نام او (( افلح )) يا (( يسار )) بود، او با بلال حبشى ، از بردگان امية بن خلف بودند، بلال و او هر دو با هم به اسلام گرويدند.امية بن خلف ، بندى به پاى ابوفكيهه مى بست و دستور مى داد او را عريان روى ريگهاى داغ و سوزان حجاز مى كشاندند، روزى او را با اين وضع شكنجه داد و نيمه حال به بيابان افكند و در آنجا حشره اى از لانه اش بيرون آمد، و اميّه از روى جسارت به او گفت : خداى تو اين است ؟ ابوفكيهه پاسخ داد: (( خداى من (الله ) است كه خداى من و تو و اين حشره است . )) اميّه خشمگين شد، طنابى به گلوى او انداخت و كشيد تا او را خفه كند، برادرش ابى بن خلف آن منظره را تماشا مى كرد، به اميه گفت : بيشتر او را شكنجه بده تا محمد(ص ) بيايد و با سحر و جادو او را نجات دهد، چندان ابوفكيهه را شكنجه دادند كه گمان بردند مرده است ، ولى او نمرده بود و جان سالم بدر برد و همچنان استقام كرد.ابوفكيهه مدتى غلام خاندان ابن عبدالدّار بود، آنها سنگ بزرگى روى سينه او نهادند كه بر اثر آن زبانش از دهانش بيرون زد، ولى او هرگز تسليم خواسته هاى مشركان نشد، سرانجام با مسلمين به مدينه مهاجرت كرد و قبل از جنگ بدر، از دنيا رفت .
103 - در پناه الله
عثمان بن مظعون يكى از مسليمن بسيار مقاوم و مخلص آغاز اسلام بود، در مكه مسلمين در خطر شكنجه و آزار بودند، عثمان بن مظعون مدتى در پناه وليدبن مغيره درآمد، از اين رو، كسى او را آزار نمى داد، ولى او با خود گفت : همكيشان من در ناامنى و شكنجه در راه اسلام هستند و من آزادانه رفت و آمد مى كنم ، و اين براى من ننگ است ، كه در جوار مرد مشركى در امان باشم ولى مسلمين در پناه الله ، مورد آزار قرار گيرند، نزد وليد رفت و به او گفت : من پناهندگى خود را پس گرفتم ، وليد گفت : چرا؟ عثمان گفت : مى خواهم در پناه (( الله )) باشم ، عثمان و وليد هر دو وارد مسجدالحرام شدند، و در آنجا رسما اعلام شد كه عثمان از پناهندگى وليد بيرون آمده است .در اين هنگام لبيدبن ربيعه كه از شعراى معروف جاهليت بود، در ميان جمعى از قريش نشسته بود و براى آنها شعر مى خواند، عثمان نيز كنار آنها رفت و نشست .لبيد اين نيم بيت را گفت :الا كلّ شيى ما خلا الله باطل .: (( آگاه باشيد كه هر چيزى غير از خدا بى اساس است . )) عثمان ديد اين سخن با مبانى اسلام موافق است ، گفت راست گفتى .لبيد در نيم بيت دوم گفت :وكل نعيم لا محالة زائل .: (( همه نعمتها ناگزير نابود مى شود. )) عثمان بن مظعون ديد اين سخن مطابق آئين اسلام نيست ، با قاطعيت گفت : اين دروغ است ، زيرا نعمتهاى بهشت ، نابود شدنى نيست .لبيد خشمگين شد و فرياد زد: اى قريشيان ، به خدا تا بحال سابقه نداشت كه كسى از شركت كنندگان در مجلس شما، مردم آزار باشد، چرا و چه وقت چنين آشفتگى در ميان شما پديد آمده است ؟ يكى از حاضران گفت : اين ابله با ابلهان ديگر، دين ما را ترك نموده ، از سخن او ناراحت مباش .عثمان بن مظعون پاسخ قاطعى به او داد، و همين بگو مگو باعث درگيرى شد، مرد مزبور مشت محكمى به چشم عثمان زد كه چشمش كبود گرديد.