته ام و من دستور نداده ام .

معاويه گفت : شمشيرت را بردار، عجب آدم ضعيف و احمقى هستى كه شمشيرت را جلو مردى از بنى عبدمناف

/ 274